معرفی وبلاگ
شهداودفاع مقدس ره آوردی بودکه موجب شد به پاس حق شناسی ازخون شهدا،ورزمندگان هشت سال دفاع مقدس ملت مقاوم ایران اسلامی همچون کوهی استوارباقی بمانند وبه پیروزی های بسیارنائل آینددراین وبلاگ پیرامون این شگفتیهای به دست آمده به بررسی وتحلیل پرداخته می شودامیداست موجب رضایت حق قرارگیردانشااتته
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 504519
تعداد نوشته ها : 472
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

 

کتاب خاطرات آزادگان 8 سال دفاع مقدس با عنوان «سرریزون» نوشته«محمد محمودی نورآبادی» توسط نشر شاهد منتشر شد.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی نوید شاهد ، کتاب «سرریزون» توسط محمد محمودی نورآبادی نوشته شده و گویای داستان هایی از 8 سال دفاع مقدس است.
این کتاب با تیراژ 3 هزار نسخه به همت معاونت پژوهشی و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهد و امور ایثارگران در 165 صفحه به چاپ رسیده است.
کتاب «سرریزون» از آثار منتشر شده نشر شاهد بوده و به مادرانی که اشک بیش از آب چهره شان را شسته است تقدیم می شود.

لطفاًنظرخودراازمادریغ ننماییدباتشکر

يکشنبه بیست و هشتم 6 1389 5:35 بعد از ظهر

 

علی داعی در خصوص مسائل حقوقی اسرای ایرانی و مسئولیتی که دولت عراق در قبال این آزادگان بر عهده دارد، اظهار داشت: رفتار نیروهای عراقی با اسرای ایرانی را می‌توان در دو بخش، مورد بحث و بررسی قرار داد.
وی ادامه داد: بخش نخست مسئولیت ناشی از حقوق متوسل به زور است و این که تشخیص دهیم چه کسی متجاوز بوده و چه کسی متجاوز نیست؛ بخش دوم، بحث نقض حقوق حاکم در جنگ است؛ یعنی همان چیزی که به حقوق بین‌المللی بشردوستانه معروف بوده و در واقع مبنای آن، کنوانسیون 1940 ژنو است.
این آزاده دوران دفاع مقدس و کارشناس مسائل بین‌الملل بیان داشت: در مخاصمات مسلحانه، تفاوتی ندارد که چه کسی متجاوز یا چه کسی در حال دفاع مشروع است؛ در واقع هر دو طرف ملزم هستند که حقوق بین‌الملل بشردوستانه را رعایت کنند.
وی ادامه داد: در کنوانسیون 1940 ژنو که مربوط به حمایت از اسرای جنگی است، مواردی وجود دارد که از آن‌ها به عنوان نقض‌های شدید یاد می‌شود؛ این نقض‌ها شامل رفتار خشن و تحقیرآمیز، شکنجه‌های شدید، ایجاد صدمات شدید روحی و جسمی، عدم رعایت مسائل مربوط به حفظ و نگهداری اسرای جنگی، نگهداشتن اسرا بعد از پایان جنگ و استفاده از اسرای جنگی برای مقابله با کشور در حال جنگ است.
داعی گفت: در زمینه نقض حقوق اسرا ایرانی باید دو مرحله را از هم جدا کرد؛ مرحله نخست از زمان آغاز اسارت تا انتقال به اردوگاه‌های عراق و مرحله دوم از زمان انتقال به اردوگاه تا پایان اسارت است.
وی خاطرنشان کرد: در بخش نخست که مربوط به عدم رسیدگی به مجروحان است، شکنجه‌ها و اعدام‌هایی زیادی صورت گرفت و نشانه بارز این است که در سال‌های 61 و 62 کم‌تر از 5 هزار اسیر در عراق وجود داشت، در صورتی که در آن زمان بیش‌ترین درگیری‌ها رخ داده بود و انتظار می‌رفت، اسرای بیش‌تری در اردوگاه‌های عراق حضور داشته باشند.
داعی ادامه داد: بخش دوم این موضوع به زمان اسارت برمی‌گردد؛ بسیاری از اسرا که مجروح بودند تحت مراقبت‌های پزشکی قرار نگرفته و به همین دلیل معلولیت‌های بسیاری برای اسرا ایجاد شد و برخی شهید ‌شدند.
این آزاده دوران دفاع مقدس و کارشناس مسائل بین‌الملل عنوان کرد: شکنجه‌های اسرا در اردوگا‌ه‌ها شامل وضعیت نامناسب فضای اردوگاه‌ها، کمبود مواد غذایی و نوشیدنی، تونل‌های مرگ که در هنگام ورود اسرا به اردوگا‌ه‌ها وجود داشت که همه این موارد جزو نقض کنوانسیون ژنو محسوب می‌شود.
وی در ادامه به ماده 129 و131کنوانسیون 1940 ژنو اشاره کرد و افزود: در ماده 129کنوانسیون ژنو به مسئولیت کیفری فردی اشاره شده است؛ این ماده دولت‌ها را ملزم می‌کند تا افرادی که مرتکب نقض‌ حقوق اسرا شد‌ه‌اند، محاکمه کرده و تحت تعقیب کیفری قرار دهند.
داعی بیان داشت: در ماده 131اشاره شده است که کشورها نباید از مسئولیت خودشان شانه خالی کرده و ‌حقوق قربانیان این جنایت‌ها را پایمال نکنند

