اسراى زیادى در اردوگاه هاى عراق به شهادت رسیدند. عراقى ها بچه ها را خیلى شکنجه مى کردند.
یا امام حسین، غلام یا کنیز خودت را نجات بده . نگذار این زن این همه درد بکشد .
با خود میگفت و چشمه اشکاش میجوشید. نمیدانست چه وقت است . ناگهان صدای صلوات شنید. دلش لرزید. منتظر بود تا خبر خوشی بشنود. انتظارش طولانی نشد. مامای محلی در کنار چند زن دیگر بیرون آمد. لبخندشان مثل هوایی ابرآلود بود. مرد نمیدانست کدام را باور کند.
بچه بدنیا آمد. پسر است.
غلامحسین افشردی ( حسن باقری ) در روز 25 ماه اسفند سال 1334 شمسی در خانوادهای دوستدار اهلبیت (ع)چشم به جهان گشود. دورة دبستان را در مدرسة مترجمالدوله در خیابان آیتالله سعیدی گذراند. دوران متوسطه در دبیرستان مروی به پایان رساند . از کلاس سوم دبیرستان شروع به فعالیتهای سیاسی و اجتماعی کرد در سال 1354 در رشته دامپروری دانشگاه ارومیه قبول شد. در این زمان ،در کنار تحقیقات و مطالعات منظمی که در زمینة موضوعات اسلامی داشت، درکلاسها و مسجد دانشکده برای دانشجویان دربارة اصول عقاید اسلامی صحبت کرد این کار او موجب کینه و بغض مسئولین دانشکده شد و سرانجام او را اخراج کردند.
از زمان پیروزی انقلاب تا خرداد 58 به طور پراکنده در کمیتههای انقلاب اسلامی و نهادهای دیگر فعالیت کرد.
در سال 58 درکنکور شرکت کرد و در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران قبول شد.
اوایل سال 59 در واحد اطلاعات سپاه مشغول بکار شد. با انتشار روزنامه جمهوری اسلامی به طور فعال همکاری خود را با این روزنامه در زمینه خبرنگاری آغاز کرد. در جویان واقعه طبس جزو اولین خبرنگارهایی بود که خود را به آنجا رساند و گزارشهایی از این واقعه تهیه کرد .
با آغاز جنگ تحمیلی و احساس تکلیف دفاع از اسلام و میهن اسلام ، در روز 1/7/57 عازم جبهه جنوب شد. در همان سالهای اول جنگ تصمیم به ازدواج گرفت . ثمرة این ازدواج دختری به نام نرگس خاتون است .
درعملیات طریقالقدوس ، در مقام معاون فمراندهی عملیات نقش بسزایی در پیشبرد عملیات داشت . در عملیات فتح المبین و بیت المقدس نیز فرمانده قرارگاه نصر سپاه پاسدارن بود. پس از عملیات رمضان ، به فرماندهی قرارگاه کربلا در منطقة جنوب انتخاب شد. بعد از عملیات محرم ، جانشین فرمانده یگان زمینی سپاه شد و تا زمان شهادت یعنی روز 9/11/1361 در همین سمت باقی ماند.
روز تولد
مرد سلام آخر نماز را میدهد و اشک در چشمش حلقه میزند. هوای اتاق سرد است . زن خم میشود و فتیله چراغ والور را بالا میکشد. کتری روی چراغ زوزه آرامی دارد. و مرد سربه عقب برمیگرداند :
- حالت خوب است؟
زن رنگ به صورت ندارد و زیر چشمانش گود اقتاده است.
-بد نیستم.
حلقههای اشک د رچشمان مرد و زن برق میزند.
نگاهشان را از هم پنهان میکنند. زن آرام از اتاق بیرون میرود . هوای سرد بیرون به اتاق هجوم میاورد . مرد نگاهش را به قبله خیره میکند. قطرةاشکی درحدقةچشمش بازی میکند و برگونهاش غلت میزند . در اتاق با صدای خشکی باز میشود و زن میگردد. مرد ، اشکهای صورتش را پاک میکنند.
-زیاد راه نرو ، برایت خوب نیست......
زن نفس زنان در کنجی ا زاتاق مینشیند و سربه دیوار میگذارد. مرد احسا س میکند باید حرفی بزند . سکوت و سردی هوا ، غم دلش را بیشتر میکند :
-من هم نذر کردهام . اصلاً بیا هر دو با هم نذر کنیم .
زن سر از دیوار برمیدارد و لبخند کمرنگی روی لبش نقش میبندد.
-فردا سوم شعبان است؛ روز تولد امام حسین خدایا، به آبروی آقامان حسین حاجتمان را برآورده کن .
زن میگوید و شانههایش از گریه ای بی صدا میلرزد .
چراغ والور پت پت میکند و بخاری مطبوع ا زلولة کتری بیرون میزند . مرد دستهایش را به آسمان بلند میکند:
-آمین
زن لبش را میگزد و ناله میکشد . با صدای شنیدن در، مرد مهر نمازش را میبوسد و سجادهاش زا جمع میکند.
