معرفی وبلاگ
شهداودفاع مقدس ره آوردی بودکه موجب شد به پاس حق شناسی ازخون شهدا،ورزمندگان هشت سال دفاع مقدس ملت مقاوم ایران اسلامی همچون کوهی استوارباقی بمانند وبه پیروزی های بسیارنائل آینددراین وبلاگ پیرامون این شگفتیهای به دست آمده به بررسی وتحلیل پرداخته می شودامیداست موجب رضایت حق قرارگیردانشااتته
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 504107
تعداد نوشته ها : 472
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
«بسم الله الرحمن الرحیم»
لاحول و لاقوة الا بالله العلى العظیم. ربنا آتنا من لدنک رحمة و هیّىء لنا من امرنا رشدا.
قال على علیه الاسلام: «کان لى فى فیما مضى اخ فى الله و کان یعظمه فى عینى صغر الدنیا فى عینه».
در گذشته، برادرى داشتم که در نظرم بسیار بزرگ مى نمود؛ چون دنیا در نظرش کوچک بود. در این ایام پرخیر و برکت و متعلق به مولا امیرالمؤمنین علیه الاسلام(۱)، امیدواریم روزه شما مقبول و دعاى خیرتان مستجاب باشد و به توجهات آن حضرت، به زودى و با سرافرازى به وطن عزیز بازگشته و در سایه اسلام، عمر با عزت و زندگى سرافرازانه اى داشته باشید.
ما با ایمان به خدا و گرایش به مکتب گرانقدر و حیاتبخش اسلام یک هدف داریم و آن بندگى ذات اقدس حق و خدمت به این امت اسلام است و در نتیجه، روسفیدى در پیشگاه پیامبر گرامى و ائمه معصومین و سربلندى در مقابل وجدان و بندگى خدا.
گرچه این واقعیت در دنیاى دیگر و روز حساب و کتاب کاملاً مشخص مى گردد، ولى در همین دنیا مى توان آن را برآورده کرد؛ زیرا به فرموده رسول گرامى (ص) على (ع) در قیامت، میزان و معیار بندگى است و ما در همین دنیا موظفیم خود را با این میزان و معیار ارزیابى کنیم.
خود آقا امیرالمومنین (ع) این مساله را در بیانات خود آسان نمودند: «کان لى فیما مضى اخ فى الله». حضرت در بین اصحابشان یکى را انتخاب کرده و فرمودند، او براى من برادرى
با عظمت بود؛ و صفاتى چند از او را بیان داشته اند و اشاره مى کنند که عظمتش در نظر من به جهت برخوردارى او از این صفات است و مى فرمایند، شما هم بکوشید و مسلماً عظمت پیدا کردن در پیشگاه على (ع) یعنى همه چیز و برخوردارى از همه خیرها و خوبى ها؛ برخوردار شدن از این صفات به معناى پیدا کردن محبوبیت در پیشگاه مولى المتقین على (ع) است و این خود روشن ترین معیار است که خود را با آن مى توان سنجید.
و اما صفات مورد نظر آن حضرت:
۱- «کان یعظمه فى عینى صغر الدنیا فى عینه». او در نظرم بزرگ مى نمود، چون دنیا در نظرش کوچک بود.
پس به فرموده على (ع) براى عظمت واقعى انسان، نداشتن وابستگى و دلبندى به دنیا یک امر ضرورى است؛ چرا که على (ع) با آن چشم واقع بین امامت، نداشتن وابستگى و دلبندى به دنیا را براى به عظمت رسیدن انسان ضرورى و لازم مى بیند و اگر مختصرى دقت کنیم، واقعیتى هم جز این نخواهد داشت که دلبندى به دنیا از بزرگ ترین عوامل بازدارنده انسان از رشد و تکامل و بندگى خداست و باید گفت، این وابستگى، یعنى قرار گرفتن در سراشیبى سقوط. در این صورت، انحطاط و تباهى حتمى است، مگر این که به خود آمده و دلبستگى به دنیا را تعدیل کنیم؛ که این هم بدون اتکا به خدا کارى است دشوار و بلکه ناشدنى؛ زیرا انسان در این حالت همانند سنگى است که از بلندى به پایین بلغزد و همین گونه وابستگى شدید به دنیا باعث آلودگى است، بدون هیچ تردیدى؛ زیرا دلبسته به دنیا براى رسیدن به امیال و آرزوهاى دانسته و ندانسته، به هر کجا که دستش برسد چنگ مى زند، بدین صورت که هدفش رسیدن به دنیاست و حق و باطل مطرح نیست. حال ببینید چنین انسانى چه سرنوشتى خواهد داشت؟
البته گمان نشود که این دلبندى شدید، انزوا به بار مى آورد و موجب عاطل و باطل شدن انسان مى گردد! بلکه اگر کسى تنها دل از دنیا برید چنین خواهد شد؛ که سرانجام کار هیپى هاست که به جزیره لختى ها منتهى گشته و به انتحار و خودکشى مى انجامد. ولى آنچه منظورماست، کنترل شدن علاقه مندى به دنیا و دل بستن به خداست. در این صورت، فعال شدن انسان با صداقت و یا اخلاص در جهت خدمت به انسان هاست. انسان دلبسته به دنیا تا دل از دنیا ندارد، روحش قابل رشد و کمال نیست، حتى اگر اهل نماز و روزه باشد و خمس و زکات بپردازد؛ زیرا تا انسان دل از دنیا نکند، همیشه به دنیا فکر مى کند و دنبال آمال و آرزوهاى دنیوى است و نماز تنها برایش فرصت خوبى است براى فکر کردن به امور دنیا و اگر براى حفظ آبرو کمک مالى کند، در همان حال به فکر تامین کردن چندین برابر جاى خالى آن است و با چنین طرز فکرى هیچ گاه به فکر خوبى ها و پاکى ها نیست. اگر هم باشد به زبان مى گوید، ولى در عمل انجام نخواهد داد.
پس با چنین وابستگى مادى، روح انسان هیچ گاه قابل اصلاح نیست، حتى اگر تمام سال را روزه بگیرد و بیشتر اوقات را به نماز برخیزد؛ چرا که نماز روى آوردن به خدا و آماده شدن براى کارهاى خدایى است، و دلبسته به دنیا بدون شک دستش کوتاه از این هاست؛ زیرا او را کاخ هایى است از آمال و آرزوها و با فکر خام در فکر رسیدن به آن هاست، به هر قیمتى که شده، حتى اگر صدها انسان بیچاره را بیچاره تر کند و حقوقشان را پایمال نماید؛ حال آن که پس از تمام این جنایات، به یک هزارم آمال و آرزوهاى پیش ساخته خود نخواهد رسید.
به یاد دارم دانشجوى ممتازى، پس از گذراندن دوره پزشکى، براى گرفتن تخصص در جراحى گوش و حلق و بینى رهسپار امریکا گشت و پس از گرفتن تخصص در همان جان اقامت گزید و به جراحى مشغول شد. چون بسیار زیبا و خوش قامت و تیزهوش و خوش استعداد بود، تصمیم مى گیرد براى این که در زندگى به تمام معنا خوشبخت باشد، با یکى از بزرگ ترین خانواده هاى امریکایى که تنها یک دختر داشته باشند ازدواج کند. با این طرز فکر، پس از جست و جوى زیادى به چنین خانواده اى برخورد مى کند که پدر دختر با خود مى گفت: من دخترم را به کسى باید بدهم که صلاحیت این را داشته باشد که فرزندش رییس جمهور امریکا شود و او هم، آقاى پروفسور جوان و زیبا را واجد شرایط دیده، دخترش را به او مى دهد. ولى چند سالى نگذشت، آقاى پروفسور که یک ایرانى اصیل بود، از زندگى در غربت به ستوه آمده و با همسرش ناگزیر شد که به ایران بیاید، به شرط این که هر سه ماه یک بار به امریکا برود و خرج رفتنش با دکتر و برگشتنش با پدرش باشد. در زعفرانیه تهران، دیوار به دیوار کاخ نیاوران ویلایى داشتند. ولى آن زن، خون به دل دکتر کرده بود. دکتر بود و دلى پر از همسر و از دنیا سیر. عاقبت، پس از مشکلات زیاد و شکایت به دادگاه امریکا و ایران، زنى که مى خواست فرزندش رییس جمهور امریکا شود، با هزار و یک بدبختى، سه دختر به جاى گذاشت و خود از ایران گریخت.
003966.jpg
تا انسان به دنیا فکر مى کند، از خدا دور است و از انسان دوستى و خدمت محروم. ولى اگر علاقه مندى به دنیا را تعدیل کرد و دل به خدا بست و وظیفه شناسى در خدمت به انسان ها را پیشه کرد، هم خود زندگى با عزتى خواهد داشت و هم دیگران از پرتو او بهره مند خواهند بود و هم در پیشگاه خدا سربلند است و هم در مقابل وجدان و بندگان خدا روسفید و هم در این رابطه به تدریج به ارزش واقعى خود خواهد رسید.
براساس همین ارزش واقعى است که در پیشگاه على (ع) عظمت پیدا مى کنند و آن حضرت از آنان به عظمت و بزرگى یاد مى کنند و این گونه افراد، نه تنها در حال نماز رو به خدا آورده، مى گویند: «و جهت وجهى للذى فطر السموات و الارض»، بلکه در همه حال چون به خدا دل بسته اند و خیرخواه مردم اند، روى آور به خدا مى باشند، و آنچه را که در نماز به زبان جارى نموده اند از بندگى و خدمت و پایدارى و استقامت، در زندگى عملاً به آن پایبند بوده و با صداقت و اخلاص در جهت آن گام برمى دارند و این نتیجه دل بریدن از دنیا و دل بستن به خدا است.
امیدواریم به حقیقت امیرالمومنین (ع) همه با این معیار حرکت کرده و به این وسیله تعهد خود را به خدا و وفادارى خود را به مولا على (ع) عملاً ثابت کرده و در دنیا و آخرت از توجهات و دعاى خیر آن حضرت بهره مند باشیم. والسلام!
پاورقى:
۱- شامگاه یکشنبه ۱۸ ماه مبارک رمضان (شب نوزدهم و شب قدر) برابر با ۳/۲/۱۳۶۸

تهیه و تنظیم: موسسه فرهنگى پیام آزادگان
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
 
دوشنبه بیست و نهم 6 1389 10:45 بعد از ظهر

اسراى زیادى در اردوگاه هاى عراق به شهادت رسیدند. عراقى ها بچه ها را خیلى شکنجه مى کردند.

گاهى شکنجه ها آن قدر زیاد و سخت و دردناک بود که بچه ها بى هوش مى شدند. بعضى از اسرا به خاطر شکنجه زیاد شهید مى شدند. خودم شاهد شهادت چندین تن از بچه ها بودم.
اوایل اسارت بود، یکى از عزیزانى که با هم اسیر شده بودیم به نام آقا مرتضى در آسایشگاه، همان وقتى که عراقى ها براى چندمین بار او را کتک زدند از هوش رفت ولى عراقى ها همچنان به همراه سایر اسرا او را مى زدند.
بسیجى قهرمان آقا مرتضى همچنان عذاب مى کشید. دقایقى گذشت، آن وقت دو نفر عراقى که لباس بهیارى هم پوشیده بودند به آسایشگاه آمدند و در حالى که یک آمپول در دست داشتند او را محکم نگه داشتند و آمپول را به او تزریق کردند.
چند لحظه بعد دیدیم «آقا مرتضى» حرکت نمى کند و نفس هم نمى کشد. فهمیدیم او شهید شده است.
همه اسرا در سکوت دردناکى فرو رفته بودند، چند دقیقه بعد عراقى ها پیکر آن شهید را در پتو پیچیدند و به بیرون از اردوگاه بردند. معلوم نشد که او را چه کردند و در کجا دفن کردند نمونه هاى دیگرى در اسارت وجود داشت که پس از تحمل شکنجه هاى زیاد، بچه ها شهید مى شدند. شهداى ایران مظلومند.