منبع: خبرگزاری فارس

يکشنبه بیست و هشتم 6 1389 5:31 بعد از ظهر
خاطره‌اى از جزیره مجنوندر منطقه عملیاتى بدر و خندق (خیبر)
پس از استراحتى کوتاه با ماموریت جدید دیگر یعنى پدافند جزیره مجنون به راه افتادیم به سوى محل جاده خندق حد فاصل محراب- فلکه امام‌رضا(ع)، فاصله 30 کیلومتر مکانى که در سال 1364 نیز در آن محور سمت مخابرات را داشتم.
در این ماموریت سمت مسئول مخابرات محور را پیدا کردم. در آنجا تامین پوشش مخابراتى گردان پیاده با فرماندهى محور، ارتباط کلیه واحدهاى مربوطه مانند پدافند، اورژانس، توپخانه 122، توپخانه 105 لشکر نیروهاى مخصوص ذوالفقار تهران و تخریب و مهندسى رزمى تیپ 21 امام‌رضا(ع) بود. یک شب جهت بازدید و سرکشى سنگر محراب (د‌ژ) که در سال قبل به علت کمى مسئولیت نرفته بودم در این سال به خود این اجازه را دادم به علت مسئولیت محوله باید از تمامى نقاط ماموریت خواه معمولى خواه خطرناک دیدن کنم و در کنار نیروهایم باشم که خداى نکرده این فکر پیش نیاید که فرماندهان در عقب خط هستند و در زیر آتش نمى‌ایستند. خلاصه شب در د‌ژ بودم، اتفاقا موتور برق خراب شده بود و هواى داخل تونل و دهلیزها و سنگر اصلى بسیار گرم شده بود و پس از درخواست از تدارکات موتوریدکى (ژنراتور برق) رسید. همان شب ساعت 9 خبر رسید یک افسر اطلاعات عراقى به اسارت درآمده، خبر خوشحال‌کننده بود. اسیر عراقى را به داخل سنگر آورده بودند. بسیار ترسیده بود. لباس‌هایش را به علت خیس بودن و سرما تعویض کردیم و اسیر را به سنگر فرماندهى واقع در عقبه خط تخلیه کردیم. سپس در سنگر خوابیدیم. حدود ساعت 12 شب بود که اطلاع دادند بروبچه‌هاى تخریب که در حال کار در میدان‌هاى مین اطراف د‌ژ بودند دچار حادثه شده و تعدادى شهید و مجروح داده‌اند (نیروهاى ایرانى به واسطه تثبیت مواضع و استقرار تجهیزات و استحکامات آب هور را با موتور پمپ‌هاى قوى به سمت عراق پمپا‌ژ مى‌کردند تا سطح هور خشک شده، بتوانند جاده‌هاى تدارکاتى بزنند و زمینه را براى پیشروى به سمت عراق آماده کنند و آب پمپا‌ژ شده باعث کندى در حرکت نیروهاى عراقى شود و عراق هم برعکس ایران عمل مى‌کرد و با پمپا‌ژ کردن آب به مواضع ایران درصدد ایجاد مانع براى جلوگیرى پیشرفت نیروهاى ایرانى بود.) نیروهاى تخریب با توجه به عقب‌نشینى آب دریاچه در حال جلو بردن سیم‌خاردارها و موانع خورشیدى و مین‌هاى کاشته شده بودند که گلوله خمپاره 120 در بین آنها خورده و تعداد سه نفر شهید و چهار نفر به سختى مجروح شده بودند. یکى از شهدا طلبه حوزه علمیه قم بود و از ناحیه کمر به بالا متلاشى شده بود، یکى از مجروحین که لحظات آخر عمرش در بالاى سرش بودم چیزى مى‌گفت به حالت زمزمه، وقتى گوشم را به کنار دهانش بردم دیدم ذکر “یاحسین، یاحسین” مى‌گوید که در آغوش من شهید شد. سه مجروح دیگر را به علت خراب شدن آمبولانس