باید از قوم و خویشها باشند.
زن پهلو میغلتند و می خواهد از جا بلند بشود . مرد زودتر میرود تا زن خیالش راحت بشود . دوبارة هوای سرد به اتاق هجوم میآورد . نالههای زن از پشت دندانهای کلید شدهاش بیرون میزند:
- یا ابولفضل ، خودت به دادم برس
دو زن همراه مرد وارد اتاق وارد اتاق میشوند . بی پرس و جو به طرف زن میروند . یکی از آنها سخت نگران است . چادرش را به دور کمر جمع میکنند و دستش را زیر سر زن میبرد .
-سرت را بالابگیری ، بهتر است . این طوری نفسات تنگ میشود.
زن دیگر ، شانههای او را آرام میمالد:
- حالا که زود است . تازه هفت ماهات تمام شده.
- زن بیانکه حرف بزند ، لبهای رنگ پریده و خشکاش تکان میخورد:
- درد... درد..... دارم از درد میمیرم ....
مرد سر پایین میاندازد و به فکر فرو میرود . یکی از زنها به او میگوید :
کاری بکن ؛ رنت دارد از دست میرود .
مرد دستپاچه به هر طرف میرود . نمیداند چه کند:
-من باید چه کارم کنم ؟
یکی از زنها از جا بلند میشود و چادرش را به سر میاندازد . زن دیگر با تعجب به او نگاه میکند:
-کجا میخواهد بروی؟حالا زود است . دو ماه دیگر تا آمدن بچه مانده است .
مرد هنوز مستاً صل به آنها نگاه میکند .
از دست من چه کاری برمیاید؟
زنی که چادر به سر کرده ، به طرف در اتاق میرود .
-باید برویم سراغ قابله ...... بعضی از بچهها هفت ماهه به دنیا میآیند .
مرد به سرعت شال و کلاه میپوشد و همراه زن به راه میافتد . با رفتن مرد ، نالههای زن دردناکتر از لحظاتی پیش به آسمان میرود . یک ساعت بعد ، مامای محلی ، عرق ریزان از بالین زن به کنار میآید :
-خدا رحم کند . نمیدانم ..... خداکند که سالم به دنیا بیاید .
مرد حرفهای مامای محلی را از پشت در میشنود . با خودش فکر میکند دیگر امیدی نیست. پیش از آن هم شنیده بود که ممکن است بچه مرده یا ضعیف به دنیا بیاید . کنار در زانو میزند و اشک امانش را میبرد . نالههای زن هنوز به گوش میرسد .
صبح بیستم اسفند 1334 در راه بود . هنوز سرمای زمستان مجالی به طراوت هوای بهاری نداده بود . مرد میدانست روز تولد امام حسین (ع) است. به دلش برات شده بود که امام مرادش را میدهد.
مرد از اتاق بیرون آمد ناله زن به بالین همسرش بروند . مامای محلی ، زودتر ازهمه آمده بود . لگن آب گرم را به اتاق بردند . مرد تکیه داده بود به دیوار و آسمان را نگاه میکرد :
-یا امام حسین ، غلام یا کنیز خودت رانجات بده . نگذا راین زن این همه درد بکشد .
با خودت میگفت و چشمة اشکاش میجوشید .
نمیدانست چه وقت است.
ناگهان صدای صلوات شنید . دلش لرزید .
منتظر بود تا خبر خوشی بشنود . انتظارش طولانی نشد . مامای محلی کنار چند زن دیگر بیرون آمد. لبخندشان مثل هوایی ابرآلود بود.
مرد نمیدانست کدام را باور کند .
بچه بدنیا آمده . پسر است .
مرد سراسیمه خود را به اتاق رساند . قنداق کوچکی را دید؛ کوچکتر از آنچه تا آن روز دیده بود. چشمهای طفل روی گردن کوچک صورتش ، دل مرد را سوزاند . نگران نباش . ان شاءالله خوب میشوی
زنی بیحال لبخند زد و نگاهش تا قنداق طفل چرخید :
-خیلی ضعیف است.نه ؟
مرد ، بغض مانده درگلویش را فرو داد و گفت :
«غلام حسین است .... خودش دستمان را میگیرد .»
زن ومرد برای شنیدن صدایی از طفل حسرت میکشیدند . غلام حسین آن قدر ضعیف بود که حتی نمیتوانست شیر مادر را بمکد . زن آرام اشک میریخت و فقط امام حین (ع)طلب شفاعت میکرد . روزها همچنان میگذشت . حالا دردی تازه زن و مرد را آزار میداد: اگر شیر نخورد ، میمیرد .
شیر را با قطره چکان در دهان حسین چکاندند. دهان کوچک طفل ، قطرات شیر را مزه مزه میکرد.با این حال ، غالم حسین با چشمانش پاک میکرد . با این حال ، غلام حسین با چشمانی ضعیف و کوچک زنده بود و نفس میکشید . دوست و آشنا پنهانی با هم حرف میزدند . حرفها گاهی به گوش زن و مرد میرسید : « این بچّه زنده نمیماند .»