•م. سلطانى
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
 
دوشنبه بیست و نهم 6 1389 10:23 بعد از ظهر
1 ـ برادر طباطبایی می گفت : « چندین ماه قبل از شروع جنگ بود . شهید چمران که آن موقع وزیر دفاع بود از پایگاه ما دیداری به عمل آورد و در ضمن سخنرانی گفت : اخیرا نیروهای رژیم بعث عراق در مرزهای کشورمان دست به ماجراجویی می زنند لذا نیاز است عده ای از برادران به طور داوطلب جهت دفاع از آب و خاک و ناموس میهن اسلامیمان برای یک ماموریت شش ماهه به مرز اعزام شوند.
من جزو داوطلبین بودم . بعد از انجام یک ماموریت سنگین در روزهای آخر به هنگام یک درگیری شدید اسیر شدم . اگر چه ما افراد معدودی بودیم ولی در مقابل یک گردان کماندویی دشمن مقاومت جانانه ای کردیم و دهها نفر از عراقیها را به خاک و خون کشیدیم .هر چند که در لحظه آخر تعدادمان از پنج نفر تجاوز نمی کرد.
با این حال از جنگ تن به تن ابا نداشتیم تا این که بعد از یک درگیری شدید و در میان انبوهی از گلوله و دود و آتش و جراحت اسیر شدیم . من تنها « بی سیم » خود را منهدم کردم و کد آن را نیز بلعیدم .
عراقیها وقتی که دست و پای ما را بستند سراسیمه می گفتند : بقیه کجایند ما اظهار بی اطلاعی می کردیم و آنها هاج و واج مانده بودند که چگونه یک جمعیت پنج شش نفری چنین مقاومتی کرده اند و به قول خودشان احتمال یک گردان نیرو را می دادند. وقتی « بی سیم » را خراب دیدند دنبال « بی سیم چی » و کدهای آن می گشتند که همگی تنها برادر شهیدمان را معرفی کردیم ولی چون در دست او چیزی نیافتند فهمیدند که یکی از ما کد را بلعیده است . لذا فرماندهشان گفت : اگر بی سیم چی را بشناسم شکمش را پاره می کنم . درست سه ماه بعد از آن تاریخ حمله و تجاوز رسمی عراق به کشورمان شروع شد و ما در این مدت در زندان « کرکوک » به سر می بردیم . بعدها ما را به بغداد بردند. یک روز در وزارت دفاع مرا بازجویی می کردند. افسر عراقی چند نوع بی سیم داخل اتاق نهاده بود و به من گفت : با این دستگاهها آشنایی یا نه گفتم : « یعنی ما این همه عقب مانده ایم که ندانیم اینها چیه » افسر که به نظر می رسید قند در دلش آب می شود با خوشحالی گفت : « خوب چیه » گفتم : « معلومه باتری تراکتوره . » به سان اربابان خود چند فحش و دشنام از دهان بیرون ریخت و با عصبانیت گفت : « اینها باتری تراکتوره ! » من با خونسردی گفتم : « فکر می کنی نمی دانم برادرم تراکتور رومانی داره و اینارو زیاد دیده ام . »
طباطبایی کسی است که مدت زیادی از اسارت خود را در سلولهای بغداد سپری کرده و انواع شکنجه های جسمی و روحی را به جان خریده است . در طول اسارت خبر ناگواری از خانواده اش بر دوشش سنگینی می کرد و داغ شهادت دو برادر را دیده بود. اینک سرفراز به آغوش میهن پاک اسلامی بازگشته است .
2 ـ برادر پاسداری به نام « صارم » که حدود هفت سال در لبنان علیه صهیونیستها نبرد کرده بود اینک در جریان یک ماموریت در منطقه ایلام به دست وطن فروشان اسیر و تحویل ارتش عراق می شود. هنگام اسارت کارت مخصوص خود را نیز به همراه داشته لذا عراقیها حساسیت زیادی نسبت به او نشان می دادند. البته به قول بعضی از برادران قبلا عراقیها برای سرشان جایزه تعیین کرده بودند . به هر ترتیب او را به اردوگاه « موصل 2 » می آورند . شب در داخل زندان انفرادی بود که عراقیها جاسوسی به نام « حنش » را به داخل زندان می برند و او بعد از احوالپرسی به صارم می گوید : « ببین برادر! این جا اسارته و اینها اگر حساس بشن خیلی اذیت می کنن . اگر فرمانده بودی سریع خودت را معرفی کن . من خودم فرمانده تیپ بودم خودم را معرفی کردم . الان هم هیچ کار ندارن » . برادر « صارم » او را می شناسد و با توپ و تشر از اتاق بیرونش می کند.
3 ـ برادری از دوستان بهبهانی می گفت : مدت زیادی مرا بازجویی کردند . به حول و قوه الهی در مقابل همه تهدیدها و فشارهای آنها ایستادم تا این که افسر عراقی معروف به « قشمار » 2 که به اصطلاح معاون اردوگاه هم بود گفت : اگر به خواسته های ما پاسخ مثبت ندهی و به مخالفت خود ادامه دهی والله به جایی بیندازمت که اصلا ستاره نبینی . من با لبخند به او گفتم خودت گاهی اوقات به اون جا سر می زنی یا نه گفت : برای بازجویی حتما می آیم . من با اشاره به شانه اش گفتم : پس ستاره می بینم همان ستاره های شانه تان ما را بس است !
4 ـ برادر « حمیدرضا فرحبخش » 3 روزی در حیاط اردوگاه اقامه جماعت کرد و حدود دویست نفر به او اقتدا کردند . سرباز عراقی به نام « احمد » این صحنه را مشاهده کرد و فردا که او را در کنار راهرو تنها می بیند می گوید : فلانی می دانی اسیر هستی ایشان جواب می دهد : بلی خوب هم می دانم بعد میپرسد : می دانی ذلیل هستی در اوج صلابت می گوید : اسیر هستم اما ذلیل هرگز! آن گاه بازوان خود را نشان می دهد و اضافه می کند اگر شک داری می توانی یقین کنی که آن طور که تو فکر می کنی نیست .
« احمد » از ناراحتی چشم غره ای می رود و بعد هم با تهدید می گوید : توی زندان به تو نشان می دهم . « حمیدرضا » با لبخند جواب می دهد : خدا کریمه 4.
پاورقی :
1 ـ از اهالی باختران
2 ـ به معنی مسخره از آنجا که خود او این کلمه را زیاد استفاده می کرد به همین نام شهرت یافت .
3 ـ از بهبهان
4 ـ خوشه های خاطره از انتشارات دفتر تبلیغات حوزه علمیه قم
اسرایی که مدت زیادی در اسارت می ماندند انواع شکنجه های جسمی و روحی را به جان خریده بودند. یکی از اسرا در همین وضعیت در طول دوران اسارت خبر ناگواری از خانواده اش بر دوشش سنگینی می کرد و داغ شهادت دو برادر را دیده بود
عراقی ها برای گرفتن اطلاعات از اسرای موثر و مقاوم افرادی را به عنوان دلسوز و طالب دوستی و مودت و در اصل به عنوان « جاسوس » به میان نیروهای مسلمان و استوار نفوذ می دادند

روزنامه جمهوری اسلامی
دوشنبه بیست و نهم 6 1389 6:44 بعد از ظهر
ترفندهای دشمن
اولین برنامه دشمن این بود که همپای تسلط ظاهری بر اسرا روح و روانشان را نیز به تسخیر خود در آورد و این خواسته شیطانی عملی نمی شد مگر با زدودن فرهنگ و کم رنگ کردن معتقدات دینی و ملی در وجود تک تک آنان .
پروردگار دانا از نیت شوم کافران چنین خبر می دهد که : « و دوالو تکفرون 1 ; آنان دوست دارند شما کافر شوید . » وقاحت آنان به قدری بود که این نیت را آشکارا و در حالی که خود را حق به جانب نیز می دانستند بر زبان می راندند.
شما را رقاص می کنیم
شاید به عدد انگشتان دست از ایام اسارت نمی گذشت که مامور توجیه سیاسی به هر آسایشگاهی که می رفت با مناسبت یا بی مناسبت این جملات را بیان می کرد :
« از آن جا که ایران اسرای ما را با تبلیغات زیاد آخوند کرده و عقیده شان را عوض نموده است ما هم در عوض می خواهیم همه شما را رقاص کنیم و هر کسی با برنامه های ما مخالفت کند شدیدا مجازات می شود. » و متعاقب همین گفته ها هرچه توان داشتند به عنوان پشتوانه عملی دریغ نکردند و در راستای اهدافشان از هیچ جنایتی فروگذاری ننمودند.

تلویزیون اجباری !
آن روزها مدت زیادی نبود که بخش فارسی تلویزیون در بغداد به راه افتاده بود. به طور کلی اگر از یک سری تحلیل های آبکی که در مسائل سیاسی ارائه می داد بگذریم برنامه هایش کلا نسخه ای بود از تلویزیون زمان طاغوت در ایران خودمان . از آن جا که بی مشتری بودن برنامه های تلویزیونی خود را در یکی دو روز اول تجربه کردند با اقدامی سبعانه حضور در برنامه تلویزیونی را اجباری کردند و ـ به اصطلاح خود ـ خطاکاران را سخت به باد کتک گرفتند.

سرها بالا
اگر از یک اسیر بپرسید منظور از این اصطلاح « سرها بالا » چیست بعد از آهی که می کشد سفره دل را می گشاید و می گوید : سالهای زندان را به گونه ای سپری کردیم که هر روز سه الی چهار بار آمار می گرفتند. هر بار حدود یک ساعت طول می کشید و دشمن شلاقی در دست داشت و مدام فریاد می زد که سرها پایین . نزدیک به یک سال هر کجا که سرباز یا درجه داری می رسید باید برمی خاستیم و به زور در مقابل او دست به پهلو محترمانه می ایستادیم و تنها عکس العمل او این بود که سرها پایین . این قانون سفره غذا ساعت استراحت صف دستشویی کلاس درس و قرآن و جای دیگر نمی شناخت ; اما نه ! به قول اصولیها 2 « ما من عام الاوقد خص ; هیچ قاعده عمومی نیست مگر آن که استثنا دارد . »
لابد شما می پرسید : استثنای این قانون کجاست می گوید : جریانش طولانی است .
بعد از آن که آنها تصمیم گرفتند با توسل به کابل و شلاق ما را در پای برنامه های سراسر فحشای تلویزیونی خودشان حاضر کنند ما با پایین انداختن سر و زمزمه آیات قرآنی و دعا و مناجات از حریم دین و ایمان خود دفاع می کردیم . یک روز دشمن دستور بالابردن سرها و نگاه اجباری به صفحه تلویزیون را صادر کرد و پشت و گردن و سر و صورت مخالفین را با ضربات سیلی و لگد و کابل و شلاق نوازش داد. اگر بپرسید با این وضعیت چند نفر مخالفت می کردند. خواهد گفت : بگویید چند نفر سرپیچی نمی کردند و سند آن اثرات رقت بار ضربات آن ناجوانمردان است که بر پشت و پهلو و گردن و سر و صورت صدها اسیر دیده می شود و حتی هیات نمایندگی سازمان ملل به ریاست ژنرال ... از آن عکس برداری کرده و این شکنجه به قدری سهمگین بود که بعد از گذشت قریب به هشت سال فکر می کنم هنوز آثار آن در بدن بعضی از افراد نمایان باشد . 3
پاورقی :
1 ـ سوره نسا(4 ) آیه 89 ممتحنه (60 ) آیه 2
2 ـ اصولی ها علمای علم اصول را گویند و اصول علمی است که در حوزه های علمیه . رایج است و از آن علم در استنباط احکام فقهی استفاده می کنند.
3 ـ خوشه های خاطره خاطرات روحانی آزاده قاسم جعفری به دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم
بعد از آن که بعثیان تصمیم گرفتند با توسل به کابل و شلاق ما را در پای برنامه های سراسر فحشای تلویزیونی خودشان حاضر کنند ما با پایین انداختن سر و زمزمه آیات قرآن و دعا و مناجات از حریم دین و ایمان خود دفاع می کردیم . ما به دستور آنها که می گفتند : « سرها بالا » اعتنا نمی نمودیم و به ناچار ضربات سخت کابل و شلاق را تحمل می کردیم
شکنجه های بعثیون به قدری سهمگین بود که آثار آن هنوز بر پیکر برخی از اسرای ما نمایان است