با وانت کمپرسى به عقب (اورژانس) منتقل کردیم. یکى از مجروحین را که از ناحیه شکم ترکش خورده بود در آغوش گرفتم تا دست‌اندازهاى جاده خاکى اذیتش نکند. با چفیه دور شکمش را بسته بودم تا بتوانم کمى جلوى خونریزى را بگیرم. به او روحیه مى‌دادم و او را به صبر و مقاومت در برابر درد تشویق مى‌کردم. پس از طى مسافتى مجروحان و شهدا را به اروژانس رساندیم. (جالب توجه اینکه یکى از مجروحان ترکشى به اندازه یک گلابى درشت به بازویش خورده و در زیر پوست بازویش گیر کرده بود) من به سنگر فرماندهى محور برگشتم. صبح روز بعد به سنگر مسئول گردان مراجعه کردم. همان اسیر عراقى شب گذشته را با لباس ایرانى به تن با چهره سبزه‌اى با اندام ضعیف با عکس امام بر روى سینه‌اش ملاقات کردم. او افسر اطلاعات عراق بود و به علت تاریکى هوا و گم کردن مسیر اشتباها به مواضع ایرانى‌ها آمده بود و سپس در موانع سیم‌خاردارهاى خورشیدى گیر کرده بود و نیروهاى تخریب پس از رها کردنش از موانع او را به اینجا هدایت کرده بودند.
یکى از فرماندهان سپاه که تسلط به زبان عربى داشت از وى بازجویى کرد و اطلاعاتى در خصوص مواضع عراقى‌ها در منطقه عملیاتى بدر و خیبر و جزیره مجنون به دست آورد و به مسئولین محور ارائه داد. از طریق فرماندهى قرارگاه خاتم‌الانبیا(ص)‌در جنوب کشور پیامى رسید حاکى از اجراى آتش تهیه در محور جاده خندق به روى مواضع دشمن که در آن محور عملیاتى این آتش باید توسط یگان‌هاى مستقر در خط شامل توپخانه (توپ‌هاى 122، 105، کاتیوشا، گروه خمپاره‌انداز 120 و 81) و در محل د‌ژ نیروهاى پیاده هم با آن آتشبارى همکارى مى‌کردند، گروهان مستقر در د‌ژ گروهان دوم گردان فلق به فرماندهى برادر شهید عباس اعتدالى (در عملیات کربلاى 5 به شهادت رسید) بود با بى‌سیم با او هماهنگ کردم که زمان شروع آتشبارى با من هماهنگ کند که من هم در آن عملیات شرکت کنم (آتش تهیه به عملیاتى گفته مى‌شود که کلیه یگان‌هاى نظامى مستقر در یک خط عملیاتى در جهت ریختن آتش شدید بدون پیشروى به جلوست که هدف اصلى ساکت کردن آتشبارى شدید دشمن و جلوگیرى از تک دشمن و تحرکات او مى‌باشد.) فرمانده گروهان یک ساعت قبل از شروع آتش به من بى‌سیم زد. با موتورسیکلت خود را به د‌ژ رساندم و به محل سنگر و سه تک تیرانداز از خط مقدم. ساعت شروع عملیات 9 صبح الى 9/10 بود. در مقابل ما جاده‌اى قرار داشت که ادامه پدى بود که روى آن مستقر بودیم و توسط نیروهاى ایرانى پس از عملیات خیبر با انفجار بریده شده بود که تانک‌هاى عراقى نتوانند نفوذ کنند و لاشه چند تانک که قصد عبور از جاده را داشتند به چشم دیده مى‌شد،‌البته سنگرهاى کمین عراقى در زیر این تانک‌ها قرار داشت. عقربه ساعت به روى 9 قرار گرفت “یا علی، یاعلی، یاعلی” آتشبارى شروع شد. من هم به نوبه خود شروع به آتش کردم و سعى مى‌کردم زیر تانک‌ها را