زن میگریست و دعا میکرد. بیست روز گذشته بود . زن دلش پرپر میزد تا طفل از سینة او شیر بنوشید.
-ای خدا، یعنی من روزی را میبینم که غالم حسینام شیرجانم را بخورد؟ ای امام حسین ، ای آقا جان ، به حق خودت دستمان را بگیر .
بها رسیده و بوی شکوفههای یاس از شانة دیوارها به مشام میرسد . زن ، مادرانه غلامحسین را در بغل گرفته است . همة آرزویش این است که کودکش شیر بخورد. مرد به دیوار تکیه داده و خود را با افکاری دور و دراز مشغول کرده است . طفل سرش را تکان میدهد. زن ناباورانه به او خیره میشود. فکر میکند که اشتباه میکند که اشتباه دیده است .
چند بار پلک میزند . طفل لبهای کوچکش را در جست و جوی سینة ماد رغنچه میکند . زبان زن بند میرود . طفل ،آنچه را که میخواهد ، پیدا میکند . گلوی زن از فریادی پر است . باید فریاد بکشد . مرد سراسیمه از جا بلند میشود . از میان اشک و فریادهای خوشحالی ، زن به دنبال چیزی میگردد . اسیر غرور مردانه نیست . سجده میکند و اشک میریزد. همان جا با امام پیمان میبندد که به پابوسش برود.
دو سال بعد ، همراه با غلام حسین به دیدار سالار کربلا میروند.
مسافر
به در آهنی مدرسه تکیه میدهد و به ابروهای سیاهی که باد پخششان میکرد ، چشم میدوزد . قلبش فشرده میشود . -یعنی میشود باران روی سقفهایی ببارد که ترک ندارند ؟ نگاهی به دور و برش میاندازد . آن طرف خیابان ، دستفروشی تند و تند بساطش را جمع میکند . پشت از دیوار میکند و به طرف دستفروش میرود . بیحرف به پیر مرد کمک میکند . -خدا خیرت بدهد کتابهایش را زیر بغلش میزند و به طرف ایستگاه اتوبوس میدود . آسمان از پشت شیشههای لک و پیس دار اتوبوس غم گرفتهتر به نظر میرسد . - خدا کند زیاد به چراغ قرمز نخوریم . - محمود جلوی درخانهشان ایستاده است. - فقط آمدهام کتابت را بدهم و برگردم . باید از اذان به محلهمان برسم . خداحافظ . صف اتوبوس به درازای یک طناب کشیده شده است . پشت آخرین نفر میایستد .ئ -این طور که معموله ،به نماز جماعت نمیرسم . دست توی جیب میکند و تمام پولی را که دارد ،بیرون می کشد . با خود فکر میکند : تمام دنیا مال من بود ، آن را برای رسیدن به نماز جماعت میدادم . با ترمز اولین تاکسی ، خود را توی آن میاندازد . توی کوچة مسجد رسیده است که باران با دانههای درشت شروع به باریدن میکند. صدای مکبر بلند شده است . پا بند میکند. توی حیاط مسجد ، مردی چمباتمه زده و لرزان زیر بالکن نشسته است . چنان در خود فرو رفته است که متوجه ورود غلامحسین نمیشود. - باران کشاندهاش به اینجا ... باید غریب باشد. - چرا داخل نمیشوید؟ توی مسجد گرم است. - مردنگاهش را از زمین برمیدارد و بعد دستهایش را بغل میگیرد. زیرلب چیزی میگوید که توی صدای مکبرگم میشود. با آخرین تکبیر،بچهها همراه غلامحسین به گوشهای میروند و دوزانو دور مینشینند.غلامحسین سربرمیگرداند و توی مسجد چشم میچرخاند. - حتماً رفته.... به بیرون نگاه میکند. باران شلاقکش به در و دیوار میکوبد. - نباید رفته باشد... باران تندتر شده. باصدای یکی از بچهها، به جمع نگاه میکند. بچهها زل زدهاندبه او . - چرا شروع نمیکنید؟!... گوشم با شماست. روی زانوهایش جابجا میشود. ناراحت مرداست. - نکند واقعاً غریب بوده باشد؟ از جا بلند میشود و زیرنگاه بهت زده بچهها به طرف پنجره میرود. حیاط در دسیاهی شب گم شده . فقط صدای دانههای باران است که فریاد کاشیها و صداهای ناودانها را درآورده است. صدای سرفة خادم مسجد شنیده میشود. غلامحسین پیشانیاش را به پنجره میچسباند. شبحی آن طرف حیاط به در چسبیده است. خادم مسجد در میان سرفههایش چیزی میگوید. شبح جم نمیخورد. -غلامحسین ، چرا امشب این طوری میکنی؟ - آمدم ... من هم تو رایگیری هستم. صدای بازشدن در شنیده میشود و صدای نفسنفسزدنهای خادم. قطرههای باران از شقیقههایش میچکد. نفس تازه میکند و میگوید: - یک مرد توحیاط مسجد نشسته … باید غریبه باشد …. ظاهرخوبی دارد… میخواهم درهای مسجد را ببندم… انگار قصد بیرون رفتن ندارد… خجالت میکشم بیرونش کنم. مرد، چمباتمه زده جلوی در نشسته است وغرق در فکر ریشش را میخاراند. بادیدن بچهها که دورهاش کردهاند، هول کردهاز جا کنده میشود. سرما قوزش را بالاآورده است. چهرة خسته و درماندهاش به کبودی میزند. لبش ریزریز میلرزد. - من …. یک امشب را اینجا میمانم… صبح، بعد از نماز میروم. غلامحسین یک قدم جلوتر میرود و به صورت مرد زل میزند. - غریبی؟ - آره … مسافرم… ساک و وسایلم را گم کردهام. دل آسمان منفجر میشود و رعدی آن را به دونیم میکند. چند تا از بچهها میدوند داخل مسجد. مرد سرجایش پابه پا میشود. غلامحسین دست روی شانة مرد میگذارد. - میروم خانة ما… گرمتر از اینجاست. مرد لب باز میکند که چیزی بگوید. غلامحسین ، مچ دست استخوانیمرد را میگیرد و به دنبال خود میکشد. صدای جیرجیر لولاهای خشک در اتاق میپیچید. غلامحسین ، کش و قوسی به هیکل استخوانیاش میدهد. مرد مسافر جلوی در ایستاده است. پدر و مادر غلامحسین از تو اتاق به مرد که یکی از پیراهنهای غلامحسین را به تن دارد، نگاه میکنند. - باید بروم … از شام و جای گرم ممنون … انشاء الله بتوانم جبران کنم. خداحافظ . مادر، نگاهی به غلامحسین و بعد به پیراهنی که به تن مرداست، میاندازد. مرد توکوچه به راه میافتد . غلامجسین خود را به مادرش نزدیک میکند. دستش را میگیرد و پیشانیاش را میبوسد. بعد زیر لب میگوید: - خدا از ما قبول کند!
اخراج
از پیچجاده که گذشتند، غلامحسین پنجره را بست. اتوبوس سرعتاش را کم کرد و جلو قهوهخانهای ایستاد. ظهر بود. بوی آبگوشت بزباش و زغال گل انداخته به مشام میرسید. غلامحسین ، روی تخت جلو قهوهخانه نشت و به برگهای پاییزی درختان محوطةقهوهخانه چشم دوخت. اولین بار بود که به ارومیه میرفت. - آهای جوان، مگر ناهار نمیخوری؟! غلامحسین برگشت و به پیرمردی که در راه کنارش نشسته بود، نگاه کرد. - ناهار ؟ پیرمرد، لقمهای را که دستش گرفته بود، به طرف غلامحسین گرفت. -آره ، ناهار… مگر گرسنه نیستی؟ غلامحسین که تازه یادش افتاد صبحانه هم نخوره ، از جا بلند شد. پیرمرد ، لقمه را بین دستهای غلامحسین جا داد و لبخند زد: - یک لقمه گوشت کوبیده است! غلامحسین تعارف کرد؛ اما وقتی صورت مهربان پیرمرد را دید، لقمه را گرفت. هردو مشغول خوردن شدند. پیرمرد رفت و با یک پارچ آب برگشت. - پس گفتی قرار است تو ارومیه درس بخوانی؟ غلامحسین لقمهاش را قورت داد و با تکان سر گفت: - بله ، قراراست درس بخوانم، شما میدانید دانشکدة ارومیه کجاست؟ پیرمرد، چشمانش را ریزکرد و به فکر فرورفت. - نه، من از این چیزها سردرنمیآورم. غلامحسین لبخند زد و گفت: - تورشتة دامپروری قبول شدهام. خیلی به دامپروری علاقمندم . پیرمرد ، چپقاش را از توتون پرکرد و ابرو بالاانداخت. - نه، من از این چیزها سر درنمیآورم. غلامحسین لبخند زد و گفت: - تو رشتة دامپروری قبول شدهام. خیلی به دامپروری علاقمندم. پیرمرد، چپقاش را ازتوتون پرکرد و ابرو بالا انداخت. - من که سردرنمیآوردم! مگر بچههای شهر هم از دامپروری و از این جور چیزها خوششان میآید؟ غلامحسین صبر کرد تا پیرمرد چپقاش را روشن کند. وقتی بوی توتون در فضا پیچید، به سرفه افتاد. سرفههایش خشک و پیپی بود. شاگرد قهوهچی دو استکان چای جلوآنها گذاشت و به ترکی چیزی گفت. غلامحسین دست به جیباش فروکرد. پیرمرد با دست قوی و محکماش دست او را گرفت: - تو که چیزی نخوردی که بخواهی پول بدهی! وقتی اصرار غلامحسین کارسازنشد، دیگر حرفی نزد. شاگرد اتوبوس از جلو در قهوهخانه گفت: - مسافران ارومیه، سواربشوند. اتوبوس راه افتاد. بعدازظهر به ارومیه رسید. پیرمرد، نشانی خانهاش را به غلامحسین داد و قول گرفت که حتماً به او سربزند.