روزنامه جمهوری اسلامی
دوشنبه بیست و نهم 6 1389 6:40 بعد از ظهر
براساس زندگی شهید غلامحسین افشردی. ( حسن باقری )
چاپ سوم : 1384
قطع : پالتویی
زندگی‌نامه
صبح بیستم اسفند ماه سال 1334 در راه بود. هنوز سرمای زمستانی مجالی به طراوت هوای بهاری نداده بود. مرد می‌دانست روز تولد امام حسین (ع) است. به دلش برات شده بود که امام مرادش را می‌دهد. از اتاق بیرون آمد تا زنها به بالین همسرش بروند. مامای محلی،‌زودتر از همه آمده‌بود. مرد تکیه داده بود به دیوار و آسمان را نگاه می‌کرد:

یا امام حسین، غلام یا کنیز خودت را نجات بده . نگذار این زن این همه درد بکشد .
با خود می‌گفت و چشمه اشک‌اش می‌جوشید. نمی‌دانست چه وقت است . ناگهان صدای صلوات شنید. دلش لرزید. منتظر بود تا خبر خوشی بشنود. انتظارش طولانی نشد. مامای محلی در کنار چند زن دیگر بیرون آمد. لبخندشان مثل هوایی ابرآلود بود. مرد نمی‌دانست کدام را باور کند.
بچه بدنیا آمد. پسر است.
غلامحسین افشردی ( حسن باقری ) در روز 25 ماه اسفند سال 1334 شمسی در خانواده‌ای دوستدار اهل‌بیت (ع)‌چشم به جهان گشود. دورة دبستان را در مدرسة مترجم‌الدوله در خیابان آیت‌الله سعیدی گذراند. دوران متوسطه در دبیرستان مروی به پایان رساند . از کلاس سوم دبیرستان شروع به فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی کرد در سال 1354 در رشته دامپروری دانشگاه ارومیه قبول شد. در این زمان ،‌در کنار تحقیقات و مطالعات منظمی که در زمینة موضوعات اسلامی داشت، درکلاسها و مسجد دانشکده برای دانشجویان دربارة اصول عقاید اسلامی صحبت کرد این کار او موجب کینه و بغض مسئولین دانشکده شد و سرانجام او را اخراج کردند.
از زمان پیروزی انقلاب تا خرداد 58 به طور پراکنده در کمیته‌های انقلاب اسلامی و نهادهای دیگر فعالیت کرد.
در سال 58 درکنکور شرکت کرد و در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران قبول شد.
اوایل سال 59 در واحد اطلاعات سپاه مشغول بکار شد. با انتشار روزنامه جمهوری اسلامی به طور فعال همکاری خود را با این روزنامه در زمینه خبرنگاری آغاز کرد. در جویان واقعه طبس جزو اولین خبرنگارهایی بود که خود را به آنجا رساند و گزارش‌هایی از این واقعه تهیه کرد .
با آغاز جنگ تحمیلی و احساس تکلیف دفاع از اسلام و میهن اسلام ، در روز 1/7/57 عازم جبهه جنوب شد. در همان سال‌های اول جنگ تصمیم به ازدواج گرفت . ثمرة این ازدواج دختری به نام نرگس خاتون است .
درعملیات طریق‌القدوس ، در مقام معاون فمراندهی عملیات نقش بسزایی در پیشبرد عملیات داشت . در عملیات فتح المبین و بیت المقدس نیز فرمانده قرارگاه نصر سپاه پاسدارن بود. پس از عملیات رمضان ، به فرماندهی قرارگاه کربلا در منطقة جنوب انتخاب شد. بعد از عملیات محرم ، جانشین فرمانده یگان زمینی سپاه شد و تا زمان شهادت یعنی روز 9/11/1361 در همین سمت باقی ماند.


روز تولد
مرد سلام آخر نماز را می‌دهد و اشک در چشمش حلقه می‌زند. هوای اتاق سرد است . زن خم می‌شود و فتیله چراغ والور را بالا می‌کشد. کتری روی چراغ زوزه آرامی دارد. و مرد سربه عقب برمی‌گرداند :
- حالت خوب است؟
زن رنگ به صورت ندارد و زیر چشمانش گود اقتاده است.
-بد نیستم.
حلقه‌های اشک د رچشمان مرد و زن برق می‌زند.
نگاهشان را از هم پنهان می‌کنند. زن آرام از اتاق بیرون می‌رود . هوای سرد بیرون به اتاق هجوم می‌اورد . مرد نگاهش را به قبله خیره می‌کند. قطرة‌اشکی درحدقة‌چشمش بازی می‌کند و برگونه‌اش غلت می‌زند . در اتاق با صدای خشکی باز می‌شود و زن می‌گردد. مرد ، اشکهای صورتش را پاک می‌کنند.
-زیاد راه نرو ، برایت خوب نیست......
زن نفس زنان در کنجی ا زاتاق می‌نشیند و سربه دیوار می‌گذارد. مرد احسا س ‌می‌کند باید حرفی بزند . سکوت و سردی هوا ، غم دلش را بیشتر می‌کند :
-من هم نذر کرده‌ام . اصلاً بیا هر دو با هم نذر کنیم .
زن سر از دیوار برمی‌دارد و لبخند کمرنگی روی لبش نقش می‌بندد.
-فردا سوم شعبان است؛ روز تولد امام حسین خدایا، به آبروی آقامان حسین حاجتمان را برآورده کن .
زن می‌گوید و شانه‌هایش از گریه ای بی صدا می‌لرزد .
چراغ والور پت پت می‌کند و بخاری مطبوع ا زلولة کتری بیرون می‌زند . مرد دست‌هایش را به آسمان بلند می‌کند:
-آمین
زن لبش را می‌گزد و ناله می‌کشد . با صدای شنیدن در، مرد مهر نمازش را می‌بوسد و سجاده‌اش زا جمع می‌کند.
باید از قوم و خویش‌ها باشند.
زن پهلو می‌غلتند و می خواهد از جا بلند بشود . مرد زودتر می‌رود تا زن خیالش راحت بشود . دوبارة هوای سرد به اتاق هجوم می‌آورد . ناله‌های زن از پشت دندان‌های کلید شده‌اش بیرون می‌زند:
- یا ابولفضل ، خودت به دادم برس
دو زن همراه مرد وارد اتاق وارد اتاق می‌شوند . بی پرس و جو به طرف زن می‌روند . یکی از آنها سخت نگران است . چادرش را به دور کمر جمع می‌کنند و دستش را زیر سر زن می‌برد .
-سرت را بالابگیری ، بهتر است . این طوری نفس‌ات تنگ می‌شود.
زن دیگر ، شانه‌های او را آرام می‌مالد:
- حالا که زود است . تازه هفت ماه‌ات تمام شده.
- زن بی‌انکه حرف بزند ، لبهای رنگ پریده و خشک‌اش تکان می‌خورد:
- درد... درد..... دارم از درد می‌میرم ....
مرد سر پایین می‌اندازد و به فکر فرو می‌رود . یکی از زن‌ها به او می‌گوید :
کاری بکن ؛ رنت دارد از دست می‌رود .
مرد دستپاچه به هر طرف می‌رود . نمی‌داند چه کند:
-من باید چه کارم کنم ؟
یکی از زن‌ها از جا بلند می‌شود و چادرش را به سر می‌اندازد . زن دیگر با تعجب به او نگاه می‌کند:
-کجا می‌خواهد بروی؟‌حالا زود است . دو ماه دیگر تا آمدن بچه مانده است .
مرد هنوز مستاً صل به آنها نگاه می‌کند .
از دست من چه کاری برمی‌اید؟
زنی که چادر به سر کرده ، به طرف در اتاق می‌رود .
-باید برویم سراغ قابله ...... بعضی از بچه‌ها هفت ماهه به دنیا می‌‌آیند .
مرد به سرعت شال و کلاه می‌پوشد و همراه زن به راه می‌افتد . با رفتن مرد ، ناله‌های زن دردناک‌تر از لحظاتی پیش به آسمان می‌رود . یک ساعت بعد ، مامای محلی ، عرق ریزان از بالین زن به کنار می‌آید :
-خدا رحم کند . نمی‌دانم ..... خداکند که سالم به دنیا بیاید .
مرد حرف‌های مامای محلی را از پشت در می‌شنود . با خودش فکر می‌کند دیگر امیدی نیست. پیش از آن هم شنیده بود که ممکن است بچه مرده یا ضعیف به دنیا بیاید . کنار در زانو می‌زند و اشک امانش را می‌برد . ناله‌های زن هنوز به گوش می‌رسد .
صبح بیستم اسفند 1334 در راه بود . هنوز سرمای زمستان مجالی به طراوت هوای بهاری نداده بود . مرد می‌دانست روز تولد امام حسین (ع) است. به دلش برات شده بود که امام مرادش را می‌دهد.
مرد از اتاق بیرون آمد ناله زن به بالین همسرش بروند . مامای محلی ، زودتر ازهمه آمده بود . لگن آب گرم را به اتاق بردند . مرد تکیه داده بود به دیوار و آسمان را نگاه می‌کرد :
-یا امام حسین ، غلام یا کنیز خودت رانجات بده . نگذا راین زن این همه درد بکشد .
با خودت می‌گفت و چشمة اشک‌اش می‌جوشید .
نمی‌دانست چه وقت است.
ناگهان صدای صلوات شنید . دلش لرزید .
منتظر بود تا خبر خوشی بشنود . انتظارش طولانی نشد . مامای محلی کنار چند زن دیگر بیرون آمد. لبخندشان مثل هوایی ابرآلود بود.
مرد نمی‌دانست کدام را باور کند .
بچه بدنیا آمده . پسر است .
مرد سراسیمه خود را به اتاق رساند . قنداق کوچکی را دید؛ کوچکتر از آنچه تا آن روز دیده بود. چشمهای طفل روی گردن کوچک صورتش ، دل مرد را سوزاند . نگران نباش . ان شاءالله خوب می‌شوی
زنی بی‌حال لبخند زد و نگاهش تا قنداق طفل چرخید :
-خیلی ضعیف است.نه ؟
مرد ، بغض مانده درگلویش را فرو داد و گفت :
«غلام حسین است .... خودش دستمان را می‌گیرد .»
زن ومرد برای شنیدن صدایی از طفل حسرت می‌کشیدند . غلام حسین آن قدر ضعیف بود که حتی نمی‌توانست شیر مادر را بمکد . زن آرام اشک می‌ریخت و فقط امام حین (ع)‌طلب شفاعت می‌کرد . روزها همچنان می‌‌گذشت . حالا دردی تازه زن و مرد را آزار می‌داد: اگر شیر نخورد ، می‌میرد .
شیر را با قطره چکان در دهان حسین چکاندند. دهان کوچک طفل ، قطرات شیر را مزه مزه می‌کرد.با این حال ، غالم حسین با چشمانش پاک می‌کرد . با این حال ، غلام حسین با چشمانی ضعیف و کوچک زنده بود و نفس می‌کشید . دوست و آشنا پنهانی با هم حرف می‌زدند . حرف‌ها گاهی به گوش زن و مرد می‌رسید : « این بچّه زنده نمی‌ماند .»
زن می‌گریست و دعا می‌کرد. بیست روز گذشته بود . زن دلش پرپر می‌زد تا طفل از سینة او شیر بنوشید.
-ای خدا، یعنی من روزی را می‌بینم که غالم حسین‌ام شیرجانم را بخورد؟ ای امام حسین ، ای آقا جان ، به حق خودت دستمان را بگیر .
بها رسیده و بوی شکوفه‌های یاس از شانة دیوارها به مشام می‌رسد . زن ، مادرانه غلام‌حسین را در بغل گرفته است . همة آرزویش این است که کودکش شیر بخورد. مرد به دیوار تکیه داده و خود را با افکاری دور و دراز مشغول کرده است . طفل سرش را تکان می‌دهد. زن ناباورانه به او خیره می‌شود. فکر می‌کند که اشتباه می‌کند که اشتباه دیده است .
چند بار پلک می‌زند . طفل لب‌های کوچکش را در جست و جوی سینة ماد رغنچه می‌کند . زبان زن بند می‌رود . طفل ،‌آنچه را که می‌خواهد ، پیدا می‌کند . گلوی زن از فریادی پر است . باید فریاد بکشد . مرد سراسیمه از جا بلند می‌شود . از میان اشک و فریادهای خوشحالی ، زن به دنبال چیزی می‌گردد . اسیر غرور مردانه نیست . سجده می‌کند و اشک می‌ریزد. همان جا با امام پیمان می‌بندد که به پابوسش برود.
دو سال بعد ، همراه با غلام حسین به دیدار سالار کربلا می‌روند.




