معرفی وبلاگ
شهداودفاع مقدس ره آوردی بودکه موجب شد به پاس حق شناسی ازخون شهدا،ورزمندگان هشت سال دفاع مقدس ملت مقاوم ایران اسلامی همچون کوهی استوارباقی بمانند وبه پیروزی های بسیارنائل آینددراین وبلاگ پیرامون این شگفتیهای به دست آمده به بررسی وتحلیل پرداخته می شودامیداست موجب رضایت حق قرارگیردانشااتته
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 505536
تعداد نوشته ها : 472
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
خرمشهر سقوط کرده بود- آبان ماه بود- آبادان در محاصره. جاده آبادان به اهواز و ماهشهر به آبادان بسته بود. عراقى ها حتى از بهمن شیر نیز عبور کرده بودند. یعنى ما از راه خشکى نمى توانستیم عبور کنیم. تنها راه مان یا پرواز با هلى کوپتر بود یا گذر از آب بهمن شیر و آن هم با لنچ.
آقا مهدى با شهید شفیع زاده (که بعدها فرمانده توپخانه نیروى زمینى سپاه شد) آمدند بندر ماهشهر تا خودشان و خمپاره انداز را به آبادان برسانند، لنچى که آمد پر از کیسه هاى آرد بود، ناخداى لنچ گفت: «اگر مى خواهید ببرم تان آبادان باید تمام این کیسه ها را خالى کنید وگرنه آبادان بى آبادان. خودشان مى گفتند دو روز طول کشید تا آن کیسه ها را از لنچ خالى کنند. وقتى هم آمدند، رفتند جبهه فیاضیه و شفیع زاده شد دیده بان و مهدى مسوول قبضه، سهمیه هر روزشان فقط سه گلوله بود. بیشتر نداشتند. این درست زمانى بود که بنى صدر، به عنوان فرمانده کل قوا، حاضر نبود هیچ سلاح و مهماتى به ما بدهد و پشتیبانى مان کند. اصلا حضور مردم را قبول نداشت. مى گفت: «این مردم بى خود بلند مى شوند مى آیند» با آن لحن خودش مى گفت: « آقاى خمینى هم اشتباه مى کند که مردم بى سلاح را فرستاده. ما نمى توانیم این طورى جنگ را پیش ببریم.»
* سمینارى در منطقه برگزار کرده بودیم و قرار بود چند نفرى سخنرانى کنند و آخر سر شفیع زاده صحبت کند که هم مهم تر از همه بود و هم مى توانست همه صحبت ها را جمع بندى کند. اگر حسن آقا اول صحبت مى کرد همه گفتنى ها را مى گفت.
سخنرانى ها تا ظهر ادامه پیدا کرد. نوبت به شفیع زاده که رسید، رفت پشت تریبون و گفت: برادران! با توجه به این که وقت نماز است همه با یک صلوات مى رویم براى اقامه نماز.
* شهید حسن شفیع زاده، علاقمند به انجام کارهاى بزرگ و سخت و به نظر انجام نشدنى بود. وقتى که توپخانه سپاه در مراحل رشد و تکوین و شکوفایى به سر مى برد، آن شهید سرافراز از توانمندى هاى نوظهور توپخانه سپاه آگاهى داشت و این اعتماد به نفس و آگاهى از توانمندى ها به زودى بر همگان ثابت شد. به طورى که ایشان روزى به همراه سپهبد شهید على صیاد شیرازى، سرلشکر صفوى و سردار حسن مقدم و دیگر برادران ارتشى در حال عبور از منطقه عملیاتى رمضان با یکى از آتش بارهاى سپاه مستقر در آن منطقه مواجه مى شوند. به دلیل نظم و توان بالاى آتش بارهاى مستقر در آن منطقه که از دور به چشم مى خورد، همراهان عنوان کردند که این آتش بارها متعلق به ارتش است ولى شهید شفیع زاده فرمودند که این آتش بارها مال سپاه است. براى فرماندهان ارتش باور این که در مدت زمان کوتاهى از شکل گیرى واحدهاى توپخانه سپاه، راه اندازى یک چنین آتش بارى با چنان نظم و توانمندى بالا دشوار و رشد سریع آن براى همگان باورنکردنى بود. بر این اساس فرماندهان و همراهان ایشان تصمیم به بازدید از آتش بارها گرفتند و پس از آن که نیروهاى مستقر در آن مورد پرسش واقع شدند و آن ها نیز توانستند به سوالات تخصصى آن ها پاسخ گویند، تحسین فرماندهان ارتش برانگیخته شد.
* آن روز جلسه اى داشتیم و قرار بود در آن جلسه هدایایى به فرماندهان یگان ها داده شود. حسن شفیع زاده ، فرمانده توپخانه سپاه هم جزو این افراد بود. مسوول تدارکات، یک دستگاه تلویزیون به «شفیع زاده» هدیه کرد اما او نپذیرفت.
مسوول تدارکات تلویزیون را به پشت ماشینش گذاشت. «شفیع زاده» هم تلویزیون را از داخل ماشین برداشت و گذاشت روى زمین. این عمل چند بار تکرار شد. سرانجام نظر «شفیع زاده» غالب آمد.
من آن میان پرسیدم: «چرا این هدیه را قبول نمى کنى در حالى که به همه مى دهند.» او لحظه اى به فکر فرو رفت و بعد گفت: مى دانید، ناخالص بودن عمل، نقطه شروعى دارد. من نمى خواهم این عمل نقطه شروعى در زندگى من باشد.
* ما در اوایل جنگ تا زمان شکست حصر آبادان، اصلا توپخانه نداشتیم. بعد از آن، اولین قبضه هاى توپخانه به دست ما افتاد و «سردار شفیع زاده» به ما پیشنهاد تشکیل توپخانه را دادند تا در لشکرها واحدهاى توپخانه ایجاد کنیم و ایشان ابتکار عمل را به دست گرفت و از سال ،۶۲ مرکز آموزش توپخانه را تشکیل داد که بعدا تبدیل به دانشکده توپخانه شد.
* با پایان «عملیات کربلاى۴»، دشمن خیال مى کرد که حرکت ما متوقف شده است. تبلیغات وسیعى راه انداخته بود تا نتیجه «عملیات کربلاى ۴» را به نفع خود قلمداد کند. این منطقه یکى از حساس ترین و مهمترین منطقه در مناطق عملیاتى جنوب بود و مى توان گفت که دروازه بصره به حساب مى آمد. دشمن در آن منطقه موانع متعددى ایجاد کرده بود؛ به طورى که آن محل به صورت قلعه محکمى در آمده بود. به نظر من این عملیات سخت ترین عملیات دفاع هشت ساله امت اسلامى بود، من اعتقاد دارم که عملیات هاى خیبر، بدر، فاو و کربلاى ۵ یک طرف و بقیه عملیات ها یک طرف، در آن جا، با یکصد و بیست تیپ دشمن مى جنگیدیم. ۱۸۰ تیپ دشمن در منطقه بود و ما از یکصد و ده تیپش اسیر گرفته بودیم. در این عملیات مهم از لحاظ تجهیزات به توپخانه پرقدرت و سازمان یافته «شهید شفیع زاده» متکى بودیم. طراحى دقیقى در توپخانه صورت گرفته بود. براى اولین بار نقاط مهمى مانند «قرارگاه سپاه دوم عراق» و بیش از هشتاد فروند کشتى که مثل قوطى کبریت در اروندرود کنار هم چیده شده و استتار کرده بودند، هدف توپخانه سپاه اسلام قرار گرفت.
«جبهه ابوالخصیب» با توپ هاى خودى شخم زده شدند. خط مقدم تا قرارگاه هاى دشمن هدف توپ هاى توپخانه سپاه که با تدابیر و طرح هاى عالى «شفیع زاده» کار مى کردند، کاملا در هم کوبیده شدند و نیروهاى دشمن قبل از این که به خط مقدم برسند از بین رفتند.
* آخرین دیدار ما با شهید شفیع زاده در قرارگاه بود، با سردار سلیمانى (فرمانده فعلى نیروى قدس سپاه) رفتیم دیدن ایشان، توى قرارگاه هیچ کس نبود، ما که وارد قرارگاه شدیم، از خوشحالى مثل این که دنیا را به ایشان داده باشند، شاد و مسرور بود.
قرار بود نیروهاى جلال طالبانى از داخل عراق و ما هم از این طرف حمله اى را انجام بدهیم تا سلیمانیه عراق آزاد بشود. یک سرى کارها انجام شده بود.
سردار سلیمانى یک مزاحى کردند به این صورت که، فرمودند: مى خواهیم یک فیلمى بسازیم بنام «قولان» با شرکت افتخارى «جلال طالبانى» و با کارگردانى آقاى «شمخانى» و در ادامه به ترتیب اجراى نقش سایر فرماندهان لشکرها از جمله سردار مرتضى قربانى (فرمانده وقت لشکر ۲۵ کربلاى مازندران) و خودش را که فرمانده وقت لشکر ۴۱ ثارالله کرمان بود را بر شمردند و بعد گفتند موزیک متن هم از حسن شفیع زاده، چون وقتى اجراى آتش مى کرد، صداى آتش توپخانه قوت قلبى بود براى رزمندگان؛ شهید شفیع زاده خیلى خوشش آمده بود از این تکه آخرش که موزیک متن هم از اوست.
* آذربایجانى ها توپخانه سپاه را درست کردند، در حقیقت شهید شفیع زاده، بنیانگذار توپخانه سپاه بود و نقش خیلى موثرى داشت.
از چهره شفیع زاده ها است که مى توان قدرت و صلابت اسلام را در زنده کردن انسان ها درک کرد. از چهره این سرداران عزیز سپاه اسلام است که مى توان مفهوم انسانیت، فداکارى، رضا و عشق را ترسیم کرد و بیان نمود.
فرازى از نوشته ها و سخنان شهید حسن شفیع زاده
در بحبوحه انقلاب همه بسیج شدند و به همنوعان خود کمک کردند. این طور بود که کاخ شاهنشاهى فرو ریخت.
این سیرى که ما طى کردیم تحت یک فرمان و تحت یک فرماندهى بود و ما مطیع در مقابل ارزش هاى اسلامى و انسانى بودیم و این گونه به جلو آمدیم.
قطعا امریکا به خاطر قدرت نظامى ما نبود که قصد رودررویى با ما داشت، به خاطر همین ارزش ها بود.
... اگر ما حافظ واقعى این خط باشیم پیروزى واقعى از آن ماست.
... اگر ما بیاییم آن ارزش هایى را که قبلا با اتکا به آن ها جلو آمدیم، سرلوحه خودمان قرار بدهیم و جنگ را در امتداد انقلاب مان و در نتیجه یک انقلاب بدانیم، قطعا به نتیجه مى رسیم.
... ما در فاو کارى کردیم که هیچ کس باور نمى کند، دنیاى استکبار مى گوید آن چیزى که ایرانیان دارند، عراقى ها ندارند... ما یک مبارزه با دروازه هاى نفس خود داریم.
ما اگر شهدا را مى بینیم که خالصانه آمدند و بدون این که طالب شهرت و نامى باشند به خاطر همان نیت خالصى که دارند در این رقابت سریعا مسابقه را بردند و ما را تنها گذاشتند. چه بسا خود این عزیزان هیچ موقعى نمى خواستند در جامعه مطرح شوند، لیکن چون نیت شان خالص بود مطرح شدند...
خدایا!
من به جبهه نبرد حق علیه باطل آمده ام تا جان خود را بفروشم، امیدوارم خریدار جان من تو باشى، به حق محمد و آلش مرا زنده به شهر و دیارمان بر نگردان.
... دلم مى خواهد که در آخرین لحظه هاى زندگى ام، بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو باشد، نه راه دیگر.