دانشکدة دامپروری ، حال و هوای دیگری داشت. غلامحسین ، از همان لحظه با خودش عهد کرد که درسهایش را فقط برای یادگرفتن و خدمت به جامعه بخواند. همان روزهای اول با یکی دو نفرآشنا شد؛ اما درد و دلهای کریم از همه بیشتر بود. - مجبور بودم، آخر به جز رشتة دامپروری در هیچ رشتهای قبول نشدم . غلامحسین بیآنکه حرفی بزند، گذاشت تا کریم یک دل سیرحرف بزند. - باید برای رشتهای وقت بگذاریم که آخر و عاقبتاش معلوم باشد. فردا که درسمان تمام شود، باید بشویم رییس مرغ و خروسها. غلامحسین از جا بلند شد و آستینهایش را بالازد . در حالی که به طرف مسجد دانشکده میرفت. گفت: - من تو چند رشتة دیگر هم قبول شدم. به اجبار به این رشته نیامدم. غلامحسین دور میشود. کریم به فکر فرومیرود. مسجد دانشکده خلوت است. بعداز نماز، آرزویی در دل غلامحسین جا باز میکند. کاش یک روز این مسجد پر از آدمهای نمازخوان بشود. قرآن را باز میکند و با صدایی دل نشین تلاوت میکند. ناگهان دستی را روی شانهاش احساس میکند: - چه صدای خوبی داری! غلامحسین برمیگردد و کریم و علیرضا را میبیند. قرآن جیبیاش را میبوسد و رو به آنها لبخند میزند . - شما هم اگر میخواهید بخوانید ، بسم الله. کریم، آستینهایش را پایین میکشد و مهر نماز را روبهرویش میگذارد . علیرضا لحظهایی فکر میکند و میگوید: - با این صدای خوب،خیلی کارها میشود کرد: غلامحسین دوباره لبخند میزند: مثلاً چه کاری؟ کریم در حالی که هنوز آب از صورتش میچکد، سرتکان میدهد و میگوید: - مثلاً میتوانیم کلاس قرآن تشکیل بدهیم. این جوری،بچههایی که پراکنده برای خواندن نماز میآیند، کنار هم جمع میشوند. اولین روز قرائت قرآن خلوت بود. غلامحسین نمیخواست ناامید بشود. چند روز بعد، وقتی کلاس حس و حالی گرفت، سروکلة رئیس دانشکده هم پیدا شد. چنان شق و رق و غصبناک نگاه کرد که همه فهمیدند راضی به برگزاری این جلسات نیست. کریم گفت: - بالاخره حالمان را میگیرد. علیرضا که دل و جرات بیشتری داشت، شانه بالا انداخت و خندان گفت: - هرکاری که دوست دارد، بکند. ما مسلمانیم و قرآن هم کتاب خداست. ما حق داریم که از این جلسات داشته باشیم. کریم که انگار راضی شده بود، زیرلب گفت: درست است؛ اما… غلامحسین ، دست او را گرفت و در حالی که سعی میکرد دل و جرات او را بیشتر کند، گفت: - اما ندارد. نگران نباش. خدا خودش کمک میکند. علیرضا پرید وسط حرف غلامحسین و با خوشحالی به او نگاه کرد: - تازه قرار است برای بچه مدرسهای های ارومیه هم کلاس بگذاریم. کریم با تعجب پرسید: - مگر میشود؟ علیرضا خندید و گفت: - فردا جمعه شروع میکنیم. غلامحسین به برف که آرام برزمین دانشکده مینشست ، نگاه کرد. خوشحال بود که زحمات یکسالهاش در دانشکده نتیجه داده است. حالا دیگر به آرزوی دلش رسیده بود. هم باعث برپایی نماز جماعت در دانشکده شده بود ،هم کلاسهای قرائت قرآن روز به روز بهتر میشد . ازسختگیری و تهدیدهای رئیس دانشکده هم ترسی به دل نداشت . آن روز ، بعد از کلاس درس، رئیس دانشکده به او گفت به دفترش برود. غلامحسین میدانست که او چه میخواهد بگوید: رئیس دانشکده با صورت سرخ شده از خشم به غلامحسین نگاه کرد: - آقای افشردی ، شما اینجا چه کار میکنید ؟ آمدهاید درس بخوانید یا منبر بروید؟ این کارها عاقبت خوشی ندارد. سرتان را بیندازید پایین تا درستان تمام بشود. بعد از آن همه تذکر،این دیگر دفعة آخر است که به شما میگویم. در غیراین صورت ، پای سازمان امنیت به میان کشیده میشود. غلامحسین در نیم ساعتی که پیش رئیس دانشکده بود، فقط نگاه کرد. تصمیم نداشت یک قدم هم عقب نشینی کند. دو روز بعد، دم دمای غروب بود که کریم سراسیمه خود را به خوابگاه رسانید. غلامحسین وضوگرفته بود و آماده میشد تا به مسجد برود: - آمدهاند همه جا را محاصره کردهاند. غلامحسین به آرامی به او نزدیک شد و گفت: «چی شده؟» کریم با دست به بیرون دانشکده اشاره کرد و گفت: - پلیس ریخته تو دانشکده . بچهها جلوی مسجد جمع شدهاند و