مسافر
به در آهنی مدرسه تکیه می‌دهد و به ابروهای سیاهی که باد پخش‌شان می‌کرد ، چشم می‌دوزد . قلبش فشرده می‌شود . -یعنی می‌شود باران روی سقف‌هایی ببارد که ترک ندارند ؟ نگاهی به دور و برش می‌اندازد . آن طرف خیابان ، دستفروشی تند و تند بساطش را جمع می‌کند . پشت از دیوار می‌کند و به طرف دستفروش می‌رود . بی‌حرف به پیر مرد کمک می‌کند . -خدا خیرت بدهد کتاب‌هایش را زیر بغلش می‌زند و به طرف ایستگاه اتوبوس می‌دود . آسمان از پشت شیشه‌های لک و پیس دار اتوبوس غم گرفته‌تر به نظر می‌رسد . - خدا کند زیاد به چراغ قرمز نخوریم . - محمود جلوی درخانه‌شان ایستاده است. - فقط آمده‌ام کتابت را بدهم و برگردم . باید از اذان به محله‌مان برسم . خداحافظ . صف اتوبوس به درازای یک طناب کشیده شده است . پشت آخرین نفر می‌ایستد .ئ -این طور که معموله ،‌به نماز جماعت نمی‌رسم . دست توی جیب می‌کند و تمام پولی را که دارد ،‌بیرون می ‌کشد . با خود فکر می‌کند : تمام دنیا مال من بود ، آن را برای رسیدن به نماز جماعت می‌دادم . با ترمز اولین تاکسی ، خود را توی آن می‌اندازد . توی کوچة ‌مسجد رسیده است که باران با دانه‌های درشت شروع به باریدن می‌کند. صدای مکبر بلند شده است . پا بند می‌کند. توی حیاط مسجد ، مردی چمباتمه زده و لرزان زیر بالکن نشسته است . چنان در خود فرو رفته است که متوجه ورود غلامحسین نمی‌شود. - باران کشانده‌اش به اینجا ... باید غریب باشد. - چرا داخل نمی‌شوید؟ توی مسجد گرم است. - مردنگاهش را از زمین برمی‌دارد و بعد دستهایش را بغل می‌گیرد. زیرلب چیزی می‌گوید که توی صدای مکبرگم می‌شود. با آخرین تکبیر،‌بچه‌ها همراه غلامحسین به گوشه‌ای می‌روند و دوزانو دور می‌نشینند.غلامحسین سربرمی‌گرداند و توی مسجد چشم می‌چرخاند. - حتماً رفته.... به بیرون نگاه می‌کند. باران شلاق‌کش به در و دیوار می‌کوبد. - نباید رفته باشد... باران تندتر شده. باصدای یکی از بچه‌ها، به جمع نگاه می‌کند. بچه‌ها زل زده‌اندبه او . - چرا شروع نمی‌کنید؟!... گوشم با شماست. روی زانوهایش جابجا می‌شود. ناراحت مرداست. - نکند واقعاً غریب بوده باشد؟ از جا بلند می‌شود و زیرنگاه بهت زده بچه‌ها به طرف پنجره می‌رود. حیاط در دسیاهی شب گم شده . فقط صدای دانه‌های باران است که فریاد کاشی‌ها و صداهای ناودانها را درآورده است. صدای سرفة خادم مسجد شنیده می‌شود. غلامحسین پیشانی‌اش را به پنجره می‌چسباند. شبحی آن طرف حیاط به در چسبیده است. خادم مسجد در میان سرفه‌هایش چیزی می‌گوید. شبح جم نمی‌خورد. -غلامحسین ، چرا امشب این طوری می‌کنی؟ - آمدم ... من هم تو رای‌‌گیری هستم. صدای بازشدن در شنیده می‌شود و صدای نفس‌نفس‌زدنهای خادم. قطره‌های باران از شقیقه‌هایش می‌چکد. نفس تازه می‌کند و می‌گوید: - یک مرد توحیاط مسجد نشسته … باید غریبه باشد …. ظاهرخوبی دارد… می‌خواهم درهای مسجد را ببندم… انگار قصد بیرون رفتن ندارد… خجالت می‌کشم بیرونش کنم. مرد، چمباتمه زده جلوی در نشسته است وغرق در فکر ریشش را می‌خاراند. بادیدن بچه‌ها که دوره‌اش کرده‌اند، هول کرده‌از جا کنده می‌شود. سرما قوزش را بالاآورده است. چهرة خسته و درمانده‌اش به کبودی می‌زند. لبش ریزریز می‌لرزد. - من …. یک امشب را اینجا می‌مانم… صبح، بعد از نماز می‌روم. غلامحسین یک قدم جلوتر می‌رود و به صورت مرد زل می‌زند. - غریبی؟ - آره … مسافرم… ساک و وسایلم را گم کرده‌ام. دل آسمان منفجر می‌شود و رعدی آن را به دونیم می‌کند. چند تا از بچه‌ها می‌دوند داخل مسجد. مرد سرجایش پابه پا می‌شود. غلامحسین دست روی شانة مرد می‌گذارد. - می‌روم خانة ما… گرم‌تر از اینجاست. مرد لب باز می‌کند که چیزی بگوید. غلامحسین ، مچ دست استخوانی‌مرد را می‌گیرد و به دنبال خود می‌کشد. صدای جیرجیر لولاهای خشک در اتاق می‌پیچید. غلامحسین ، کش و قوسی به هیکل استخوانی‌اش می‌دهد. مرد مسافر جلوی در ایستاده است. پدر و مادر غلامحسین از تو اتاق به مرد که یکی از پیراهن‌های غلامحسین را به تن دارد، نگاه می‌کنند. - باید بروم … از شام و جای گرم ممنون … ان‌شاء الله بتوانم جبران کنم. خداحافظ . مادر، نگاهی به غلامحسین و بعد به پیراهنی که به تن مرداست، می‌اندازد. مرد توکوچه به راه می‌افتد . غلامجسین خود را به مادرش نزدیک می‌کند. دستش را می‌گیرد و پیشانی‌اش را می‌بوسد. بعد زیر لب می‌گوید: - خدا از ما قبول کند!



