معرفی وبلاگ
شهداودفاع مقدس ره آوردی بودکه موجب شد به پاس حق شناسی ازخون شهدا،ورزمندگان هشت سال دفاع مقدس ملت مقاوم ایران اسلامی همچون کوهی استوارباقی بمانند وبه پیروزی های بسیارنائل آینددراین وبلاگ پیرامون این شگفتیهای به دست آمده به بررسی وتحلیل پرداخته می شودامیداست موجب رضایت حق قرارگیردانشااتته
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 507291
تعداد نوشته ها : 472
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
زمستان فرا رسیده بود، فصل بیکارى کشاورزان. من هم کشاورزى بودم که با رسیدن فصل زمستان بیکار شده و مجبور به خانه نشینى مى شدم. حوصله ام از بیکارى سررفته بود و دوست داشتم براى خود کارى دست و پا کنم، از طرفى جنگ در جبهه، آغاز شده بود.
بالاخره پس از فکر کردن زیاد در مورد خانواده و دیگر مسایل، تصمیم نهایى را گرفتم. من هم مثل دیگر مردان دلاور این آب و خاک، با ۶ فرزند و همسرم خداحافظى کرده و به طرف جبهه راه افتادم. من هم مى باید مثل بقیه مردم، از جان و مال و ناموس این مملکت دفاع مى کردم.
در واقع این را وظیفه خود مى دانستم که خانه و زندگى خود را در راه وطن و هم میهنان خود فدا کرده و در مقابل دشمن خائن بایستم. پس از انجام مقدمات و ثبت نام براى حضور در جنگ، در اوایل بهمن همراه با کاروانى رهسپار منطقه اى در شمال فکه شدیم. آن جا دیگر هیچ صحبتى از مال و ثروت، زن و فرزند و خانه و زندگى در میان نبود. هر چه بود ایثار بود و فداکارى، از خودگذشتگى بود و خدایى شدن.
فرمانده ما که خدا انشاءالله با سیدالشهدا محشورش کند، با وجود این که مافوق ما بود آن قدر که براى حرمت هاى انسانى ارزش گذارى مى کرد براى مقام و موقعیت ارزش قائل نمى شد و با خلوص نیت و نهایت خاکى بودن، با دست خودش غذاى ما را تقسیم مى کرد. بعضى اوقات که از طرف مردم میوه مى رسید، فرمانده آن ها را با رعایت مساوات به بچه ها مى داد. یک دفعه که براى ما سیب رسیده بود، فرمانده سیب ها را تقسیم کرد ولى خودش چیزى نخورد.
ما از او پرسیدیم: «چرا خودتان نمى خورید؟» با تأنى پاسخ دادند: «من خورده ام.» تا این که چندین بار این کار ادامه پیدا کرد. هر بار که از او مى پرسیدیم، چیزى براى جواب دادن داشت، بعضى وقت ها مى گفت: «من براى خودم برداشته ام!» یا مى گفت: «من خورده ام».
خلاصه بچه ها سیب هاى خوب و سالم را مى خوردند و ناسالم هایش را در قسمتى از منطقه که به عنوان خاکروبه بود مى ریختند. بعد از مدتى متوجه شدیم که، فرمانده ما هر وقت که میوه به او نمى رسد، اصلاً به روى خودش نمى آورد و وقتى بچه ها میوه هایشان را که ناسالم بود دور مى ریختند، از آن ها استفاده مى کرد، به طورى که کسى بو نبرد. در ۲۵ اسفند سال ۶۳ بود که به ما خبر رسید فرمانده تیپ جوادالائمه، به شهادت رسیده است. آن جا بود که فهمیدم شهادت، اخلاص عمل و لیاقت مى خواهد که باید تا رسیدن به آن مرحله، تزکیه و تهذیب نفس را سرلوحه اعمالمان قرار دهیم. نام این شهید سعید عبدالحسین برونسى فرمانده تیپ جوادالائمه بود.

ایثارگر حیدرى
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 


سه شنبه بیست و سوم 6 1389 6:38 بعد از ظهر
X