هدف بگیرم، حدود 20 الى 25 گلوله به سنگرهاى کمین عراقى شلیک کردم. خبر آتش‌بس از داخل د‌ژ اعلام شد. با دیگر نیروها سریعا روى د‌ژ را تخلیه کرده و به سنگرهایمان بازگشتیم و منتظر جواب این آتش‌ها بودیم. نیروهاى عراقى شروع کردند ورودى درب د‌ژ را با خمپاره 60 مى‌زدند و نمى‌شد به راحتى د‌ژ را ترک کرد و باید نفر به نفر سریع عبور مى‌کردیم. اولین نفر که از سنگر د‌ژ خارج شد پشت سرش خمپاره‌اى زده شد و دومین نفر گلوله‌اى دیگر و من سومین نفرى بودم که عبور کردم. به هرحال با پیروزى و لطف خداى بزرگ این عملیات هم به پایان رسید و پس از آن دوباره با همان موتورى که در اختیارم بود به سنگر فرماندهى محور برگشتم.
حدود 15 روز در آن خط بودیم تا اینکه پایان ماموریت فرا رسید. با گرفتن چندین نفر کشته و یک نفر اسیر از دشمن و انهدام چند سنگر اجتماعی، انفرادی، یک دکل دیدبانى و انهدام نیرو، اختلال در امر جاده‌سازى که توسط بولدوزرهاى عراقى در شب صورت مى‌گرفت، مجموع عملکرد نیروهاى ایرانى در محور جاده خندق در جزیره مجنون بود. پس از آن به مرکز قرارگاه فرماندهى مرکز پیام (مخابرات) اهواز برگشتم و چند هفته‌اى به‌عنوان مسئول مخابرات مرکز پیام بى‌سیم قرارگاه شهید کارگر تیپ 21 امام‌رضا(ع) منصوب شدم. پس از آن به ایلام عزیمت کردم و ماموریت تامین نیرو و آموزش نیروهاى بى‌سیمچى براى گردان رزمى “یس” را پیدا کردم. کلاس‌هاى متعدد عملى و شناخت لوازم و تجهیزات و بى‌سیم‌هاى رزمى را با نیروها کار کردم تا اینکه آماده رفتن به اهواز با 12 نیروى آماده شدم.
ولى از طرف فرمانده واحد مخابرات تیپ، ماموریت تحویل مخابرات گردان مستقل قائم(ع) را به من محول کردند. گردانى بزرگ با حدود 500 نفر نیرو کادر مخابراتى 25 نفره که نیروهاى مخابراتى آموزش ندیده‌اش قدرى کار را مشکل مى‌کرد. در نتیجه حدود 15 روز با نیروها کار کردم و آموزش‌هاى لازم را به آنها دادم. گردان اولین ماموریتش را دریافت کرد. براى پدافند خط عملیاتى شهر بستان (آبان ماه 1365) به آن شهر اعزام شدیم و خط را از تیپ 9 بدر (مجاهدین عراقی) تحویل گرفتیم. مانند همیشه مرکز پیام فرماندهى گردان را برپا کردیم، همچنین خط‌هاى باسیم با سنگرهاى کمین و غیره توسط نیروهاى سیم‌بان کشیده شد. یکى از اشکالات این منطقه عملیاتى وجود گاومیش‌هاى وحشى و گاوهاى روستاییان بود که از ابتداى جنگ به علت مهاجرت روستاییان و صاحبان این حیوانات به صورت گله‌اى بدون صاحب در منطقه وجود داشتند که هرازگاهى یا روى مین مى‌افتادند و یا با حرکت روى سیم‌هاى تلفن که روى زمین بود ارتباط بین سنگرها را قطع مى‌کردند و سیم‌بان‌ها مرتب در کوشش براى راه‌اندازى و نگهدارى خطوط بودند. در نتیجه ما مجبور شدیم از کابل‌هاى ضخیم استفاده کنیم تا دیگر دچار قطع خطوط توسط گاومیش‌ها نشویم.
علیرضا رجبى‌راد
روزنامه رسالت