تنظیم: معمارى
باتشکر از مرکز فرهنگى شهید شفیع زاده تبریز
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
 

 

سه شنبه بیست و سوم 6 1389 10:38 بعد از ظهر
سال ۶۲ در منطقه سردشت که از جبهه هاى غرب کشور محسوب مى شد، حضور داشتم. در یکى از عملیات ها، ارتفاعاتى را که به دست عراقى ها افتاده بود با دادن چند شهید دوباره به دست آوردیم.
چون اولین شهیدمان، شهید عابدینى بود، آن جا پایگاهى زدیم و آن را به نام شهید عابدینى زینت دادیم. در فاصله کمى از پایگاه شهید عابدینى، پایگاه عراقى ها بود که با جنگل کوچکى از ما جدا مى شد. عراقى ها با کمک دیده بان هایشان که در جنگل مخفى بودند، دایما ما را زیر آتش مى گرفتند و فرصت نفس کشیدن به ما نمى دادند. روزى که یکى از بچه ها مشغول خواندن نماز بود و با لحنى زیبا حمد و سوره را مى خواند، آتش توپخانه دشمن شروع شد. آن برادر در حال رفتن به رکوع بود که تیر به قلبش اصابت کرد. عکس امام خمینى (ره) را که در جیب سمت چپش بود درآورد و گفت: «برادر این عکس و پلاک را به تو سپردم شاید من شهید شوم.»
دوباره بعد از مکثى با خنده گفت: «این پلاک و عکس را به زن و بچه کوچکم بدهید.»
من که اشک مى ریختم با صداى بلند گفتم: «الله اکبر».
هنوز از طلوع خورشید چیزى نگذشته بود که دیدم هفت میگ عراقى به سمت ما مى آیند. همه بچه ها در حال استراحت بودند. فورا به سمت ضد هوایى دویدم تا آن ها را بزنم، چون بقیه بچه ها فقط اسلحه سبک داشتند و نمى توانستند کارى بکنند. چون تنها بودم از خدمه هاى توپ کمک گرفتم تا هواپیماهاى دشمن را بزنم ولى شکر خدا، هنوز تیراندازى نکرده بودم که صداى انفجار بمب هایى که هواپیماهاى عراقى انداخته بودند تمام منطقه را پر کرد. نمى دانستم باز کجا را زده اند، فکر کردم که شاید کنار پایگاه را زده اند و یا مردم را. در همین گیرودار که بچه ها از سنگرها بیرون ریخته بودند تا از خودشان دفاع کنند، دیدیم که سروصداى عراقى ها بلند شده و به تکاپو افتاده اند. بعدا فهمیدیم که معجزه رخ داده و هواپیماهاى عراقى اشتباها پایگاه نظامى و انبارمهمات خودشان را زده اند. بچه ها از فرط خوشحالى گریه مى کردند. فورا موضوع را با مسوولین در میان گذاشتیم آن ها هم با خوشحالى زیاد، دستورات بعدى را براى حمله صادر کردند و به این ترتیب ما موفق به گرفتن چند پایگاه دیگر عراقى ها شدیم.