دارند اعتراض میکنند. غلامحسین خیلی زود خود را به محوطة دانشکده و جلو مسجد رسانید . رئیس دانشکده مدام پشت بلندگو حرف میزد: دانشجویان عزیز. توجه کنند… ماموران پلیس برای ایجاد نظم و انضباط به اینجا آمدهاند. در بین شما عدهای خرابکاری به اسم دانشجو رخنه کردهاند. وظیفه من و ماموران این است که این خرابکاران ضد وطن را شناسایی و از دانشکده اخراج کنیم. هیچ کس باور نمیکرد ساعتی بعد غلامحسین مشعول جمع کردن اسباب و اثاثیه خود باشد. بعد از رفتن ماموران پلیس، رئیس دانشکده نامهایی رسمی به غلامحسین داد، حکم اخراج از دانشکده . علیرضا در حالی که نمیتوان جلو اشکش را بگیرد، گفت: - بعد از یک سال و نیم زحمت! لعنت به ستمکاران
غلامحسین لبخند زد و در حالی که با دستانش بازی میکرد، گفت: « من وظیفهام را انجام دادم. خدااین را میداند. »
یک روز و یک عهد
گروهبان ،عرق پیشانیاش را پاک میکند. سینهاش را جلو میدهد و با اخم گره شده در پیشانی، چند قدم به جلو برمی دارد. هوای تابستانی گرم و نفسگیر است. سربازها در چند ردیف پشت سرهم ایستاده و به گروهبان خیره شدهاند. لب و دهان همه خشک است.گروهبان، دو دستش را از پشت بر هم قلاب میکند و بعد فریاد میکشد: -گروهان آزاد… سربازها در حالی که پا به زمین میکوبند، با فرمان گروهبان به خود تکانی میدهند. غلامحسین به لب و دهن گندةگروهبان نگاه می کند. سلاحش را دوش فنگ میکند و به طرف اسلحهخانه راه میافتد. علیرضا چند قدم به دنبالش میدود و صدایش میکند: - افشردی! غلامحسین سربر میگرداند. علیرضا با تعجب به لبهای غلامحسین چشم میدوزد. - پسر، تو چقدر کله شقی! یعنی تو با این وضع که دو ساعت یکبند دیدیم، تشنه نیستی؟! غلامحسین سرش را پایین میاندازد . علیرضا دست غلامحسین را میگیرد و به طرف خود میکشد. - بیا برویم. اول آب میخوریم ، بعد سلاحمان را تحویل میدهیم. غلامحسین، خیره به چشمان علیرضا نگاه میکند و سرجایش محکم میایستد. - چرا ایستادی؟! در حالی که هردو دست او را در دست دارد، لب و لوچهاش را جمع میکند: - بابا ، تو دیگرکی هستی؟ یعنی میخواهی بگویی که بیخیال آب؟ غلامحسین،نگاهش را به سمت اسلحهخانه میدوزد. علیرضا دستش را شل میکند: - هرطور راحتی. من به عمرم آدمی مثل تو ندیدهام. غلامحسین برای آنکه علیرضا را نرجانیده باشد، دست رها شدهاش را به طرف او درازمیکند و لبخند میزند: - این همه ناراحتی برای آب خوردن من است؟ باشد… فردا جلو چشم تو یک گالن آب میخورم . راضی شدی علیرضا خان؟ علیرضا که از رفتار غلامحسین راضی به نظر میرسد، ابروبالا میاندازد و میگوید: - چرا فردا؟ غلامحسین،دست او را میفشارد و به آرامی میگوید: - یک موضوع خصوصی است. ندانی ، بهتراست. از همدیگر خداحافظی میکنند. علیرضا هنوز به حرفهای غلامحسین فکر میکند. غلامحسین، سلاحش را به اسلحه خانه تحویل میدعد و آرام به طرف آسایشگاه راه میافتد . جلوی شیرآب، غوغایی به پا است. سربازها که از خشم گروهبان خلاص شدهاند، حالا با خیال آسوده از سر و کول هم بالامیروند . تشنه زیر شیر میروند و آب از صورت تاگردنشان را خیس میکند. غلامحسین ، آب نداشتة دهانش را قورت میدهد. به یاد سه روز پیش میافتد. از خود خجالت میکشد. این حالت، رنج تشنگی را برایش دلپذیر میکند. چند قدم به طرف آسایشگاه برمیدارد . با دیدم لبهای خیس، از رنجی که برای تشنگی میکشد، بیشتر لذت میبرد ، صدای شرشرآب را میشنود. کمی دورتر به دیوار تکیه میدهد و به آب خیره میشود. غلامحسین دوباره به یاد قولی که به خودش داده بود، میافتد. با این فکر،پشت از دیوار برمیدارد و خود را به شیرآب نزدیک میکند . چند نفری که کنار شیرآب حلقه زدهاند، آب را به سرو صورت هم میپاشند. معلوم است که پیشتر سیراب شدهاند. گلوی غلامحسین از تشنگی به سوزش میافتد . با امروز، سه روز است که قطرهای آب از گلویش پایین نرفته است . دو روز پشت سرهم نماز ظهرش قضا شده بود. چارهای - پس چرا نشسته و زل زدهای به آب ؟! غلامحسین بیآنکه نگاه کند، صاحب صدا را میشناسد.