 

يکشنبه بیست و هشتم 6 1389 3:8 بعد از ظهر

شهید محمد شهسواری در تاریخ سوم اسفند ماه  1334  در قریه شیخ آباد کهنوج به دنیا آمد . در سه سالگی پدر خویش را از دست داد . دوران ابتدایی را در مدرسه پهلوی سابق آغاز  کرد . با حافظه کم نظیری که داشت با بهترین معدلها تا سال ششم نظام قدیم  ادامه تحصیل داد . قرآن را در مکتب خانه ای نزد عموی خود فرا گرفت و چون در کهنوج مدرسه نبود از ادامه تحصیل باز ماند . سپس جهت تأمین مخارج زندگی خانواده به جزیره کیش رهسپار شد. او گرمای طاقت فرسای جنوب را تحمل کرد تا بتواند گوشه ای از زحمات مادر زجر کشیده خود را جبران کند . بعد از سه سال تلاش در جزیره به کهنوج بازگشت و در راهسازی بین کهنوج و جیرفت مشغول به کار شد . با شروع جنگ تحمیلی به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد و برای اولین بار در عملیات بیت المقدس شرکت نمود . شهادت فرمانده رشید میثم افغانی که با وی نسبت فامیلی داشت او را بیشتر شیفته جهاد و شهادت نمود و دو بار دیگر به جبهه اعزام شد . در تاریخ 22/12/63 در شرق دجله به اسارت نیروهای بعثی درآمد . ایشان  بزرگی روح خود را با دستان بسته در حالیکه اسیر دشمن بود با فریاد « الله اکبر  خمینی رهبر» ،  «مرگ بر صدام ضد اسلام»  به نمایش گذاشت و فریادش در تاریخ طنین افکن شد . در تاریخ 1/6/69 به همراه سایر پرستوهای عاشق به میهن اسلامی بازگشت .
آزاده سرافراز عظیم آقاجانی که مدتی با ایشان هم آسایشگاهی بود می گوید :
در سال 64-65 توفیق داشتم که با شهید شهسواری در یک آسایشگاه باشم . در اردوگاه الانبار ، قاطع 3 ، آسایشگاه 20 . در آن سالها در تلویزیون ایران فیلمی از یک اسیر ایرانی پخش شد که در لحظه اسارت با صدای بلند شعار  « مرگ بر صدام ضد اسلام  » را فریاد می کشید که توسط خبرنگار شبکه فرانسه ضبط شده بود . شهید شهسواری که خودش این شعار را داده بود هیچ اطلاعی از این قضیه نداشت  و نمی دانست که در رسانه های ایران خیلی مطرح شده و تصویرش پخش شده است .
بعد از مدتی که اسرای جدید به اردوگاه آمده بودند ، در میان آنان تعدادی از آشنایان شهید شهسواری نیز بودند که با دیدن ایشان  ، خبر پخش آن فیلم را به گوشش رساندند و تازه در آن زمان بود که ما هم از این قضیه باخبر شدیم و فهمیدیم که چنین اتفاقی افتاده است .
ایشان به خاطر کوچکی قدش از سربازی معاف شده بود . خودش تعریف می کرد و می گفت که :        « قدم کوتاه بود و فرمانده مافوقمان گفت که این آدم کوچولوها را می خواهید چکار کنید ، ردشان کنید بروند ، مگر در مملکت سرباز قحط است » . که بالاخره ایشان از سربازی معاف شد . بعد هم در زمان جنگ تحمیلی  بصورت بسیجی به جبهه آمد و فکر کنم در عملیات بدر که بعد از عملیات خیبر بود زخمی شد . و یکسری از دوستانشان هم آنطرف تر شهید شده بودند . عراقی ها زخمی ها را جدا می کنند که ایشان هم قاطی زخمی ها بودند . یکسری را که زخمشان شدیدتر بود جدا کرده و مثلاً 200 متر آنطرف تر می برند که پشت تپه بود بطوری که بقیه زخمی ها به آنجا دیدی نداشتند . بین این کسانی که مانده بودند شایع شده بود که اینها را برده اند تا