ایثارگر قربانى
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
 

 

سه شنبه بیست و سوم 6 1389 6:41 بعد از ظهر
یک روز برادرى را آوردند اورژانس بهدارى ما. دچار ضعف شدید و اغما بود. بعد از رساندن کمک هاى اولیه به هوش آمد. یک کمپوت بهش دادم. سر حال تر شده بود، رو کرد به من : «ازشما خواهشى دارم».
از من؟
-به فرمانده مان نگویید تو اغما بوده ام.
-سر در نمى آورم. چرا؟
-آخر اگر بفهمد، دیگر نمى گذارد
بر گردم سرکارم شیار بزنم.
ششمین شب
ششمین شبى بود که نگهبانى مى دادم. بعد از حمله رمضان مستقر شدیم تو پاسگاه زید و بعد هم آمدیم غرب. پاس دوم بودم. ساعت دوازده نصف شب رفتیم سر پست. چند قدمى ام نگهبان دیگرى بود. چند تا از گشتى هاى عراقى آمده بودند این طرف آسفالت، ما را دیده بانى مى کردند. قصد داشتند بچه ها را اسیر کنند. یکى شان تا بیست مترى مان آمده بود. ما را دور زده بود. چمباتمه زده بود پهلوم. وقتى متوجه اش شدم، ایست دادم، همان جا اسیرش کردم، آوردمش عقب، تحویل فرمانده گردان دادمش.
الحاق کنید!
اطلاعى از چم سرى نداشتیم. گردانمان پشتیبانى بود. باید چم هندى را مى گرفتیم. عملیات محرم شروع شد. دوازده شب آماده حرکت بودیم. گردان هاى جلوتر، عملیات را طول داده بودند. صبح بعضى از سنگرهاى دشمن سقوط نکرده بود. گردان ما وارد عمل شد. تمام سنگرهاى عراقى افتاد دست بچه ها.
بگو راه باز است.
بى سیم چى، گوشى به دست، صحبت هاى فرمانده گردان(مصطفى الله بخش) را تکرار کرد. لشکرهاى عمل کننده براى حمله راه افتادند. لشکر امام حسین(ع) مى خواست ربوط و چم سرى را دور بزند.
عملیات هنوز شروع نشده بود. دشمن گراى منطقه را پیدا کرد. آتش سنگینى ریختند روى سرمان. فرماندهى گردان ها به هم خورد. دستور دادند عقب بکشیم. باز سازماندهى شدیم و پیش رفتیم.
آقاخانى(مسوول محور) با دست نقطه اى را نشانم داد: بروید تا آنجا. بعد باید با نیروهاى سمت راست الحاق کنید.
گردان را راه انداختم. به دیشب فکر مى کردم. عملیات محرم موفق بود. خطیبى معاون گردان آمد طرفم: دستور پاکسازى داده اند.
فقط یک گردان نیرو بودیم. رسیدیم به محلى که مسوول محور نشان داده بود. باید پدافند مى کردیم. سمت چپمان ربوط بود. نیرویى آنجا نداشتیم. ارتباط مان با سمت راست قطع بود. یکى از بچه ها فریاد زد: عراقى ها! عراقى ها!
پاتک زدند. بچه ها را نظم دادم. درگیرى شروع شد و نیروى پشتیبانى نداشتیم. باید مقاومت مى کردیم.
بى سیم چى پشت گوشى داد مى زد: نه، نه. گراى بعدى آن است!
برام عجیب بود.
-بله. آنجا را بزنید...
رو کرد به من: گراى ما چیست؟
گوشى را از دستش گرفتم. یک نفر آن طرف گوشى مى گفت: گراى خودمان را بدهید!
-سلام علیکم. برادر الله بخش؟
-سلام علیکم...
لهجه اش به عربى مى زد
پشت گوشى داد زدم: نامرد!
گوشى را روى دستگاه گذاشتم. بى سیم چى هاج و واج نگاهم مى کرد.
لبخند زدم: عراقى بود. گراى ما را فقط به نیروهاى خودمان بده، این یک دستور است.
دشمن عقب نشست. چند نفرشان دست ها را روى سر گذاشته بودند، مى آمدند جلو، شصت هفتادتایى مى شدند. دو تانک و سه پى ام پى همراه شان بود.
خطیبى با دوربین نگاه مى کرد: یعنى تسلیم شده اند؟
نگاه کردم به خطوطشان. پشت سرشان با فاصله چند تا تانک مى آمدند طرفمان.
حقه اى دارند!
چند تا آر پى چى زن فرستادم جلو. گفتم: با جلویى ها کار نداشته باشید. تانک هاى عقبى را بزنید.
عراقى ها آمده بودند نزدیک، که بچه ها تانک هاى عقبى را زدند. کلکشان نگرفته بود. دست و پاى شان را گم کرده بودند. پشت تانک ها و پى ام پى ها سنگر گرفتند. محاصره شان کردیم. بعد از مدتى باقیمانده نیروهاى شان تسلیم شدند. با گردان امام حسین(ع) الحاق کردیم و خط دفاعى منطقه تکمیل شد.