سرش را بیحال و بیرمق بالامیبرد و چشمان گشاد شدة علیرضا لبخند میزند. - حالا چی شده تو زاغ سیاه مرا چوب میزنی؟ علیرضا کنار غلامحسین مینشیند و با صدایی خفه میگوید: - من زاغ سیاه تو را چوب نمیزنم. الان دو- سه روز است که میبینم یک قطره آب نمیخوری. بعد از ناهار نمیخوری. بعد از شام نمیخوری. پسر،تو فکر کردهای من به پهپهام؟ غلامحسین دوباره لبخند میزند و کف دستش را روی لبش میگدازد. مثل خاک کویر داغ است و منتظر قطرهای آب. علیرضا دستش را دراز می کند تا شیر آب را ببندد. غلامحسین ناگهان دست او را میگیرد. - نبدنش . دلم میخواهد آب را ببینم. علیرضا میزند زیرخنده. آنقدر میخندد که اشک از چشمهایش سرایز میشود. - فکر میکنم خل شده ای افشردی؟ غلامحسین سرش را بین دو دستش پنهان میکند. شانههایش را هق هق گریه به لرزه میافتد. علیرضا،مات مات نگاهش میکند. وقتی غلامحسین سرش را بلند میکند. چشمهایش مثل کاسهای پر از خون قرمز است. علیرضا که نمیداند چه کار کند به نقطهای خیره میشود. دیدن لبهای ترک خوردة غلامحسین، دلش را ریش ریش میکند. دستش را روی شانه او میگذاردو آرام میگوید: - آخر … یک چیزی بگو… چرا تو این گرمای کشنده خودت را زجر میدهی؟ روی لبهای خشک و پوست پوست شدة غلامحسین دوباره خنده مینشیند . در حالی که به قطرات آب خیره شده، زیرلب میگوید: - با خود عهد کرده بودم: اگر نمازم قضا بشود، نخوابم. سه شب است که نمیخوابم. با خودم عهد کرده بودم هر وقت نمازم قضا بشود، آب نخورم … سه روز است که آب نمیخورم … فقط به امید بخشش از طرف خدای بزرگ. علیرضا با چشمان از حدقه بیرون زده فقط نگاه میکند . وقتی از شدت گریه شانه هایش مثل کشتیبیلنگری بالا و پایین میرود، غلامحسین آهسته میگوید: - نگران نباش. امروز، روز آخر است.
روز پیروزی
- آهااااییی … سرباز! نعرة سروگرهبان، غلامحسین را از فکر بیرون میآورد. غلامحسین از جا کنده میشود و به او نگاه میکند. یکی از سربازها را زیر مشت و لگد گرفته است. سرباز هوار میکشد. هیچ کس جرات جلو رفتن ندارد. سرگروهبان یکریز فحش میدهد . غلامحسین جلو میدود و مچ دست گروهبان را توی هوا میقاپد. کاسة چشمان گروهبان از خون پر میشود. زل میزند تو چشمان نافذ غلامحسین و آنگاه مچ دستش را از لای انگشتان او بیرون میکشد. بعد لب و دهانش را مچاله میکندو تقی به زمین میاندازد. سرباز، ناله کنان پا به فرار میگذارد. سرگروهبان ، کاغذی را با خشم جلو چشمان غلامحسین پاره پاره میکند. - زنده زنده چالت میکنم… - اون اعلامیه را من بهش دادم. حساب تو را هم میرسم… تو همین روزها…
- چه کار میکنید؟… من امشب فرار میکنم… میآیید یا نه؟ - شوخی بردار نیست این کار، فکر بعدش را کردهای؟ مجازاتش ، یا حبس است یا اعدام. تازه ایلام یک شهر کوچکه، زودگیر میافتیم. این را جواد میگوید و به محمود وحمید که به تفنگهایشان خیره شدهاند، نگاه میکند. غلامحسین ، کلاهش را به کف دستش میکوبدو با صدایی خفه میگوید: - فرمان امام خمینی است …. بعد نگاه میکند به سیم خاردارهای بالای دیوار. - خود دانید… اجبار نیست. صدای ایست دژبان جلو در شنیده میشود. محمود، دست روی شانة غلامحسین میگذارد و میگوید: - سروگرهبان است…خدا رحم کند… بهتر است برویم داخل آسایشگاه . ابرها که مثل گلیم کهنه نخ نخ شدهاند، توی هم میپیچیند. ماه، کدرتر از شبهای گذشته است. غلامحسین ، نگاهی به ساعتش میکند و خود را به پشت درختها میرساند.باد، صدای شاخ و برگ درختها را در میآورد. - کاش رگباری بزند. کسی از بیرون فریاد میکشد. صدای باز و بسته شدن در پادگان شنیده میشود. غلامحسین ، دندانهایش را به هم فشار میدهد و با یک خیز به میلهبالاهای دیوارچنگک میاندازد. همهمهای از پایین خیابان شنیده میشود. یک دسته مرد سفید پوش در حال دویدن هستند. - باید خودم را به آنها برسانم. دوگلوله توی دل آسمان شلیک میشود . مردهای سفیدپوش به همدیگر میچسبد . غلامحسین خود را به پشت آنها میرساند.