اعدام کنند . بعد نوبت اینها می شود و آقای شهسواری را بلند می کنند که ببرند . ایشان می گفت : « حالا که دارم میروم شهید شوم لااقل خودم را خالی کنم و نفرتم را نسبت به این ظالم مستبد  ( صدام ) اعلام کنم . من که دارم  شهید می شوم حال هر بلایی که می خواهند ، سرم بیاورند » همین طور که او را می کشیدند و می بردند شعار معروف مرگ بر صدام ضد اسلام را فریاد می کشید . می گفت : « من در آن موقع اصلاً در ذهنم نه دوربینی بود و نه خبرنگاری و اصلاً حواسم به آنها نبود و حتی آنها را ندیده بودم . همینطور که مرا می بردند شعارم را دادم تا به بقیه زخمی ها ملحق شدم . وقتی که به جمع آنان رسیدم دیدم که همه زنده اند و از اعدام خبری نیست . » ایشان در ادامه می گفت : « در آن لحظات که شعارم را می دادم سربازان عراقی آنقدر گرم جابجا کردن مان بودند که اصلاً حواسشان به شعار من نبود برای همین با من هیچ برخوردی نکردند و مرا قاطی زخمی ها به بیمارستان منتقل کرده و بستری کردند و بعد از مداوا شدن به اردوگاه الانبار آوردند » .
بعد از پخش این تصاویر عراقی ها به دنبال چنین شخصی بودند که پیدایش کنند ولی نتوانستند او را پیدا کنند . آن هم به چند دلیل : اول اینکه ایشان هنگامیکه اسیر شد ریش زیادی داشت ولی وقتی وارد اردوگاه شدند به اجبار قوانین اردوگاه تمام ریش ها را با تیغ زدند ، یعنی کل چهره اش عوض شد . دوم اینکه ایشان جدا از تیر و ترکش هایش ، سردردهایی داشت که از اعصاب بود و جزء آن دسته از مریض هایی بودند که در اردوگاه هر هفته یک بار باید می رفتند نزد دکتر و قرص می گرفتند . یعنی مثلاً از میان آن قاطعی که 500 نفر در آن بودیم ، 10-12 نفر بودند که باید می رفتند و قرص های مخصوص خودشان را می گرفتند . این افراد را صلیب سرخ می شناخت . دکتر عراقی هم به اسم آنها را می شناخت ، حتی سربازان عراقی هم به اسم آنها را می شناختند . به خاطر اینکه این افراد دائماً می رفتند و می آمدند عراقی ها حساسیت و تندی شان روی اینها کم شده بود طوریکه مثلاً در راه با اینها شوخی می کردند و سربه سرشان می گذاشتند . حتی مثلا ً در ساعاتی که آزاد باش بود و بچه ها در حیاط قدم می زدند و یا لباس می شستند ، سربازهایی که در حال قدم زدن بودند ، بعضاً به آسایشگاه می آمدند و با این افراد چاق سلامتی خاصی می کردند . آقای شهسواری هم از آن دسته افراد بود . مثلاً غروب ها که می آمدند آمار بگیرند وقتی او را می دیدند می گفتند حالت چطوره ؟ خوبی ؟ و اینگونه بود که شهید شهسواری تا آخرین روز اسارتش ناشناخته باقی ماند .
 لازم به توضیح است که شهید شهسواری پس از آزادی از سوی مسئولین مورد تفقد قرار گرفت و مدال شجاعت را از دست ریاست جمهوری وقت دریافت کرد . سرانجام این آزاده سرافراز در بیستم مرداد ماه 1375 برای انجام ماموریت فرهنگی در حالی که ملبس به لباس مقدس بسیجی بود با همان ساز و برگ جبهه در مسیر زاهدان به فیض شهادت نائل آمد .
فرازی از وصیتنامه شهید محمد شهسواری :
« خداوند توفیق دهد که ادامه دهنده راه شهیدان باشیم امام امت را دعا کنیم و طول عمر ایشان را از خداوند بخواهیم » .
روحش شاد و راهش پر رهرو باد