• وحید صابرى
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 

سه شنبه بیست و سوم 6 1389 6:40 بعد از ظهر
زمستان فرا رسیده بود، فصل بیکارى کشاورزان. من هم کشاورزى بودم که با رسیدن فصل زمستان بیکار شده و مجبور به خانه نشینى مى شدم. حوصله ام از بیکارى سررفته بود و دوست داشتم براى خود کارى دست و پا کنم، از طرفى جنگ در جبهه، آغاز شده بود.
بالاخره پس از فکر کردن زیاد در مورد خانواده و دیگر مسایل، تصمیم نهایى را گرفتم. من هم مثل دیگر مردان دلاور این آب و خاک، با ۶ فرزند و همسرم خداحافظى کرده و به طرف جبهه راه افتادم. من هم مى باید مثل بقیه مردم، از جان و مال و ناموس این مملکت دفاع مى کردم.
در واقع این را وظیفه خود مى دانستم که خانه و زندگى خود را در راه وطن و هم میهنان خود فدا کرده و در مقابل دشمن خائن بایستم. پس از انجام مقدمات و ثبت نام براى حضور در جنگ، در اوایل بهمن همراه با کاروانى رهسپار منطقه اى در شمال فکه شدیم. آن جا دیگر هیچ صحبتى از مال و ثروت، زن و فرزند و خانه و زندگى در میان نبود. هر چه بود ایثار بود و فداکارى، از خودگذشتگى بود و خدایى شدن.
فرمانده ما که خدا انشاءالله با سیدالشهدا محشورش کند، با وجود این که مافوق ما بود آن قدر که براى حرمت هاى انسانى ارزش گذارى مى کرد براى مقام و موقعیت ارزش قائل نمى شد و با خلوص نیت و نهایت خاکى بودن، با دست خودش غذاى ما را تقسیم مى کرد. بعضى اوقات که از طرف مردم میوه مى رسید، فرمانده آن ها را با رعایت مساوات به بچه ها مى داد. یک دفعه که براى ما سیب رسیده بود، فرمانده سیب ها را تقسیم کرد ولى خودش چیزى نخورد.
ما از او پرسیدیم: «چرا خودتان نمى خورید؟» با تأنى پاسخ دادند: «من خورده ام.» تا این که چندین بار این کار ادامه پیدا کرد. هر بار که از او مى پرسیدیم، چیزى براى جواب دادن داشت، بعضى وقت ها مى گفت: «من براى خودم برداشته ام!» یا مى گفت: «من خورده ام».
خلاصه بچه ها سیب هاى خوب و سالم را مى خوردند و ناسالم هایش را در قسمتى از منطقه که به عنوان خاکروبه بود مى ریختند. بعد از مدتى متوجه شدیم که، فرمانده ما هر وقت که میوه به او نمى رسد، اصلاً به روى خودش نمى آورد و وقتى بچه ها میوه هایشان را که ناسالم بود دور مى ریختند، از آن ها استفاده مى کرد، به طورى که کسى بو نبرد. در ۲۵ اسفند سال ۶۳ بود که به ما خبر رسید فرمانده تیپ جوادالائمه، به شهادت رسیده است. آن جا بود که فهمیدم شهادت، اخلاص عمل و لیاقت مى خواهد که باید تا رسیدن به آن مرحله، تزکیه و تهذیب نفس را سرلوحه اعمالمان قرار دهیم. نام این شهید سعید عبدالحسین برونسى فرمانده تیپ جوادالائمه بود.

ایثارگر حیدرى
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 

سه شنبه بیست و سوم 6 1389 6:38 بعد از ظهر
حتى خداحافظى هم نکرد. در را که باز کردم او نبود؛ خانه ساکت بود و کفشهایش توى جاکفشى جفت نبودند. جایش خالیست حالا که نگاه مى کنم به خانه مان، به اتاقش حالا که نگاه مى کنم و مى بینم که کتابهایش دست نخورده به انتظار او مانده اند،
مى فهمم که چقدر جایش خالیست و هر روز و هر روز چشمهایم به در خشک مى شوند و منتظر مى مانم تا او بیاید و دست در گردنش بیاندازم و او را براى آخرین بار ببوسم و با او براى آخرین بار وداع کنم.
مى نشینم روى ایوان داغ و آفتاب خورده اى که هر بعد ازظهر تابستان مى نشستیم، روى ایوانى که شبهاى تابستان فرش مى کردیم و او کتاب حافظ مى آورد و فال مى گرفت و مى خواند. بلند مى خواند و چقدر زیبا مى خواند، هنوز صدایش در گوشم تکرار مى شود.
آخرین فالى که از دیوان حافظ گرفت دلم را از غم لبریز کرد. سرم درد مى کند دست بر گوشهایم مى گذارم. چشم مى دوزم به سنگ فرشهایى که آفتاب روى آنها پهن شده، حیاط هم سوت و کور است.
کوچک که بودیم زیر همین آفتاب روى همین سنگفرشهاى داغ بازى مى کردیم: و زمانى که او روى گلهاى سرخ باغچه آب مى پاشید فوران آب در آفتاب رنگین کمان مى ساخت، صداى خنده هاى پسربچه اى از آن سوى دیوارها مى آید، صداى خنده ها بلندتر مى شود، صداى او در گوشم طنین مى اندازد.
جایش خالیست، جایش خیلى خالیست و هرروز و هرروز روى همین ایوان مى نشینم و چشمهایم به درخشک مى شوند و منتظر مى مانم. دیگران مى گویند او رفته است؛ دیگران مى گویند او شهید شده است.
حالا معنى دلتنگى را مى فهمم حالا مى فهمم که داغ برادر دیدن یعنى چه!؟
آن هم برادرى که براى آخرین بار او را نبوسیده باشى و با او وداع نکرده باشى.
احساس مى کنم خواب هستم، احساس مى کنم او هنوز هم کنار من است؛ آنجا روى سنگ فرشهاى داغ و آفتاب خورده ایستاده است و به گلهاى سرخ باغچه آب مى دهد؛ چه رنگین کمانى !
چشمهایم محو زیبایى رنگین کمان دستهایش مى شوند. آغوش باز مى کند و به من نزدیک مى شود. دستهایش مى درخشد، مى خندد، صداى خنده هایش در گوشم طنین مى اندازد؛ مى گویم: «براى خداحافظى که نیامدى برادر!؟»
دستانش را به دو طرف باز مى کند، دستانش رنگین کمانى مى درخشد؛ مى گوید: «من که جایى نرفتم... همیشه پیش توام... گریه نکن خواهر جان... بیا و هر چه مى خواهى دست در گردنم بیانداز... و چنان این شهود روحانى تمام وجودم را تسخیر کرد که بى اختیار دست برگردنش انداختم.»
احساس مى کنم خواب هستم ؛ ولى نه، بیدارم، او همین جاست، صدایش را به وضوح مى شنوم صدایش را نزدیکتر از تپش قلبم حس مى کنم؛ مى دانم همین جاست، توى همین حیاط پر از خاطره، کنار باغچه گل سرخ. توى اتاقش کنار قفسه کتابها ایستاده و حافظ مى خواند.
او پیش من است؛ پیش ما، همه مى گویند او رفته است، ولى من، من روزى او را خواهم دید.