کسی دست گذاشته روی زنگ و برنمیدارد. غلامحسین ،بهت زده به پدر و برادرش محمد نگاه میکند. - یکی میتواند باشد؟! مادر از جا بلند میشود و چادر به سرمیکشد. - من میروم دم در؛ شما اون تفنگها را قایم کنید. غلامحسین از جا کنده میشود و دست میاندازد به دستگیره در اتاق. - خودم میروم… حتماً با من کار دارند. - تو نباید بروی. شاید ماموری کسی باشد. این را پدر میگوید و غلامحسین را کنار میزند. مادر، دست غلامحسین را میگیرد و آرام میگوید: - اصلاً در را باز نکنید. هر کسی باشد، میرود . غلامحسین ، سلاحی را که در دست دارد، پشتش میگیرد و میگوید: نه، شاید اتفاقی افتاده باشد… بعد جلوتر از پدر به طرف در میرود. با بازشدن در، جواد هیکل استخوانیاش را تو میاندازد. چته؟ چرا این طور میکنی؟! - گاردی ها دارند همافرما را قتل عام میکنند. جواد این را میگوید و لیوان آبی را که مادر غلامحسین به دستش داده،سرمیکشد. غلامحسین، نگاهی به تفنگاش میاندازد و رو به پدر میگوید: - با این تفنگهایی که از پادگان عشرت آباد آوردهایم، میتوانیم به همافرما کمک کنیم. محمود با چشمان گشاده شده به در تکیه میدهد و میگوید: - یعنی تو به این راحتی میخواهی تفنگت را از دست بدهی؟! غلامحسین با لبخند میگوید: - این تفنگ مال من نیست… مال بیت المال است.
خیابانهای نزدیک پادگان نیروی هوایی از آدم موج میزند. گاردیها سرتا پا مسلح، تک تک یا دسته دسته روی دیوار، جلوی در پادگان و میان جمعیت دیده میشوند. چشمانشان قرمز است و صورتهای از ته تراشیدهشان از خشم گنده شده. هرچند دقیقه یک بار تیری شلیک میکنند و به طرف مردم هجوم میبرند. از همه جا بوی باروت به مشام میرسد. فریاد همافرها که داخل پادگان زندانی شدهاند، شنیدهمیشود. مردم به خشم آمدهاند. - میکشم… میکشم… آن که برادرم کشت… غلامحسین از لابهلای مردم میگذارد و خود را به ردیف جلو میرساند. سرتاپایش خیس عرق است. باید خودم را به داخل پادگان برسانم. این را زیر لب میگوید و به طرف در پادگان میدود. در پادگان براثر هجوم مردم و گاردیها باز و بسته میشود. غلامحسین ، همافری را میبیند که میان چندگاردی محاصره شده است. خون به صورتش هجوم میآورد. فریاد میکشد: - مرگ که به خشم آمدهاند، یکهو به طرف در پادگان هجوم میبرند. غلامحسین از فرصت استفاده میکند و خود را داخل پادگان میاندازد چشم میچرخاند تا همافری را که در محاصره گاردیها بود، ببیند. میبیندش. آهسته آهسته به پشت درختها میرود. سلاحش را بالا میگیرد و به همافر جوان نشان میدهد. فریاد مردم ،بلندتر از پیش به گوش میرسد. خیلیها داخل پادگان شدهاند. گاردیها، وحشت زده به مردم نگاه میکنند. غلامحسین ،همافر را صدا میزند: - برادر ارتشی … برادر ارتشی… همافرسربرمیگرداندبه طرف غلامحسین . غلامحسین دوباره سلاحش را بالا میگیرد . سپس آن را به طرف او پرت میکند. همافر ، تفنگ را در هوا میقاپد. گاردی ها با چشمان گشاد شده عقب میکشند. غلامحسین از خوشحالی پاهایش بند نیست.