پنج شنبه بیست و پنجم 6 1389 4:31 بعد از ظهر
در اردوگاه صحبت بر سر نحوه برگزاری جشن عید نوروز بود و ما در اولین نوروز اسارت به علت کمبود جا و موانع و مشکلاتی که از جانب عراقی‌ها ایجاد می‏شد، نتوانستیم کاری انجام دهیم. در فضایی کوچک، 185 اسیر زندگی می‏کردیم و از این رو به اجبار برای خوابیدن و نشستن همیشه بایستی 20 نفر سر پا می‏ایستادند.
در دومین نوروز دوران اسارت، از زمان تحویل سال به وسیله تقویم مطلع شدیم. آن سال به ما بن داده بودند که با آن شکر خریدیم و با آرد نان، حلوا درست کردیم و به خودمان رسیدیم.

آن سال عید، هفت سین مختصری چیدیم. به یاد دارم برادرانی که برای بیگاری به بیرون از اردوگاه رفته بودند، از درخت سنجد آن حوالی مقداری سنجد چیدند و آوردند و ما بر سر سفره هفت‌سین علاوه بر سمون (نان ماشینی عربی) سنجد هم گذاشتیم. ضمناً آن روز دو برادر را که با هم قهر بودند آشتی دادیم.

و اما یکی از خاطرات تلخ دوران اسارتم در همان روز رقم خورد، چرا که یک سرباز عراقی به نام «معجون» به بهانه‏ای واهی چنان به صورتم سیلی زد که گوشم دچار خونریزی و پارگی پرده شد. وقتی به بهداری رفتم، گفتند: تو سومین نفری هستی که توسط معجون در این چند روز عید پرده گوشت پاره شده است!.


منبع: ایسنا
چهارشنبه بیست و چهارم 6 1389 9:17 بعد از ظهر
در واپسین روزهای تابستان سال1362 و در گرماگرم جنگ تحمیلی، به اتفاق یکی از همکارانم شهید سروان خلبان "سعید هادی" ماموریت یافتیم تا به منظور پشتیبانی از نیروی های سطحی و رزمندگان سلحشور اسلام در منطقه عملیاتی حاج عمران، به گشت و شناسایی منطقه بپردازیم . از این رو پس از انجام مقدمات پروازی و توجیهات لازم در اتاق بریفینگ در ساعت مقرر به قصد انجام ماموریت به پرواز درآمدیم . هوا خوب و فرحبخش بود. آسمان صاف بود و گهگاه لکه های پراکنده ابر در آن مشاهده می شد. خورشید از لابه لای ابرها گرمای ملایمی را به درون کابین می تاباند . برای انتخاب بهترین موقعیت در وضعیت مناسبی قرار گرفتیم .
درحین عبور از فراز شهرهای پرجنب و جوش ، دشت های باطراوت ، دره های عمیق ، کوه های سر به فلک کشیده ، جنگل های انبوه و مناظر سرسبز و با صفای میهن اسلامی ناظر آرامشی بودم که در سایه جان فشانی های مدافعان دلاور این سرزمین بر بخش اعظم کشور حکم فرما بود و از این که خود نیز یکی از عناصر کوچک این دفاع مقدس بودم، به خود می بالیدم .
دقایقی بعد بر روی مناطق عملیاتی نبرد ظاهر شدیم ، تا آن روز بارها به ماموریت های برون مرزی و گشت و شناسایی اعزام شده بودم. حتی یک بارهم به اتفاق خلبان شهید "منصور سالار صدیق" در یک درگیری هوایی و نبردی نابرابر با یک دسته پروازی دشمن ، موفق شدیم یک فروند هواپیمای سوخو 22 دشمن را که قصد داشت شهر کرمانشاه را بمباران کند، منهدم کنیم . خلبان این هواپیمای متجاوز مجبور به ترک هواپیما شد و در منطقه صالح آباد به اسارات رزمندگان اسلام درآمد .

اما آن روز ...
روز غریبی بود. از قبل هماهنگی های لازم پروازی با خلبان سعید هادی که در این ماموریت هدایت هواپیما را برعهده داشت انجام شده بود . به منظور مصون ماندن از شناسایی توسط دشمن، به هنگام برخاستن و در هنگام پرواز هیچ گونه مکالمه رادیویی انجام نگرفت .
شهید هادی انسان شجاع و والایی بود . کم تر حرف می زد اما همان کلمات اندکش معنی و مفهوم خاصی داشت . او با قاطعیت و خون سردی ، با آرامش کامل تصمیم می گرفت و عمل می کرد از من نیز خواسته بود تا به دقت به گفته هایش عمل کنم . هنوز دقایقی از شروع پروازمان برفراز مناطق عملیاتی نگذشته بود که از طریق رادار به ما اطلاع داده شد که چند فروند هواپیمای دشمن را بر روی رادار مشاهده می کنند و از ما خواستند که نسبت به هواپیمای مهاجم در وضعیت و موقعیت مناسبی قرار بگیریم . رادار درحالی که ما را کنترل می کرد ، هر لحظه از موقعیت و فاصله هواپیمای دشمن اطلاعات جدیدتری به ما می داد . هادی از من خواست تا آمادگی لازم را جهت درگیری با هواپیماهای متخاصم ، بخصوص هواپیمایی که ما را تعقیب می کرد داشته باشم .