مریم عرفانیان
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 

سه شنبه بیست و سوم 6 1389 6:37 بعد از ظهر
سه روایت از شهید حاج همت
مجاهد بودن در تقدیر شماست
یادم هست قرار شد یک بار به اتفاق حاج احمد و جمعى از مسوولان سپاه به محضر امام برویم.
در حین ملاقات، فرمانده سپاه شوش خطاب به امام عرض کرد: اى امام! این مدتى که در جنگ هستیم از بس صحنه شهادت مظلومانه برادرانمان را به چشم دیده ایم، دیگر موقع عملیات دلمان مى لرزد و جرات نمى کنیم آسوده خاطر روى نقشه آنتن بکشیم.
حضرت امام با همان طمأنینه عجیب شان سخنانى را به زبان آورد که من فوراً نوشتم و همیشه این نوشته را با خود دارم و هر وقت احساس ضعف و سستى مى کنم آن را مى خوانم و به کلى روحیه ام متحول مى شود.
امام فرمودند: این طور نیست که شما خودتان این راه را انتخاب کرده باشید، بلکه از روز الست شما را براى حرکت در این راه انتخاب کرده بودند.
از ازل در تقدیر شما نوشته شده بود که باید در این عالم مجاهد راه خدا باشید. مهم این است که شما به تکلیف خودتان عمل کنید و با معیارهاى عقلانى عملیاتى را طراحى کنید. دیگر بعد از آن مهم نیست که چه کسى کشت و چه کسى کشته شد. عمده، عمل به تکلیف است در این صورت چه بکشید و چه کشته شوید، شما پیروزید.» خدا شاهد است با شنیدن این بیانات امام، همه حضار روح تازه اى گرفتند مخصوصاً شخص حاج احمد. ایشان مى گفت به خدا دیگر هیچ دغدغه خاطر ندارم، امام بحث را بر من تمام کرد.
گلى گم کرده ام مى جویم او را
پیرمردى در منطقه بود. پسرش در عملیات کربلاى پنج مفقود شده بود. کار مربوط به مفقودین را من پیگیرى مى کردم. با این که وضع پسرش را مى دانستم گفتم بیا برویم بیمارستان هاى اهواز و تعاون را با هم ببینیم.
بعد از آن گفتم سرى هم به معراج شهدا بزنیم. گفت از اول هم گفتى برویم بیمارستان فهمیدم منظورت چیه! با پیرمرد رفتیم داخل سردخانه و شروع کردیم به دقت شهدا را وارسى کردن. بنده خدا همان طور که نگاه به بدن شهدا مى کرد با خود زمزمه مى کرد. گلى گم کرده ام مى جویم او را. و اشک مى ریخت اکثر افرادى که دنبال عزیزانشان بودند تحت تاثیر او قرار گرفته بودند و گریه مى کردند.
بدون چشم مى شود زندگى کرد، اما بدون قلب هرگز!
با یکى از دوستان که بعداً به شهادت رسید، چند وقتى در منطقه عملیاتى شلمچه بودیم. مدت ها از من مى خواست برایش وصیتنامه بنویسم و یا در نوشتن آن کمکش کنم، اما سعادت نشد و در یکى از شب ها شهید شد. چون به او قول داده بودم و از طرفى او وصیتنامه هم نداشت و چیزهایى را هم شفاهى و به تناوب به من گفته بود.
با چند نفر از بچه ها جمع شدیم و چند کلمه از آنچه مثلاً گفته بود را به عنوان وصیتنامه برایش نوشته و داخل جیبش گذاشتم. از عبارات بسیار به یادماندنى که اتفاقاً عین تعبیر خود شهید بود، این بود پدر و مادرم، شما چشم من هستید ولى امام قلب من است. بدون چشم مى شود زندگى کرد، اما بدون قلب هرگز!

• محسن براسود
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 

سه شنبه بیست و سوم 6 1389 6:35 بعد از ظهر
از میان خاطرات کسانى که روزگارى در اسارت رژیم غاصب بعث بودند بیشتر به مصائب اشاره مى شود و شاید کمتر به خاطرات زمان آزادى اشاره شده باشد . از این رو کتاب هاى متعددى پیرامون این خاطرات در حال انتشار است . از میان این کتاب ها به خاطره شادى آفرینى از زمان آزادى مجید بنشاخته (سجادیان ) مى پردازیم .
مجید بنشاخته مى نویسد : از مرز خسروى ما را به قصر شیرین بردند . خاطرات روزهایى که در سال ۶۳ براى مرخصى به آنجا مى آمدیم در ذهنم زنده شد . در مسیرى که مى رفتیم استقبال مردم بى نظیر بود . دیدن صف انبوه زن و مرد و پیر و جوان گریه مان مى انداخت .
برخى پدران و مادران در حالى که عکسى در دست داشتند به مانزدیک مى شدند و مى پرسیدند : این عکس را مى شناسید در عراق او را دیده اید از دیدن این صحنه ها دلمان آتش مى گرفت .در ادامه مسیر به کرند غرب رسیدیم، از آنجا به کرمانشاه و سپس با هواپیما وارد فرودگاه تهران شدیم . استقبال مردم و مسئولان بسیار مفصل بود اما من فقط دلم مى خواست سریعتر به خانواده ام برسم . بعد از رسیدن به فرودگاه مهرآباد حدود ساعت ۱۲ شب به استادیوم ورزشى وزارت دفاع رفتیم و چند ساعتى استراحت کردیم . فردا ظهر برایمان غذا با مرغ آوردند . یک مرغ کامل براى دو نفر . دلى از عزا در آوردیم و بعد از دو سال اسارت غذاى سیرى خوردیم آن هم در وطن . ما چند روز در قرنطینه ماندیم در این ایام ما را به زیارت مرقد مطهر امام راحل بردند . روز عجیبى بود تا وارد شدم بغضم ترکید، گریه امانم نداد روکردم به امام و گفتم : امام سلام ما آمدیم اما شما رفته اید . چرا رفتید همه آرزوى مان این بود که وقتى آزاد شدیم خدمت شما برسیم و دست تان را ببوسیم، اما حالا باید مرقدتان را ببوسیم . پس از قرنطینه در کارتى که برایمان صادر کردند نوشتند که سل دارم، بعد به فرودگاه رفتیم و عازم بوشهر شدیم . وقتى به بوشهر رسیدیم یکى گفت : مجید بنشاخته کیه با تعجب گفتم من هستم . بیا بابات آمده کارت داره . خیلى تعجب کردم پدرم تا مرا دید افتاد روى زمین و غش کرد با خودم گفتم نکنه سکته کرده باشه زدم زیر گریه که یکى از برادرها گفت : نترس از خوشحالى غش کرده ، حالش خوب مى شه . بعد از زمان کوتاهى پدرم به هوش آمد و پیاپى مى گفت : باورم نمى شه، باورم نمیشه تو را دوباره ببینم . دو سال تمام مفقودالاثر بودى و هیچ خبرى از تو نبود. در همین حال بود که مادرم از راه رسید . او مى گفت اى مادر جان یک ماه است که من و پدرت نه در زمینیم و نه در آسمان. هر روز صبح چشم انتظار آمدن تو بودیم . احساسات آن لحظه من را گریه پاسخ نمى داد . کم کم به سمت بیرون فرودگاه آمدیم. بیرون فرودگاه هم برادر و خواهر هایم به اضافه پسر عموهایم جمع شده بودند از دیدن شان خیلى خوشحال شدم . خانواده شهید حیدرزاده و شهید هدایت احمد نیا را هم دیدم که از اسراى بوشهر سؤال مى کردند . مى دانستم که هر دو آنها شهید شده اند اما نمى خواستم حامل این خبر باشم. آهسته به پدرم گفتم : حیدرزاده و احمدنیا شهید شده اند . پدرم فوراً گفت : دهانت را ببند نه یک وقت توى روستا به کسى بگى ها. شب ساعت دوازده بود که به روستاى «چاه تلخ جنوبى» رسیدیم، روستا همان روستاى دوسال قبل بود تا مرا دیدند دورم ریختند و غرق شادى ام کردند . اهالى روستا تا یک هفته از من و خانواده ام پذیرایى کردند و سنگ تمام گذاشتند .
* درباره کتاب :
نویسنده کتاب «مهمان فشنگ هاى جنگى» از راه دورى آمده است، از روستایى در حوالى بوشهر که به آن «چاه تلخ جنوبى » مى گویند . راوى کتاب اهل همین روستا بود او نه فرمانده بود و نه در قرارگاه برو بیایى داشت . یک نیروى ساده بود و با همان سادگى روستایى اش دشت ها و کوه هاى سرزمین را در غرب و جنوب مى پایید تا پوتین هاى بیگانه این صفحات زیبا را خط نیندازد . این کتاب شامل دو بخش است: بخش اول ۹ فصل و مربوط به سال هاى حضور بنشناخته در ایران است.بخش دوم نیز در ۶ فصل به سال هاى اسارت او مى پردازد. روایت «مهمان فشنگ هاى زخمى» با آزادى بنشاخته در ۲۳ شهریور ۶۹ به پایان مى رسد .