اخراج
از پیچ‌جاده که گذشتند، غلامحسین پنجره را بست. اتوبوس سرعت‌اش را کم کرد و جلو قهوه‌خانه‌ای ایستاد. ظهر بود. بوی آبگوشت بزباش و زغال گل انداخته به مشام می‌رسید. غلامحسین ، روی تخت جلو قهوه‌خانه نشت و به برگهای پاییزی درختان محوطة‌قهوه‌خانه چشم دوخت. اولین بار بود که به ارومیه می‌رفت. - آهای جوان، مگر ناهار نمی‌خوری؟! غلامحسین برگشت و به پیرمردی که در راه کنارش نشسته بود، نگاه کرد. - ناهار ؟ پیرمرد، لقمه‌ای را که دستش گرفته بود، به طرف غلامحسین گرفت. -آره ، ناهار… مگر گرسنه نیستی؟ غلامحسین که تازه یادش افتاد صبحانه هم نخوره ، از جا بلند شد. پیرمرد ، لقمه را بین دستهای غلامحسین جا داد و لبخند زد: - یک لقمه گوشت کوبیده است! غلامحسین تعارف کرد؛ اما وقتی صورت مهربان پیرمرد را دید، لقمه را گرفت. هردو مشغول خوردن شدند. پیرمرد رفت و با یک پارچ آب برگشت. - پس گفتی قرار است تو ارومیه درس بخوانی؟ غلامحسین لقمه‌اش را قورت داد و با تکان سر گفت: - بله ، قراراست درس بخوانم، شما می‌دانید دانشکدة ارومیه کجاست؟ پیرمرد، چشمانش را ریزکرد و به فکر فرورفت. - نه، من از این چیزها سردرنمی‌آورم. غلامحسین لبخند زد و گفت: - تورشتة دامپروری قبول شده‌ام. خیلی به دامپروری علاقمندم . پیرمرد ، چپق‌اش را از توتون پرکرد و ابرو بالاانداخت. - نه، من از این چیزها سر درنمی‌آورم. غلامحسین لبخند زد و گفت: - تو رشتة دامپروری قبول شده‌ام. خیلی به دامپروری علاقمندم. پیرمرد، چپق‌اش را ازتوتون پرکرد و ابرو بالا انداخت. - من که سردرنمی‌آوردم! مگر بچه‌های شهر هم از دامپروری و از این جور چیزها خوششان می‌آید؟ غلامحسین صبر کرد تا پیرمرد چپق‌اش را روشن کند. وقتی بوی توتون در فضا پیچید، به سرفه افتاد. سرفه‌هایش خشک و پی‌پی بود. شاگرد قهوه‌چی دو استکان چای جلوآنها گذاشت و به ترکی چیزی گفت. غلامحسین دست به جیب‌اش فروکرد. پیرمرد با دست قوی و محکم‌اش دست او را گرفت: - تو که چیزی نخوردی که بخواهی پول بدهی! وقتی اصرار غلامحسین کارسازنشد، دیگر حرفی نزد. شاگرد اتوبوس از جلو در قهوه‌‌خانه گفت: - مسافران ارومیه، سواربشوند. اتوبوس راه افتاد. بعدازظهر به ارومیه رسید. پیرمرد، نشانی خانه‌اش را به غلامحسین داد و قول گرفت که حتماً به او سربزند.
دانشکدة دامپروری ، حال و هوای دیگری داشت. غلامحسین ، از همان لحظه با خودش عهد کرد که درسهایش را فقط برای یادگرفتن و خدمت به جامعه بخواند. همان روزهای اول با یکی دو نفرآشنا شد؛ اما درد و دلهای کریم از همه بیشتر بود. - مجبور بودم، آخر به جز رشتة دامپروری در هیچ رشته‌ای قبول نشدم . غلامحسین بی‌آنکه حرفی بزند، گذاشت تا کریم یک دل سیرحرف بزند. - باید برای رشته‌ای وقت بگذاریم که آخر و عاقبت‌اش معلوم باشد. فردا که درس‌مان تمام شود، باید بشویم رییس مرغ و خروس‌ها. غلامحسین از جا بلند شد و آستین‌هایش را بالازد . در حالی که به طرف مسجد دانشکده می‌رفت. گفت: - من تو چند رشتة دیگر هم قبول شدم. به اجبار به این رشته نیامدم. غلامحسین دور می‌شود. کریم به فکر فرومی‌رود. مسجد دانشکده خلوت است. بعداز نماز، آرزویی در دل غلامحسین جا باز می‌کند. کاش یک روز این مسجد پر از آدمهای نمازخوان بشود. قرآن را باز می‌کند و با صدایی دل نشین تلاوت می‌کند. ناگهان دستی را روی شانه‌اش احساس می‌کند: - چه صدای خوبی داری! غلامحسین برمی‌گردد و کریم و علیرضا را می‌بیند. قرآن جیبی‌اش را می‌بوسد و رو به آنها لبخند می‌زند . - شما هم اگر می‌خواهید بخوانید ، بسم الله. کریم، آستین‌هایش را پایین می‌کشد و مهر نماز را روبه‌رویش می‌گذارد . علیرضا لحظه‌ایی فکر می‌کند و می‌گوید: - با این صدای خوب،‌خیلی کارها می‌شود کرد: غلامحسین دوباره لبخند می‌زند: مثلاً چه کاری؟ کریم در حالی که هنوز آب از صورتش می‌چکد، سرتکان می‌دهد و می‌گوید: - مثلاً می‌توانیم کلاس قرآن تشکیل بدهیم. این جوری،‌بچه‌هایی که پراکنده برای خواندن نماز می‌آیند، کنار هم جمع می‌شوند. اولین روز قرائت قرآن خلوت بود. غلامحسین نمی‌خواست ناامید بشود. چند روز بعد، وقتی کلاس حس و حالی گرفت، سروکلة رئیس دانشکده هم پیدا شد. چنان شق و رق و غصبناک نگاه کرد که همه فهمیدند راضی به برگزاری این جلسات نیست. کریم گفت:‌ - بالاخره حالمان را می‌گیرد. علیرضا که دل و جرات بیشتری داشت، شانه بالا انداخت و خندان گفت: - هرکاری که دوست دارد، بکند. ما مسلمانیم و قرآن هم کتاب خداست. ما حق داریم که از این جلسات داشته باشیم. کریم که انگار راضی شده بود، زیرلب گفت:‌ درست است؛ اما… غلامحسین ، دست او را گرفت و در حالی که سعی می‌کرد دل و جرات او را بیشتر کند، گفت: - اما ندارد. نگران نباش. خدا خودش کمک می‌کند. علیرضا پرید وسط حرف غلامحسین و با خوشحالی به او نگاه کرد: - تازه قرار است برای بچه مدرسه‌ای های ارومیه هم کلاس بگذاریم. کریم با تعجب پرسید: - مگر می‌شود؟ علیرضا خندید و گفت: - فردا جمعه شروع می‌کنیم. غلامحسین به برف که آرام برزمین دانشکده می‌نشست ، نگاه کرد. خوشحال بود که زحمات یکساله‌اش در دانشکده نتیجه داده است. حالا دیگر به آرزوی دلش رسیده بود. هم باعث برپایی نماز جماعت در دانشکده شده بود ،‌هم کلاس‌های قرائت قرآن روز به روز بهتر می‌شد . ازسخت‌گیری و تهدیدهای رئیس دانشکده هم ترسی به دل نداشت . آن روز ، بعد از کلاس درس، رئیس دانشکده به او گفت به دفترش برود. غلامحسین می‌دانست که او چه می‌خواهد بگوید: رئیس دانشکده با صورت سرخ شده از خشم به غلامحسین نگاه کرد: - آقای افشردی ، شما اینجا چه کار می‌کنید ؟ آمده‌اید درس بخوانید یا منبر بروید؟ این کارها عاقبت خوشی ندارد. سرتان را بیندازید پایین تا درستان تمام بشود. بعد از آن همه تذکر،‌این دیگر دفعة آخر است که به شما می‌گویم. در غیراین صورت ، پای سازمان امنیت به میان کشیده می‌شود. غلامحسین در نیم ساعتی که پیش رئیس دانشکده بود، فقط نگاه کرد. تصمیم نداشت یک قدم هم عقب نشینی کند. دو روز بعد، دم دمای غروب بود که کریم سراسیمه خود را به خوابگاه رسانید. غلامحسین وضوگرفته بود و آماده می‌شد تا به مسجد برود: - آمده‌اند همه جا را محاصره کرده‌اند. غلامحسین به آرامی به او نزدیک شد و گفت: «چی شده؟» کریم با دست به بیرون دانشکده اشاره کرد و گفت: - پلیس ریخته تو دانشکده . بچه‌ها جلوی مسجد جمع شده‌اند و دارند اعتراض می‌کنند. غلامحسین خیلی زود خود را به محوطة دانشکده و جلو مسجد رسانید . رئیس دانشکده مدام پشت بلندگو حرف می‌زد: دانشجویان عزیز. توجه کنند… ماموران پلیس برای ایجاد نظم و انضباط به اینجا آمده‌اند. در بین شما عده‌ای خرابکاری به اسم دانشجو رخنه کرده‌اند. وظیفه من و ماموران این است که این خرابکاران ضد وطن را شناسایی و از دانشکده اخراج کنیم. هیچ کس باور نمی‌کرد ساعتی بعد غلامحسین مشعول جمع کردن اسباب و اثاثیه خود باشد. بعد از رفتن ماموران پلیس، رئیس دانشکده نامه‌ایی رسمی به غلامحسین داد، حکم اخراج از دانشکده . علیرضا در حالی که نمی‌توان جلو اشکش را بگیرد، گفت: - بعد از یک سال و نیم زحمت! لعنت به ستمکاران
غلامحسین لبخند زد و در حالی که با دستانش بازی می‌کرد، گفت: « من وظیفه‌ام را انجام دادم. خدااین را می‌داند. »



یک روز و یک عهد
گروهبان ،‌عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند. سینه‌اش را جلو می‌دهد و با اخم گره شده در پیشانی‌، چند قدم به جلو برمی دارد. هوای تابستانی گرم و نفس‌گیر است. سربازها در چند ردیف پشت سرهم ایستاده و به گروهبان خیره ‌شده‌اند. لب و دهان همه خشک است.گروهبان، دو دستش را از پشت بر هم قلاب می‌کند و بعد فریاد می‌کشد: -گروهان آزاد… سربازها در حالی که پا به زمین می‌کوبند، با فرمان گروهبان به خود تکانی می‌دهند. غلامحسین به لب و دهن گندة‌گروهبان نگاه می کند. سلاحش را دوش فنگ می‌کند و به طرف اسلحه‌خانه راه می‌افتد. علیرضا چند قدم به دنبالش می‌دود و صدایش می‌کند: - افشردی! غلامحسین سربر می‌گرداند. علیرضا با تعجب به لبهای غلامحسین چشم می‌دوزد. - پسر، تو چقدر کله شقی! یعنی تو با این وضع که دو ساعت یکبند دیدیم، تشنه نیستی؟! غلامحسین سرش را پایین می‌اندازد . علیرضا دست غلامحسین را می‌گیرد و به طرف خود می‌کشد. - بیا برویم. اول آب می‌خوریم ، بعد سلاحمان را تحویل می‌دهیم. غلامحسین، خیره به چشمان علیرضا نگاه می‌کند و سرجایش محکم می‌ایستد. - چرا ایستادی؟! در حالی که هردو دست او را در دست دارد، لب و لوچه‌اش را جمع می‌کند: - بابا ، تو دیگرکی هستی؟ یعنی می‌خواهی بگویی که بی‌خیال آب؟ غلامحسین،‌نگاهش را به سمت اسلحه‌خانه می‌دوزد. علیرضا دستش را شل می‌کند: - هرطور راحتی. من به عمرم آدمی مثل تو ندیده‌ام. غلامحسین برای آنکه علیرضا را نرجانیده باشد، دست رها شده‌اش را به طرف او درازمی‌کند و لبخند می‌زند: - این همه ناراحتی برای آب خوردن من است؟ باشد… فردا جلو چشم تو یک گالن آب می‌خورم . راضی شدی علیرضا خان؟ علیرضا که از رفتار غلامحسین راضی به نظر می‌رسد، ابروبالا می‌اندازد و می‌گوید: - چرا فردا؟ غلامحسین،‌دست او را می‌فشارد و به آرامی می‌گوید: - یک موضوع خصوصی است. ندانی ، بهتراست. از همدیگر خداحافظی می‌کنند. علیرضا هنوز به حرفهای غلامحسین فکر می‌کند. غلامحسین، سلاحش را به اسلحه خانه تحویل می‌دعد و آرام به طرف آسایشگاه راه می‌افتد . جلوی شیرآب، غوغایی به پا است. سربازها که از خشم گروهبان خلاص شده‌اند، حالا با خیال آسوده از سر و کول هم بالامی‌روند . تشنه زیر شیر می‌روند و آب از صورت تاگردنشان را خیس می‌کند. غلامحسین ، آب نداشتة دهانش را قورت می‌دهد. به یاد سه روز پیش می‌افتد. از خود خجالت می‌کشد. این حالت، رنج تشنگی را برایش دلپذیر می‌کند. چند قدم به طرف آسایشگاه برمی‌دارد . با دیدم لبهای خیس، از رنجی که برای تشنگی می‌کشد، بیشتر لذت می‌برد ، صدای شرشرآب را می‌شنود. کمی دورتر به دیوار تکیه می‌دهد و به آب خیره می‌شود. غلامحسین دوباره به یاد قولی که به خودش داده بود، می‌افتد. با این فکر،‌پشت از دیوار برمی‌دارد و خود را به شیرآب نزدیک می‌کند . چند نفری که کنار شیرآب حلقه زده‌اند، آب را به سرو صورت هم می‌پاشند. معلوم است که پیشتر سیراب شده‌اند. گلوی غلامحسین از تشنگی به سوزش می‌افتد . با امروز، سه روز است که قطره‌ای آب از گلویش پایین نرفته است . دو روز پشت سرهم نماز ظهرش قضا شده بود. چاره‌ای - پس چرا نشسته و زل زده‌ای به آب ؟! غلامحسین بی‌آنکه نگاه کند، صاحب صدا را می‌شناسد.سرش را بی‌حال و بی‌رمق بالامی‌برد و چشمان گشاد شدة علیرضا لبخند می‌زند. - حالا چی شده تو زاغ سیاه مرا چوب می‌زنی؟ علیرضا کنار غلامحسین می‌نشیند و با صدایی خفه می‌گوید: - من زاغ سیاه تو را چوب نمی‌زنم. الان دو- سه روز است که می‌بینم یک قطره آب نمی‌خوری. بعد از ناهار نمی‌خوری. بعد از شام نمی‌خوری. پسر،‌تو فکر کرده‌ای من به په‌په‌ام؟ غلامحسین دوباره لبخند می‌زند و کف دستش را روی لبش می‌گدازد. مثل خاک کویر داغ است و منتظر قطره‌ای آب. علیرضا دستش را دراز می کند تا شیر آب را ببندد. غلامحسین ناگهان دست او را می‌گیرد. - نبدنش . دلم می‌خواهد آب را ببینم. علیرضا می‌زند زیرخنده. آنقدر می‌خندد که اشک از چشمهایش سرایز می‌شود. - فکر می‌کنم خل شده ای افشردی؟ غلامحسین سرش را بین دو دستش پنهان می‌کند. شانه‌هایش را هق هق گریه به لرزه می‌افتد. علیرضا،‌مات مات نگاهش می‌کند. وقتی غلامحسین سرش را بلند می‌کند. چشمهایش مثل کاسه‌ای پر از خون قرمز است. علیرضا که نمی‌داند چه کار کند به نقطه‌ای خیره می‌شود. دیدن لبهای ترک خوردة غلامحسین، دلش را ریش ریش می‌کند. دستش را روی شانه او می‌گذاردو آرام می‌گوید: - آخر … یک چیزی بگو… چرا تو این گرمای کشنده خودت را زجر می‌دهی؟ روی لبهای خشک و پوست پوست شدة غلامحسین دوباره خنده می‌نشیند . در حالی که به قطرات آب خیره شده، زیرلب می‌گوید: - با خود عهد کرده بودم: اگر نمازم قضا بشود، نخوابم. سه شب است که نمی‌خوابم. با خودم عهد کرده بودم هر وقت نمازم قضا بشود، آب نخورم … سه روز است که آب نمی‌خورم … فقط به امید بخشش از طرف خدای بزرگ. علیرضا با چشمان از حدقه بیرون زده فقط نگاه می‌کند . وقتی از شدت گریه شانه هایش مثل کشتی‌بی‌لنگری بالا و پایین می‌رود، غلامحسین آهسته می‌گوید: - نگران نباش. امروز، روز آخر است.