حسین ابوالفتحى
روزنامه ایران
سه شنبه بیست و سوم 6 1389 6:34 بعد از ظهر
اردوگاه موصول یک دومین اردوگاه عراق بود که غالب اسرای آن از برادران غرب کشور بودند که اکثرا غیرنظامی و در شهرهای قصرشیرین سرپل ذهاب سومار نفت شهر حوالی گیلان غرب و در بین جاده ها دستگیر شده بودند .
که میانگین سنی آنها به 30 سال می رسید در بین آنها عده ای سرباز پاسدار و نیروهای حزب اللهی بسیجی نیز وجود داشتند. در انتهای اردوگاه انبار بزرگی وجود داشت که تدارکات نیروهای مستقر در اردوگاه از آنجا تامین می شد که در آن از لباس پوتین اسلحه نارنجک فشنگ انواع وسایل فردی نظامی گرفته تا پتو کیسه خواب و... موجود بود.
باتوجه به بسته بودن درب انبار پنجره آن که 2 5 متر از سطح زمین فاصله داشت به راحتی باز می شد و اسرا پس از فهمیدن این قضیه دور از چشم نگهبانان به انبار نفوذ کردند. در ضلع دیگر انبار پنجره ای بود با همان فاصله که به بیرون از قلعه راه داشت . ابتدا قصد از نفوذ به انبار دستبرد به وسایل دشمن بود چند عدد نارنجک کلت کمری تعدادی لیوان بشقاب یک رادیوی یک موج ازجمله وسایلی بود که از انبار به داخل اردوگاه آمد. نارنجکها و کلت را در نایلون پیچیده و در داخل باغچه مدفون کردند تا شاید در هنگام ضرورت از آنها استفاده شود و سپس با ایجاد یک آتش سوزی ساختگی در انبار علاوه بر دستبرد مقادیر زیادی از وسایل موجب گردید که عراقی ها متوجه کم شدن برخی از وسایل انبار نگردند.
شب عید سال 62 بود . عراقیها به مناسبت عید نوروز تا نیمه های شب در آسایشگاه را بازگذاشته بودند و از صبح تا فردای آن روز آماری در کار نبود دو نفر که اهل غرب کشور بودند و با یک سرباز عراقی دوست شده بودند با طرح یک نقشه قبلی شبانگاه با شکستن نرده پنجره حمام به بیرون راه یافته و با کمک آن سرباز به جانب ایران روانه شدند. فردا ساعت یازده صبح عراقیها متوجه فرار آن دو نفر شدند با عجله چندین بار آمار گرفتند همه جای اردوگاه را گشتند و با مشاهده نرده شکسته پنجره همه چیز مشخص شد. دقایقی بعد چند هلیکوپتر گشت با دقت منطقه را جستجو کردند اما آن دو نفر که لباس عربی پوشیده بودند با استتار به موقع به راحتی از محدوده اردوگاه دور گشته و به سوی مرزهای ایران روانه شده بودند...
عراقیها مسئول آسایشگاه و تنی چند از دوستان آنان را برای بازجویی بردند و بیرحمانه زیر شکنجه قرار دادند اما نتیجه ای حاصل نشد. افسر عراقی چند ساعت بعد به خیال خود ترفند جالبی بکار گرفت و اعلام نمود که هر دو فراری دستگیر شده اند و بزودی اعدام خواهند شد اما همه متوجه شدند که این ادعا بی اساس است چون بازجوییها و شکنجه ها همچنان ادامه داشت .
چند هیات از بغداد به اردوگاه آمد و محل فرار را بازدید نمود از آن پس تمامی پنجره های پشتی با بلوک و سیمان مسدود شد و راکدشدن هوا مشکلات تنفسی زیادی را برای اسرا به بار آورد. و علاوه بر آن نماز جماعت داشتن کاغذ و قلم و اجتماع بیش از سه نفر ممنوع شد. ساعات هواخوری اسرا بسیار محدود شد و دو نفر از کسانی که به بازجویی رفته بودند صدمات غیرقابل جبرانی خوردند و جز معلولین شدند...
چند ماه بعد نامه ای از آن دو نفر به دست یکی از اسرا رسید که خبر سلامتی خودشان را از ایران فرستاده بودند. متاسفانه یکی از برادران اسیر بر اثر شکنجه مداوم به خاطر مساله فرار به شهادت رسید و غمی بزرگ بر دلها نهاد. کادر عراقی مسئول اردوگاه تعویض شد و با انتقال عده زیادی از اسرا به اردوگاه دیگر قضیه فرار کم کم پایان پذیرفت ... آن دو نفر به ایران رسیدند اما اسرا یک شهید و یک معلول دادند و بسیاری از امکانات به ظاهر رفاهی خود را از دست دادند.
به علت نحوه برخورد عراقی ها با موضوع فرار حاج آقا ابوترابی به شدت مانع فرار انفرادی اسرا می شدند و می فرمودند چون فرار افراد آن هم با انگیزه شخصی موجب اذیت سایر اسرا می شود درست نمی باشد.
آغاز بهار
مهمترین مناسبت عید نوروز بود نوروز آغاز بهار برای اسرا بسیار غم انگیز بود. این غم ناشی از خاطرات فراوانی بود که از این عید ملی داشتیم . از کودکی از کفش و لباس نو از ماهی قرمز از تنگ بلوار از هفت سین و از صندوق چوبی مادربزرگ که به ما عیدی می داد. از بوسه های گرم مادر و دستان پدر. از دید و بازدید لبخند فرزند چهره شاد همسر و وزش نسیم بهاری بر گونه های خاک .
یادم می آید اولین عید اسارت برایم بسیار پراندوه گذشت . برای نخستین بار عید نوروز دور از خانواده بودم . دیگران هم حال مرا داشتند. سکوتی گلوگیر بر آسایشگاه حاکم شده بود.
تحویل سال نیمه شب بود. یکی شمعی روشن کرده بود و در جلوی خود گذاشته بود و به سوختنش می نگریست . دیگری در زیر پتو خود را به خواب زده بود; ولی از غلت خوردن دایمش معلوم بود که خواب نیست بلکه عکس زن و فرزند خود را در دستان می فشارد. افکار گذشته در جلوی چشمانم جان می گرفتند. من به خانواده ام فکر می کردم ; به مادرم به پدرم به خواهران و برادرهایم . نمی دانستم با این بمباران شهرها هنوز زنده اند یا نه ; ولی یقین داشتم که به یاد من هستند. بغض گلویم را گرفته بود. یکی از دوستان داشت آرام برای خود آواز می خواند. چند دوبیتی را زمزمه می کرد. سکوت آسایشگاه باعث شد صدایش بلندتر شود. صدای گرم و خوبی داشت .
مسلمانان دلم یاد وطن کرد
نمی دانم وطن کی یاد من کرد
نمی دونم که زن بی یا که فرزند
خوشش باشه هر آنکه یاد من کرد
آرام بغضم شکست و بعد از شش ماه از اسارت برای اولین بار گریستم . لحظاتی بعد کم کم سکوت شکست . غصه ها به نوعی وازدگی و بی اعتنایی مبدل شد و شوخی آغاز گردید. دوستی هفت سین چید. از سنگ سکه سیگار سیم (کابل ) سمون (نوعی نان عراقی ). درست یادم نیست دو تای دیگر چه بود. هرچه بود خنده دار بود و لبخند تلخی بر لبان بیننده می نهاد.
سالیان بعد که اسرا تجربه کافی اندوخته بودند در هنگام سال نو قرآن و بعد فرازهایی از سخن امام (ره ) قرائت می شد و اسرا آغاز سال جدید را به همدیگر تبریک می گفتند. در یکی دو آسایشگاه با هماهنگی عراقی ها نمایشگاه عکس برپا می شد. عکسهای بچه های اسرا که از ایران آمده بود. به دیدنش می ارزید. در حاشیه کارهای تبلیغاتی هم صورت می گرفت .
در دیگر مناسبتها همچون روز ارتش روز قدس روز سپاه پاسداران روز زن و هفته دفاع مقدس به همان منوال برنامه ها مهیا و اجرا می شد که در بالابردن روحیه اسرا نقش بسزایی داشت .

تهیه و تنظیم : موسسه فرهنگی پیام آزادگان
روزنامه جمهوری اسلامی
سه شنبه بیست و سوم 6 1389 6:24 بعد از ظهر

 

شاید خیلی ها ندانند او اولین اسیر ایرانی در چنگال رژیم بعث عراق است و البته واپسین اسیری که آزاد شد امیر سرتیپ خلبان حسین لشکری را می گویم . صحبت های او بسیار زیباست .

یک هفته قبل از آن پرواز من در مرخصی به سر می بردم و به تهران آمده بودم که به پایگاه هوایی دزفول احضار شدم .

از اواسط مرداد عملا تهاجم هوایی عراقی ها آغاز شده بود و ماهم باید آمادگی مان در دفاع را به دشمن ثابت می کردیم . از روز شنبه که وارد پایگاه شدم تا روز پنج شنبه که آن اتفاق افتاد جمعاب دوازده پرواز در قالب ماموریت های شناسایی آلرت و اسکرامبل و عملیات های آفندی به مواضع نیروهای در مرز ارتش بعث عراق انجام داده بودم و در آن روز قرار بود سیزدهمین پرواز را انجام دهم . به فاصله چند دقیقه بعد از گروه دو فروندی ما یک گروه و بلافاصله بعد از آن هم گروه دیگری ماموریت پروازی به نزدیکی های همان منطقه داشتند. با این حال جلسه بریفینگ ـ توجیه عملیاتی ـ ما به دلیل عدم آشنایی لیدر پروازی به منطقه چند دقیقه بیشتر به طول انجامید و ما هم که گروه یکم بودیم بعد از دو گروه دیگر پرواز را آغاز کردیم و این یعنی هوشیاری دشمن و کسب آمادگی لازم برای دفاع به محض رسیدن به منطقه هدف واقع در مندلی و زرباتیه عراق دیوار آتش عراقی ها در آن لحظات صبحگاهی که هنوز آفتاب کاملا طلوع نکرده بود به استقبالمان آمد و من که در حال شیرجه به سمت هدف بودم مورد اصابت قرار گرفتم . با وجود عدم کنترل هدایت هواپیما و در حالی که آماده ذکر شهادتین شده بودم از فرصت محدودی که داشتم استفاده کردم و در همان شرایط هم راکت ها رها و هم هواپیما را برای اصابت به هدف هدایت کردم . بعد از آن هم اهرم اجکت را کشیدم . چشم که باز کردم عراقی ها را بالای سرم دیدم . یک افسر عراقی با برخوردی مودبانه به من نزدیک شد و با زبان عربی گفت که قصد دارد دست هایم را ببندد. البته برخوردهای ناشایست هم کم نبود. آرام آرام هوشیاری ام را به دست آوردم و شرایطم را بررسی کردم ; لبم پاره شده بود دست چپم هم هنگام پرتاب شدن از هواپیما زخمی شده بود اما تلفات سنگینی به دشمن وارد کرده بودم . عراقی اولین اسیرشان را گرفته بودند و با تیراندازی هوایی و هلهله ابراز شادی می کردند. باز بیهوش شدم و بعد از مدتی در چادر بهداری چشم باز کردم در حالی که یک پزشک عراقی با درجه ژنرالی مشغول مداوا و بخیه لب زخمی من است . سپس مرا به بیمارستان منتقل کردند و بعد هم مراحل بازجویی و بندهای زندان .
اینها صحبت هایی است که در مصاحبه های دیگری هم از امیر لشکری شنیده بودیم اما شرایط خانوادگی او هم برای هر کسی جای سوال است . ضیا آباد قزوین محل تولد او در سال 1331 است . بعد از آن هم یک زندگی کاملا معمولی تا زمانی که تصمیم به ورود به نیروی هوایی می گیرد . « در روز سیزدهم فروردین سال 53 لباس نظامی بر تن کردم و پس از موفقیت در مراحل آموزشی برای افزایش تخصص های پرواز با هواپیمای « اف ـ 5 » به کشور ایالات متحده اعزام شدم .
بعد از آن هم به کشور بازگشتم و رخدادهای انقلاب شکوهمند اسلامی را شاهد بودم .
اسارت در روز 27 شهریور سال 1359 هم در سن بیست و هشت سالگی ام رخ داد و به عنوان اولین خلبان ایرانی گرفتار زندان رژیم بعث عراق شدم .
در مدت اسارتم در زندان های مخابرات ابوغریب و الرشید زندانی بودم و در نهایت ده سال پایانی را که بعد از زمان پذیرش قطعنامه بود مجددا به زندان مخابرات بازگشتم تا مدت طولانی زندان انفرادی بدون همدم و هموطن را در سلول شماره 65 طبقه دوم این زندان طی کنم . در این مدت ـ به جز یک سال و نیم آخر ـ صلیب سرخ جهانی هم اطلاعی از من نداشت . یک گروه از اسرا که برای مدتی در مخابرات و ابوغریب با من هم سلولی بودند بعدها خبر زنده بودنم را به خانواده ام رساندند.
مهم بود بدانیم کسانی که عملا در بسته ترین محیط ممکن حضور دارند چگونه از اخبار بیرون مطلع می شوند. امیر لشکری از روند عملیات ها و پیروزی های رزمندگان اسلام چگونه اطلاع حاصل می کرد
« در ابوغریب موفق شدیم از عراقی ها یک عدد رادیو به دست آوردیم و یک بار هم با نفوذ به یکی از عناصر دشمن موفق شدم رادیو به دست بیاورم .
بعد از آزادی سایر دوستان برای تهیه اخبار با مشکل مواجه شدم و دسترسی ام به اطلاعات محدود بود اما چون هدف دشمن زنده ماندن من بود در صورتی که کوچک ترین تغییر در حالاتم می دیدند سعی می کردند دلیل آن را کشف کنند و مشکلاتم را حل کنند. مثلا برایم قرآن و نهج البلاغه و مفاتیح الجنان می آوردند آن هم در حالی که در اردوگاه ها به تعداد زیادی از اسرا فقط یک جلد قرآن می رسید.
چرا اسارت امیر سرتیپ لشکری بعد از اعلام پذیرش قطعنامه تداوم یافت از او پرسیدیم و چنین پاسخ گرفتیم .
آنها قصد بهره برداری تبلیغاتی از من داشتند و سعی می کردند در موقعیت مناسب با معرفی من اعلام کنند که ایران آغازگر جنگ بوده است . به همین دلیل هم زنده نگه داشتنم از اهمیت ویژه ای برخوردار بود و کوچک ترین اتفاقات زندان من باید به اطلاع صدام می رسید و از او کسب تکلیف می شد.
در نهایت با تسلیم نشدنم به اجرای خواسته های آنها و سپس معرفی عراق به عنوان تجاوزگر مقدمات آزادی من فراهم شد.
این روند در زمان برگزاری اجلاس سران کشورهای اسلامی در سال 76 و هنگامی که یک هیئت نمایندگی از عراق به سرپرستی طه یاسین رمضان وارد ایران شده بود و مذاکره مفصلی که در خصوص من انجام گرفت به نتیجه رسید.
در همان روزهای پذیرش قطعنامه آخرین اسیر ایرانی را دیدم و بعد از آن به تنهایی به مدت ده سال در زندان مخابرات بودم تا اینکه یک روز از نگهبانی اطلاع دادند که ملاقاتی دارم . تعجب کردم . وقتی که وارد اتاق ملاقات شدم شخصی با زبان فارسی با من صحبت کردـ برای اولین بار بعد از ده سال . از لهجه اش مشخص بود که عرب زبان است و فارسی را یاد گرفته او معاون وزیر امور خارجه عراق بود و به من اطلاع داد که با توافق به دست آمده با کمیسیون اسرا تا چند روز دیگر آزاد خواهم شد.
فردای آن روز برای زیارت به کربلا و نجف و سامرا رفتیم و مجددا به زندان بازگشتیم . این بار دیگر داخل زندان نشدم و وسائلم را که از قبل آماده گذاشته بودم برایم آوردند و به سمت ایران و مرز خسروی به راه افتادیم . آن روز با حضور نماینده صلیب سرخ و مسئولان ایرانی از مرز گذشتم و وارد خاک مقدسمان شدم . صحنه پرشوری بود و استقبال با شکوهی از من به عمل آوردند. بعد از آن هم زمینه ایجاد ارتباط تلفنی برای من و خانواده ام فراهم کردند و « موفق شدم بعد از هجده سال با همسر و پسرم صحبت کنم .
امیر لشکری از خانواده اش می گوید : « علی در آن روزها چهار ماه و نیم بود و روزی که بازگشتم هجده ساله و دانشجوی سال اول دندانپزشکی بود » .
امیر لشکری در جوانی و سن بیست و هشت سالگی به اسارت دشمن درآمده و در همان سرزمین غربت امام موسی کاظم (ع ) زندان جور را تحمل کرده است . کودکش در آن روزها دندان در دهان نداشته و قادر به تکلم نبوده و امروز جوانی رعنا و یک دندان پزشک است . هجده سال از لحظات لذت بخش بالندگی فرزندش را فقط در ذهن مجسم کرده و در همین چند ساله اخیر لاجرم با تورق صفحات آلبوم مرور کرده است . حالا در سنین میانسالی با خستگی های ناشی از اسارت به خانه بازگشته و ما مدیون او و امثال او هستیم . عزتت پایدار ای نماد آزادگی !.
تهیه و تنظیم : سلمان اکبری پاکرو
ارسالی از روابط عمومی ارتش