 

روز پیروزی
- آهاااای‌ی‌ی … سرباز! نعرة سروگرهبان، غلامحسین را از فکر بیرون می‌آورد. غلامحسین از جا کنده می‌شود و به او نگاه می‌کند. یکی از سربازها را زیر مشت و لگد گرفته است. سرباز هوار می‌کشد. هیچ کس جرات جلو رفتن ندارد. سرگروهبان یکریز فحش می‌دهد . غلامحسین جلو می‌دود و مچ دست گروهبان را توی هوا می‌قاپد. کاسة چشمان گروهبان از خون پر می‌شود. زل می‌زند تو چشمان نافذ غلامحسین و آنگاه مچ دستش را از لای انگشتان او بیرون می‌کشد. بعد لب و دهانش را مچاله می‌کندو تقی به زمین می‌اندازد. سرباز، ناله کنان پا به فرار می‌گذارد. سرگروهبان ، کاغذی را با خشم جلو چشمان غلامحسین پاره پاره می‌کند. - زنده زنده چالت می‌کنم… - اون اعلامیه را من بهش دادم. حساب تو را هم می‌رسم… تو همین روزها…
- چه کار می‌کنید؟… من امشب فرار می‌کنم… می‌آیید یا نه؟ - شوخی بردار نیست این کار، فکر بعدش را کرده‌ای؟ مجازاتش ، یا حبس است یا اعدام. تازه ایلام یک شهر کوچکه، زودگیر می‌افتیم. این را جواد می‌گوید و به محمود وحمید که به تفنگهایشان خیره شده‌اند، نگاه می‌کند. غلامحسین ، کلاهش را به کف دستش می‌کوبدو با صدایی خفه می‌گوید: - فرمان امام خمینی است …. بعد نگاه می‌کند به سیم خاردارهای بالای دیوار. - خود دانید… اجبار نیست. صدای ایست دژبان جلو در شنیده می‌شود. محمود، دست روی شانة غلامحسین می‌گذارد و می‌گوید:‌ - سروگرهبان است…خدا رحم کند… بهتر است برویم داخل آسایشگاه . ابرها که مثل گلیم کهنه نخ نخ شده‌اند، توی هم می‌پیچیند. ماه، کدرتر از شبهای گذشته است. غلامحسین ، نگاهی به ساعتش می‌کند و خود را به پشت درختها می‌رساند.باد، صدای شاخ و برگ درختها را در می‌آورد. - کاش رگباری بزند. کسی از بیرون فریاد می‌کشد. صدای باز و بسته شدن در پادگان شنیده می‌شود. غلامحسین ، دندانهایش را به هم فشار می‌دهد و با یک خیز به میله‌بالاهای دیوارچنگک می‌اندازد. همهمه‌ای از پایین خیابان شنیده می‌شود. یک دسته مرد سفید پوش در حال دویدن هستند. - باید خودم را به آنها برسانم. دوگلوله توی دل آسمان شلیک می‌شود . مردهای سفیدپوش به همدیگر می‌چسبد . غلامحسین خود را به پشت آنها می‌رساند.
کسی دست گذاشته روی زنگ و برنمی‌دارد. غلامحسین ،‌بهت زده به پدر و برادرش محمد نگاه می‌کند. - یکی می‌تواند باشد؟! مادر از جا بلند می‌شود و چادر به سرمی‌کشد. - من می‌روم دم در؛ شما اون تفنگها را قایم کنید. غلامحسین از جا کنده می‌شود و دست می‌اندازد به دستگیره در اتاق. - خودم می‌روم… حتماً با من کار دارند. - تو نباید بروی. شاید ماموری کسی باشد. این را پدر می‌گوید و غلامحسین را کنار می‌زند. مادر، دست غلامحسین را می‌گیرد و آرام می‌گوید: - اصلاً در را باز نکنید. هر کسی باشد، می‌رود . غلامحسین ، سلاحی را که در دست دارد، پشتش می‌گیرد و می‌گوید: نه، شاید اتفاقی افتاده باشد… بعد جلوتر از پدر به طرف در می‌رود. با بازشدن در، جواد هیکل استخوانی‌اش را تو می‌اندازد. چته؟ چرا این طور می‌کنی؟! - گاردی ها دارند همافرما را قتل عام می‌کنند. جواد این را می‌گوید و لیوان آبی را که مادر غلامحسین به دستش داده،‌سرمی‌کشد. غلامحسین، نگاهی به تفنگ‌اش می‌اندازد و رو به پدر می‌گوید: - با این تفنگ‌هایی که از پادگان عشرت آباد آورده‌ایم، می‌توانیم به همافرما کمک کنیم. محمود با چشمان گشاده شده به در تکیه می‌دهد و می‌گوید: - یعنی تو به این راحتی می‌خواهی تفنگت را از دست بدهی؟! غلامحسین با لبخند می‌گوید: - این تفنگ مال من نیست… مال بیت المال است.
خیابانهای نزدیک پادگان نیروی هوایی از آدم موج می‌زند. گاردی‌ها سرتا پا مسلح، تک تک یا دسته دسته روی دیوار، جلوی در پادگان و میان جمعیت دیده می‌شوند. چشمانشان قرمز است و صورت‌های از ته تراشیده‌شان از خشم گنده شده. هرچند دقیقه یک بار تیری شلیک می‌کنند و به طرف مردم هجوم می‌برند. از همه جا بوی باروت به مشام می‌رسد. فریاد همافرها که داخل پادگان زندانی شده‌اند، شنیده‌می‌شود. مردم به خشم آمده‌اند. - می‌کشم… می‌کشم… آن که برادرم کشت… غلامحسین از لابه‌لای مردم می‌گذارد و خود را به ردیف جلو می‌رساند. سرتاپایش خیس عرق است. باید خودم را به داخل پادگان برسانم. این را زیر لب می‌گوید و به طرف در پادگان می‌دود. در پادگان براثر هجوم مردم و گاردی‌ها باز و بسته می‌شود. غلامحسین ، همافری را می‌بیند که میان چندگاردی محاصره شده است. خون به صورتش هجوم می‌آورد. فریاد می‌کشد: - مرگ که به خشم آمده‌اند، یکهو به طرف در پادگان هجوم می‌برند. غلامحسین از فرصت استفاده می‌کند و خود را داخل پادگان می‌اندازد چشم می‌چرخاند تا همافری را که در محاصره گاردی‌ها بود، ببیند. می‌بیندش. آهسته آهسته به پشت درختها می‌رود. سلاحش را بالا می‌‌گیرد و به همافر جوان نشان می‌دهد. فریاد مردم ،بلندتر از پیش به گوش می‌رسد. خیلی‌ها داخل پادگان شده‌اند. گاردی‌ها، وحشت زده به مردم نگاه می‌کنند. غلامحسین ،‌همافر را صدا می‌زند: - برادر ارتشی … برادر ارتشی… همافرسربرمی‌گرداندبه طرف غلامحسین . غلامحسین دوباره سلاحش را بالا می‌گیرد . سپس آن را به طرف او پرت می‌کند. همافر ، تفنگ را در هوا می‌قاپد. گاردی ‌ها با چشمان گشاد شده عقب می‌کشند. غلامحسین از خوشحالی پاهایش بند نیست.

 