روزنامه جمهوری اسلامی

سه شنبه بیست و سوم 6 1389 6:11 بعد از ظهر

 

روزی یکی از گروه های گشتی عراقی یک سرباز ایرانی را به اسارت گرفت سرباز جوانی 22 ساله بود در همان ساعت یک کامیون آیفا قصد بازگشت به شهر و حمل نیروهای ارتش عراق را داشت

جمع کثیری از بچه‌ها به مرخصی میرفتند سرباز ایرانی نیز در جمع این 50 نفر عراقی به عقب بازگشت اما هیچ‌یک از آن افرادی که آن روز به مرخصی رفته بودند برنگشتند فرمانده نیز دیگر به ما مرخصی نداد تا اینکه 2 نفر از آنها بعد از مدت ها آمدند پرسیدم:«تا به حال کجا بودید؟» آرام مرا به گوشه‌ای از سنگر برد و گفت:«آن سرباز ایرانی یادت هست وقتی از آنجا دور شدیم و به بیابان های اطراف بصره رسیدیم سرباز ایرانی در آن شلوغی با تردستی نارنجک را از کمر محافظ و سرباز عراقی خود باز کرد ضامن آن را کشید و خودش را در وسط افراد انداخت ناگهان انفجار وحشتناکی رخ داد همه افراد کشته شدند سرباز ایرانی تکه تکه شد و کامیون سوخت فقط چند نفر به سلامت از معرکه گریختند.


منبع: سایت صبح

دوشنبه بیست و دوم 6 1389 11:6 بعد از ظهر

صبح روز ششم اسارت بود که ما را سوار اتوبوس کردند و به بغداد بردند، در آنجا با کابل و چوب ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند.

با صدای بلند ائمه اطهار (ع) را صدا زدیم. ناگهان یکی از مأموران از ما خواست لباسهایمان را دربیاوریم. کسی حاضر نمی‌شد کاملاً لخت شود آنها ما را مجبور کردند که همگی لخت شویم همه با این شرایط داخل اتاقی نشستیم. اتاق سرد سرد بود، مات و مبهوت به زمین نگاه می‌کردیم دلم می‌خواست زیر پایم دهان بازکند و من در آن فرو روم. ساعتی بعد لباسهایمان را آوردند یکی از برادران به این عمل آنها اعتراض کرد اما آنها او را آنقدر زدند تا بیهوش شد او را به سمت قبله خواباندیم. چاره‌ای نبود یکی از بچه‌ها سرش را در آغوش گرفت و آن برادر به سوی عرش برین پر گشود .
صبح روز بعد هر 40 نفر از ما را سوار یک ماشین کردند به طوری که روی یکدیگر نشستیم برادران مجروح ناله می کردند اما باز هم چاره‌ای نبود آن روز به یاد موسی‌بن‌جعفر (ع) و حقیقت تلخ 7 سال اسارت او اشک می‌ریختم.


منبع: سایت صبح

دوشنبه بیست و دوم 6 1389 11:5 بعد از ظهر
X