يکشنبه بیست و هشتم 6 1389 9:53 بعد از ظهر
«انقلاب ما همچون تیر زهرآگینى براى همه مستکبرین در آمده است و یاورى براى همه مستضعفین جهان.
... در این موقعیت زمانى و مکانى، جنگ ما جنگ اسلام و کفر است و هر لحظه مسامحه و غفلت، خیانت به پیامبر اکرم(ص) و امام زمان(عج) و پشت پا زدن به خون شهدا است و ملت ما باید خود را آماده هر گونه فداکارى بکند.
... در چنین میدان وسیع و این هدف رفیع انسانى و الهى، جان دادن، مال دادن و فداکارى، امرى بسیار ساده و پیش پا افتاده است و خدا کند که ما توفیق شهادت متعالى در راه اسلام را با خلوص نیت پیدا کنیم.»
شهید غلامحسین افشردى (حسن باقرى)به روز سوم شعبان۱۳۷۵ ه-ق مطابق با۲۵ اسفند سال۱۳۳۴ ه-ش در خانواده اى مذهبى و دوستدار اهل بیت عصمت و طهارت(ع) در حوالى میدان خراسان تهران چشم به جهان گشود. والدینش به عشق و محبت آقا اباعبدالله الحسین(ع) و از باب تیمن و تبرک، نام «غلامحسین» را بر او نهادند و به دنبال آن در سن دوسالگى در سفر کربلا او را همراه خود بردند.پدرش که در تربیت وى، جدیت زیادى داشت از همان طفولیت او را با خود به مسجد و هیات و مراسم عزادارى سرور شهیدان مى برد. این حضور معنوى باعث شد که او در آن ایام عضو فعال و مؤثر هیات نوباوگان محبان الحسین(ع) گردد.
غلامحسین دوره دبستان را در مدرسه
مترجم الدوله و دوره متوسطه را در دبیرستان مروى تهران به پایان رساند.
فعالیتهاى قبل از انقلاب
شهید باقرى همزمان با تحصیل، در کلاسهاى حدیث و مباحث مربوط به حضرت صاحب الزمان (عج) که در مسجد صدریه دایر مى گردید، شرکت مى کرد. از کلاس سوم دبیرستان فعالیت فرهنگى خود را با ایجاد کتابخانه در این مسجد، به همراه تنى چند از همفکرانش، شروع کرد و در راستاى کسب آگهى ها و رشد فکرى خویش، ضمن مطالعه و تحقیق پیرامون مباحث مذهبى، جلسات سخنرانى را در جمع دوستانش برگزار مى نمود.
درسال۱۳۵۴ پس از اخذ دیپلم ریاضى، در رشته دامپرورى دانشکده کشاورزى شهر ارومیه تحصیلات عالى خود را آغاز کرد. در این ایام علاوه بر مطالعه منظم و انسجام یافته در زمینه مسائل اسلامى، با سخنرانى در جمع دانشجویان و برقرارى کلاسهایى در زمینه اصول عقاید براى دانش آموزان مدارس، فعالیت مذهبى خود را دنبال مى کرد و بارها با بعضى از اساتید غربزده که فرهنگ اسلامى را انکار و مظاهر منحط غربى را ترویج مى نمودند، به بحث مى نشست و ماهیت آن فرهنگ و عوامل غربزده را افشا مى کرد. از این رو، وى به عنوان یک عنصر مذهبى و فعال حساسیت مسؤولان و گارد دانشگاه را برانگیخته بود که در نهایت به دلیل این فعالیتها پس از یک سال و نیم تحصیل، از دانشگاه اخراج گردید.
در این ایام در جواب یکى از نزدیکانش که به او گفته بود: «تو یک سال ونیم از عمرت را بى خود تلف کردى.» پاسخ مى دهد: «من وظیفه ام را انجام دادم و اگر به دانشکده رفتم براى کسب مدرک نبود، بلکه براى رشد خودم بود و مى خواستم که دیگران را هم به صحنه بیاورم.»
شهید باقرى در اسفند ماه سال۱۳۵۶ به خدمت سربازى اعزام شد و پس ازطى دوره آموزشى در «پادگان جلدیان نقده» به ایلام منتقل گردید.
در دوره کوتاه خدمت سربازى با توجه به آشنایى اى که با مسائل اسلامى داشت به ارشاد و هدایت فکرى سربازان پرداخت و همزمان با علماى شهر ایلام از جمله آیت الله صدرى (امام جمعه قبلى ایلام) ارتباط داشت و اخبار و مسائل پادگان را به ایشان اطلاع مى داد. به دنبال این فعالیتها، تحت کنترل قرار گرفت و ضمن جداکردن وى از جمع سربازان پادگان، او را به عنوان راننده یک افسر جزء به کار گماردند.
نقش شهید در پیروزى انقلاب اسلامى
همزمان با گسترش انقلاب اسلامى و فرمان حضرت امام خمینى(ره) مبنى بر فرار سربازان از پادگانها، خدمت سربازى را رها کرد و به موج خروشان و توفنده امت حزب الله پیوست و به صورت تمام وقت درپیشبرد اهداف انقلاب اسلامى به فعالیت پرداخت.
به هنگام تشریف فرمایى حضرت امام خمینى(ره) به میهن اسلامى، در فعالیتهاى کمیته استقبال شرکت چشمگیرى داشت و به دلیل برخوردارى از آموزش نظامى، به همراه سایر اعضاى خانواده و دوستانش در تصرف کلانترى۱۴ و پادگان ولى عصر(عج) «عشرت آباد سابق» در تهران نقش بارزى داشت.
پس از پیروزى انقلاب اسلامى
تا خرداد،۱۳۵۸ در کمیته انقلاب اسلامى و برخى نهادهاى دیگر فعالیت داشت و با انتشار روزنامه جمهورى اسلامى، همکارى فعال خود را با این روزنامه در زمینه هاى مختلف آغاز کرد. در این مدت بنا به دعوت سازمان امل، از طرف روزنامه به عنوان خبرنگار، سفر۱۵ روزه اى به لبنان و اردن انجام داد که طى این سفر، گزارش تحلیلى جامعى از اوضاع نابسامان مسلمین در آن منطقه تهیه کرد.
در خرداد ماه سال۱۳۵۸ موفق به اخذ دیپلم ادبى شد. سپس در امتحان ورودى دانشگاه شرکت کرد و با رتبه صد و چهارو در رشته حقوق قضایى دانشگاه تهران قبول شد. او در مدت حضور در محیط دانشگاه، نقش فعال و مؤثرى در مقابله با توطئه هاى ضد انقلاب و گروهکها داشت.
شهید باقرى اوایل سال۱۳۵۹ به عضویت سپاه درآمد. ابتدا در واحد اطلاعات مشغول به خدمت شد و در زمینه شناسایى و مقابله با گروهکهاى منحرف و وابسته، فعالیت خود را استمرار بخشید و در این واحد بود که نام مستعار «حسن باقرى» براى ایشان در نظر گرفته شد.
حضور در جبهه هاى مقدس
تهاجم دشمن بعثى به مرزهاى کشور اسلامى و آغاز جنگ تحمیلى، نقطه عطفى در زندگى شهید باقرى بود. با احساس تکلیف در دفاع از اسلام و میهن اسلامى بلافاصله پس از شروع جنگ- در روز اول مهر سال۱۳۵۹- به همراه عده اى از برادران پاسدار راهى جبهه هاى جنوب شد و تا آخرین لحظه حیات، در این سنگر باقى ماند و در بسیارى از صحنه هاى پیروز دفاع مقدس حضور فعال و تعیین کننده داشت.
عمده عناوین فعالیتهاى وى در صحنه رزم با دشمن عبارتند از:
- تأسیس و راه اندازى واحد اطلاعات و عملیات رزمى
شهید باقرى از ابتداى ورودش به منطقه جنوب(اهواز) در پایگاه منتظران شهادت (گلف) به منظور دستیابى به اطلاعات مناسب از موقعیت دشمن، به جمع آورى نقشه ها و پیاده کردن وضعیت مناطق عملیاتى روى آنها، اقدام کرد و شخصا به همراه عناصر اطلاعاتى، جهت کسب اطلاع دقیق از دشمن، به شناسایى محورها و نقاط مورد نظر مى پرداخت و در برخى از موارد نیز تا عقبه نیروهاى دشمن براى ارزیابى توان و استعداد آنها، با چالاکى و شجاعت بى نظیر پیش مى رفت.
فعالیتهاى مثبت او در این زمینه با سازماندهى عناصر اطلاعاتى و برگزارى آموزش مختصرى براى آنها، منجر به راه اندازى واحد اطلاعات عملیات در ستاد عملیات جنوب گلف گردید.
واحدهاى اطلاعات عملیات پس از گذشت حدود۳ ماه از شروع جنگ، در تمامى محورهاى جنوب ( از آبادان تا دزفول) با قدرت تمام مستقر شدند و نسبت به شناسایى و تعیین وضعیت دشمن وارسال گزارش آن اقدام کردند. با این تلاش،«اطلاعات» چشم فرماندهى در میدان جنگ شد و یکى از ضعفهاى بزرگ نداشتن اطلاع از وضعیت دشمن برطرف گردید.
شهید باقرى علاوه بر ارائه اطلاعات، توان و استعداد ذاتى بالایى در تحلیل اطلاعات دشمن داشت و اغلب حرکات احتمالى دشمن در آینده را پیش بینى مى نمود و حتى به زمان و مکان آن هم اشاره مى کرد. از آن جمله پیش بینى وى در دى ماه سال۱۳۵۹ مبنى بر حرکت دشمن جهت الحاق محور شمال- جنوب منطقه سوسنگرد براى ارتباط جفیر و بستان بود، که دشمن در کمتر از یک هفته با نصب پلهاى نظامى متعدد و تلاش گسترده این کار را انجام داد. (البته این منطقه بعدها با عنایات الهى در عملیات طریق القدس آزاد گردید.)
از اقدامات بسیار مؤثر شهید باقرى که در این دوره پایه ریزى شد، بایگانى اسناد جنگ، ترجمه اسناد و بخش شنود بى سیمهاى دشمن بود.
از دیگر فعالیتهاى وى طراحى گردانهاى رزمى و تعیین ترکیب سازمان نفرات و تجهیزات و ادوات رزمى و واحدهاى پشتیبانى از رزم بود.
- معاونت ستاد عملیات جنوب
شهید باقرى به دلیل لیاقت، شجاعت و شهامتى که داشت در دى ماه سال۱۳۵۹ به عنوان یکى از معاونین ستاد عملیات جنوب انتخاب شد و در شکست محاصره سوسنگرد، فرماندهى عملیات امام مهدى(عج)، فتح « ارتفاعات الله اکبر» و « دهلاویه » نقش به سزایى داشت وهمه این نبردها در شرایطى اجرا مى شد که عملیات منظم نیروهاى خودى با مشکل مواجه شده بود و اغلب بدون نتیجه مى ماند. همه تلاش شهید باقرى و برادران سپاه این بود که ثابت کنند مى توان دشمن را شکست داد.
با برکنارى بنى صدر و با توجه به شرایط سیاسى آن زمان، در اجراى عملیات «فرمانده کل قوا» شرکت داشت و پس از مجروح شدن سردار رحیم صفوى هدایت عملیات را به عهده گرفت و در این عملیات به عنوان فرماندهى لایق و کاردان شناخته شد.
- فرمانده محور دار خوین در عملیات
ثامن الائمه (ع)
شهید باقرى که فرماندهى محور دارخوین را به عهده داشت، در عملیات شکست حصر آبادان در طرح ریزى، سازماندهى و کسب اخبار و اطلاعات دشمن نقش مؤثرى داشت.
- معاونت فرماندهى عملیات طریق القدس
درعملیات طریق القدس که براى اولین بار در قرارگاه مشترک بین سپاه و ارتش تشکیل شد، شهید باقرى به عنوان معاونت فرماندهى کل سپاه در قرارگاه فرماندهى عملیات مشترک حضور یافت و در شناسایى محورها و تحلیل و پیش بینى حرکتهاى دشمن و پى گیرى مسائل رزمى نقش مهمى را ایفا نمود. شهید باقرى در اجراى مرحله اول این عملیات سه شبانه روز بیدار بود و در آماده سازى مرحله دوم عملیات، به دلیل خستگى مفرط، شب هنگام طى تصادفى بشدت مصدوم شد و به بیمارستان منتقل گردید.
- برادر شهید در این مورد مى گوید:
« دربیمارستان در لحظاتى که معلوم نبود زنده مى ماند یا خیر و با اینکه به سختى سخن مى گفت مى پرسید: پل سابله کارش به کجا کشید؟
بشدت به فکر عملیات و نگران آن بود. با اینکه یک ماه دستور استراحت مطلق پزشکى به او داده بودند، پس از یک هفته، بیمارستان را ترک کرد و به ستاد عملیات جنوب بازگشت و با وجود آثار جراحت و سردرد شدید، به فعالیت خود ادامه داد.»
پس از عملیات موفق طریق القدس، دشمن بعثى دست به یک حمله در تنگه چزابه زد، شهید باقرى با وجود ضعف جسمى، تلاش زیادى براى تثبیت این نقطه استراتژیک و مهم به عمل آورد و با استقامت عجیبى چندین شب متوالى و بدون لحظه اى استراحت، به هدایت عملیات پرداخت و حتى در یک مرحله، به عنوان فرمانده گردان وارد عمل شد و تپه اى را که۴۰۰ نفر از نیروهاى دشمن روى آن مستقر بودند و بر نیروهاى خودى تسلط داشت به تصرف در آورد.

- فرماندهى قرارگاه نصر در عملیات فتح المبین، بیت المقدس، رمضان
۱- فتح المبین:
قبل از شروع عملیات، شهید باقرى با تجزیه و تحلیل اطلاعات واصله، تمام واحدهاى اطلاعاتى را در راستاى اهداف این عملیات توجیه و وظایف هر یک را مشخص کرد.
با توجه به وسعت منطقه عملیات، چهار قرارگاه براى کنترل و هدایت عملیات مشخص گردید.
جناح شمالى منطقه، حساسترین محور عملیات بود. به دلیل این اهمیت و حساسیت، شهید باقرى به عنوان فرمانده قرارگاه نصر( قرارگاه مشترک ارتش و سپاه ) در این جناح انتخاب گردید. ضمن اینکه در قرارگاه مرکزى کربلا نیز در کنار فرماندهى کل عملیات (سردار محسن رضایى) به عنوان مشاور عملیات و مسوول اطلاعات، فعالیت بسیار مؤثرى داشت.
در مرحله اول عملیات فتح المبین، قرارگاه نصر با موفقیت کامل به اهداف خود رسید و درمرحله دوم عملیات، با اصرار و تأکید شهید باقرى تصرف ارتفاعات رادار (ابوصلبى خات) از محور قرارگاه نصر انجام پذیرفت که پس از موفقیت و استقرار نیروهاى خودى، دلیل اصرار شهید باقرى کشف گردید.
۲- بیت المقدس:
بلافاصله پس از عملیات فتح المبین آماده سازى عملیات بیت المقدس آغاز گردید.
شهید باقرى ضمن تلاش براى هماهنگى واحدهاى اطلاعاتى در طرح ریزى عملیات نیز حضور داشت و مى گفت: « لزومى ندارد ما مستقیما وارد شهر خرمشهر شویم، بلکه باید دشمن را دور بزنیم و عقبه او را ببندیم تا شهر خود به خود سقوط کند.»
با اینکه نظرات دیگرى هم براى چگونگى آزادى خرمشهر وجود داشت، اهمیت و تأکید او پس از فتح خرمشهر آشکار شد.
در این عملیات شهید باقرى به عنوان فرماندهى قرارگاه نصر، در اجراى عملیات نقش مؤثرى را ایفا کرد.
از هدفهاى عمده این قرارگاه، آزادى خرمشهر و تأمین مرز شلمچه و شرق بصره بود.
پس از دو مرحله عملیات موفقیت آمیز، در مرحله سوم عملیات، قرارگاه نصر با محاصره دشمن در ناحیه شلمچه، مزدوران بعثى را مستأصل و مضمحل کرد و شهر خرمشهر نیز آزاد گردید.
۳- رمضان:
پس از عملیات بسیار موفق بیت المقدس، طرح ریزى و آماده سازى عملیات رمضان آغاز شد.
در این عملیات شهید باقرى همچنان در مسؤولیت قرارگاه نصر حضور داشت. در مرحله اول عملیات رمضان این قرارگاه نقش عمل کننده نداشت و به عنوان قرارگاه احتیاط پیش بینى شده بود، ولى با روحیاتى که شهید باقرى داشت ضمن حضور در قرارگاه فتح و همکارى جدى و فعال با فرماندهى آن، در مراحل بعدى عملیات رمضان به علت پاتکهاى بسیار شدید و سنگین دشمن بعثى، قرارگاه نصر نقش بسیار مؤثرى در دفع آنها و حفظ مواضع خودى داشت تا جایى که شهید باقرى جهت کنترل دقیق تر و تقویت روحیه رزمندگان، مقرتاکتیکى قرارگاه نصر را پشت خاکریزهاى خط مقدم مستقر کرد و تا تثبیت شرایط، در همان جا حضور داشت.
- فرماندهى قرارگاه کربلا و جانشین فرماندهى کل در قرارگاههاى جنوب
پس از عملیات رمضان، شهید باقرى از طرف فرماندهى کل سپاه به سمت فرماندهى قرارگاه کربلا و جانشین فرماندهى کل در قرارگاههاى جنوب منصوب گردید.
در شرایطى که طرح ریزى عملیات از منطقه جنوب به جبهه غرب منتقل شده بود، همزمان با اجراى عملیات مسلم بن عقیل (ع)، شهید باقرى در قرارگاه کربلا با شناسایى و پى گیرى مستمر، عملیات محرم را طرح ریزى کرد و با کسب موافقت، نسبت به اجراى آن وارد عمل شد.
- جانشین فرماندهى یگان زمینى سپاه
با توجه به کسب تجربیات و نتایج حاصله از موفقیتهاى رزمى و نظامى، ساختار سازمان رزمى سپاه شکل گرفت و بر اثر لیاقت و شایستگى قابل توجه و در خور تحسین شهیدباقرى، ایشان به عنوان جانشین فرماندهى یگان زمینى سپاه منصوب گردید.
ویژگیهاى برجسته شهید
اتکال شهیدباقرى به خداوند تبارک و تعالى بسیار بالا بود و در سایه این توکل، اطمینان و استقامت عجیب وى به خوبى مشهود بود و در سخت ترین شرایط و حساسترین موقعیتها ضمن حفظ صبر و آرامش و خونسردى، با تدبیر عمل مى کرد.
او عشق و علاقه عجیبى به اهل بیت (ع) و آقا امام زمان (عج) و امام خمینى (ره) داشت.
شهیدباقرى بى ریا و بى تکلیف در مصائب امام حسین (ع) مى گریست و علاقه فراوان و مستمر به مطالعه کتاب ارشاد شیخ مفید و مقتلهاى حادثه کربلا داشت.
استعداد و خلاقیت شهیدباقرى با توجه به کمى سن و تجربه وى، بسیار قابل توجه و مورد تحسین بود. یکى از برادران رده بالاى سپاه (و با سابقه در جنگ) چنین مى گوید:
« با اینکه من دوسال از او بزرگتر بودم ولى به جرأت مى توانم بگویم افکار او دوسال از من بالاتر بود.»
شهیدباقرى همواره با هوشمندى و ذکاوت خویش شرایط رزمى و عملیاتى را پیش بینى و تحلیل مى کرد و در کنار آن با قدرت بالاى فکرى، راهکار و طرح ریزى عملیاتى خود را ارائه مى نمود و بدون هراس از مشکلات، به فعالیت و تلاش در این زمینه مى پرداخت. هرگز نسبت به دشمن اظهار عجز و ناتوانى نداشت، بلکه همواره نسبت به برترى نیروهاى خودى بر دشمن با اطمینان صحبت مى کرد.
قاطعیت و قدرت تصمیم گیرى شهیدباقرى به عنوان یک فرمانده لایق و موفق چشمگیر بود و در مراحل بحرانى و شرایط سخت با جرأت کامل ضمن حفظ آرامش و خونسردى، نظر لازم و مؤثر را ارائه و در این باره تصمیم گیرى مى کرد.
یکى از فرماندهان نظامى ارتش که با وى همکارى مشترک داشت مى گوید:
« در مرحله اى از عملیات بیت المقدس یکى از یگانها در شرایط سختى در مقابل پاتک دشمن قرار گرفته بود که فرمانده آن واحد در تماسى اعلام کرد در صورت مقاومت، احتمالا تلفات بیشترى خواهیم داشت.»
شهید باقرى در پاسخ گفت:
« در مقابل دشمن باید مقاومت کنید و مسوولیت تلفات را هم من به گردن مى گیرم.»
کادر سازى و تربیت نیرو از خصوصیات بسیار بارز شهیدباقرى بود. اهتمام زیادى به رشد و ارتقاى همراهان و همکاران خود داشت. در تربیت کادرهاى واحد اطلاعات و عملیات بسیار پرتلاش بود و در این زمینه آموزشهاى نظرى و عملى را توام مى کرد. بیش از سه دوره آموزش فشرده۳۰ تا۴۰ نفره برگزار کرد که بعدها این برادران در واحد اطلاعات- عملیات تیپها مسؤولیتهاى مهمى را عهده دار شدند.
توجه به هماهنگى و وحدت نیروهاى رزمى از دیگر خصوصیات این شهید بزرگوار بود که تجلى آن در هدایت عملیات- خصوصا عملیات مشترک ارتش و سپاه ( در قرارگاه مشترک نصر)- مورد تأیید فرماندهان ارتش بود و آنها تحت تأثیر خصوصیات اخلاقى و عمل این شهید قرار مى گرفتند، بخصوص در مقطعى که ایشان به عنوان نماینده سپاه در شوراى عالى دفاع شرکت مى کرد.
شجاعت و شهامت شهیدباقرى بسیار بالا و قابل توجه بود. او با توجه به اینکه یک مسؤول رده بالاى نظامى بود، ولى همراه عناصر اطلاعاتى در شناسایى ها شرکت مى کرد.
در صحنه هاى رزم و در خطوط مقدم جبهه و در بعضى از موارد نیز در پشت خط دشمن حضور مى یافت و حتى در هدایت گروهانها و گردانهاى رزمى مستقیما وارد عمل مى شد.
این شهامت در کلام و گفتار وى نیز تاثیر داشت. با تواضع، آنچه را صحیح مى دانست بیان مى کرد و از نظرات خود دفاع مى نمود.
از قدرت بیان و استدلال برخوردار بود و همراه مخاطب خود را تحت تأثیر قرار داده و به تحسین وامى داشت.
تواضع و فروتنى شهیدباقرى - با داشتن مسؤولیتهاى مهم و اساسى در جنگ- بسیار محسوس بود و هرگز تحت تأثیر القاب و عناوین مسؤولیتى قرار نمى گرفت.
رفتار مهربان او با همه (خصوصا زیردستان) به گونه اى بود که علاقه متقابل نسبت به وى را در آنان ایجاد مى کرد.
تا مدتها همسرش نمى دانست که او در جبهه مسوولیت دارد و فرمانده است، در پاسخ به این سوال که در جبهه چه مى کند، مى گفت: « من سقاى بچه هاى بسیجى ام.»
فرازهایى از خاطرات همرزمان شهید
- پس از عملیات امام مهدى (عج) نگاهم به شخصى افتاد که سطلى به دست گرفته بود و فشنگهاى روى زمین را جمع مى کرد. این شخص کسى نبود جز برادر باقرى که مى گفت:
« اینها حیف است و باید از آن استفاده کرد.»
- وقتى راجع به عملیات یا مسائل کارى انتقاد مى کردیم با مهربانى مى گفت:
« بسیار خوب، حالا شما بیایید و کار را دست بگیرید و درست کنید، چه فرقى مى کند.»
- در عملیات بیت المقدس وقتى یکى از تیپها در وضعیت دشوارى قرار گرفته بود، فرمانده آن در اثر فشار مشکلات مى گوید: «مگر بالاتر از سیاهى هم رنگى هست؟» شهیدباقرى پاسخ مى دهد:
«آرى، بالاتر از سیاهى، سرخى خون شهید است که روى زمین مى ریزد، قوه محرکه شما خون شهدا است.»
- پس از فتح خرمشهر بارها تذکر مى داد:
« برادران! مبادا غرور این پیروزیها شما را بگیرد، خودتان را گم نکنید، فکر نکنید ما این کار را کرده ایم، همه اش خواست خدا بوده است.»
- حساسیت عجیبى به انتقال شهدا و مجروحین داشت و مى گفت:
« ما جواب خانواده اى را که جنازه شهیدش روى زمین مانده چه بدهیم؟!»
سرانجام در اثر این تأکیدها و ضرورت مدنظر قرار دادن حقوق شهدا، مسوول تعاون قرارگاه نیز شهید شد.
- وقتى در ارتباط با جریانات سیاسى از وى مى پرسیدند در چه خطى هستى؟ مى گفت:
«ما در خط ثواب هستیم.»
شهیدباقرى در مورد نیروهاى بسیجى مى گفت:
« این بسیجى ها امانتى الهى هستند که باید قدرشان را بدانیم و تمام سعى خود را در حفظ آنها بکار بریم. این بسیجى است که جنگ را اداره مى کند. تا زمانى که نیروى ایمان در آنها وجود دارد، جنگ به پیروزى مى انجامد.»
شهیدباقرى همواره به دوستانش مى گفت:
« تا خالص نشوى خدا ترا برنمى گزیند. لذا باید سعى کنیم که خداوند عاشقمان بشود تا ما را ببرد.»
نحوه شهادت
پس از عملیات رمضان در شهریور ماه۱۳۶۱ مقارن با ایام حج بود، در پاسخ به پیشنهاد یکى از دوستانش جهت عزیمت به سفر حج گفته بود:
« هنوز که کار جنگ تمام نشده و دشمن بعثى در خاک ماست، بروم به خدا چه بگویم؟ وقتى مى روم که حرفى براى گفتن داشته باشم.»
چند ماه پس از این صحبت در نهم بهمن ماه۱۳۶۱ در طلیعه ایام مبارک دهه فجر در حالى که تعدادى از همرزمان و همسنگرانش به دیدار حضرت امام خمینى (ره) شتافته بودند، او براى شناسایى و آماده سازى عملیات والفجر مقدماتى به همراه تعدادى از برادران سپاه در خطوط مقدم چنانه (منطقه فکه) در سنگر دیده بانى مورد هدف گلوله خمپاره دشمن بعثى قرار گرفت و همراه همسنگرانش شهیدان مجید بقائى، رضوانى و... به لقاء الله شتافت.
آخرین کلامى که از این شهید بزرگوار شنیده شد پس از ذکر شهادتین، نام مبارک امام شهیدان، امام حسین (ع) بود.
شهیدباقرى در همه مدت حضورش در جبهه هاى جنگ تنها یکبار، آن هم به مدت پنج روز براى ازدواج از جنگ جدا شد و به جهت عشق به حضرت امام زمان (عج) نام نرگس را براى تنها فرزندش برگزید.
گزیده اى از سخنان شهید حسن باقرى

احمد نوریان
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
يکشنبه بیست و هشتم 6 1389 9:51 بعد از ظهر
X