هواپیمای دشمن مورد هدف قرار گرفت
درحالی که به شدت تلاش می کردیم تا هرچه زودتر در وضعیت و موقعیت مناسب قرار گیریم و با شلیک مسلسل و یا پرتاب موشک هواپیمای دشمن را هدف قرار داده و منهدم نماییم ، هادی با سرعت و با خون سردی و هوشیاری خاصی با درنظر گرفتن کلیه پارامترهای لازم، خود را در وضعیت مناسب قرار داد و بدین ترتیب با افزودن سرعت در فاصله مطلوب، رادار را بر روی هواپیمای عراقی قفل کرد .
اینک در فاصله مناسبی نسبت به هواپیمای متخاصم قرار گرفته بودیم . از هادی خواستم تا اجازه شلیک موشک را به من بدهد اما با خون سردی تمام جواب داد :
- صبرکن تا فاصله را کم تر کنیم .
درحالی که اندکی دلهره داشتم برای این که فرصت را هم از دست نداده باشیم ، مجددا گفتم:
- اجازه شلیک موشک دارم؟
وی با قاطعیت جواب داد :
- نه.
نهایتا هواپیما در وضعیت بسیارمناسبی قرار گرفت و هادی از من خواست تا موشک را رها کنم .
با فرمان او دستم را بر روی دکمه رها کننده موشک فشردم. موشک رها شد و لحظه ای بعد برق انفجار یک فروند هواپیمای دشمن که به تلی از آتش مبدل شده بود، چشمانم را خیره کرد . از شادی این که موفق به انهدام یک هواپیمای دشمن شده بودیم فریاد الله اکبر سر دادیم .

رادار زمینی هشدار داد هواپیمای دشمن ...
رادار زمینی باردیگر هشدار داد که تعدادی دیگر از هواپیماهای دشمن در چند مایلی ما در پروازند . سرگرم جستجوی هواپیماها شدم و مدام صفحه رادار را بازرسی می کردم که ناگهان همه چیز بهم ریخت . هواپیما از جلو و زیر کابین مورد اصابت یک فروند موشک قرار گرفت ، لحظات بسیار حساسی بود زمان به کندی می گذشت . برای لحظه ای چشمانم تیره و تار شد ، آسمان به دور سرم چرخید و حالت عجیبی پیدا کردم .
وقتی به خود آمدم فریاد کشیدم:
- سعید ! سعید ! ما مورد اصابت موشک قرار گرفته ایم.
اما هیچ صدایی از کابین جلو نشنیدم . بار دیگر با این اندیشه که ممکن است سعید دچار شوک شده باشد فریاد زدم:
- سعید ! سعید ! هواپیما درحال سقوط است برای پریدن آماده باش.
اما هیچ جوابی از کابین جلو شنیده نشد .
قبل از اصابت موشک در ارتفاع 20000 پایی و با سرعت 480 نات درحال پرواز بودیم ، لیکن بر اثر اصابت موشک برای مدت زمان کوتاهی هواپیما به سرعت اوج گرفت و چند هزار پا تغییر ارتفاع داد . کلیه آلات دقیق از کار افتاده بودند و فرمان ها کاملا قفل شده بودند . هواپیما به شدت درحال سوختن بود .

هرکاری کردم اهرم صندلی پران کابین جلو کار نکرد
لحظات پراضطرابی بود تصمیم گرفتم با کشیدن اهرم رها کننده ، کابین جلو را برای پریدن رها سازم در این لحظه بود که متوجه شدم بازوی چپم به علت اصابت ترکش از کار افتاده و کوچک ترین حرکتی ندارد. به هر شکل ممکن اهرم رها کننده کابین جلو را کشیدم ولی متاسفانه به دلیل صدمات سنگینی که به سمت چپ هواپیما وارد شده بود، این اهرم عمل نکرد .
بوی تندی که ناشی از سوختن دستگاه ها و آلات دقیق هواپیما بود، فضای بسیار نامطلوبی را در کابین بوجود آورده بود . ناگزیر با تلاش فراوان موفق به کشیدن دستگیره پرتاب کننده صندلی و کاناپی شدم . فشار هوا با شدت هرچه تمام تر به جایگاه خلبان وارد شد و من برای لحظه ای احساس کردم چشمانم از حدقه خارج شده است . سرانجام خود را در دل آسمان یافتم .

به سختی به زمین خوردم و به اسارت درآمدم
از آن جا که دچار موج انفجار موشکی شده بودم به هنگام خروج از کابین نتوانستم حالت مناسبی به خود بگیرم ، به همین جهت کتف و زانویم به شدت با لبه کابین برخورد کرد و صدمه دید . ابتدا به صورت سقوط آزاد مانند قطعه سنگی به طرف زمین در حرکت بودم . اما با بازشدن چتر نجات امیدوار شدم هرچند این تازه آغاز راه بود .
در هنگام اصابت موشک تنها عکس العملی که توانستم انجام دهم این بود که تلاش کردم هواپیما را به سمت شرق هدایت کنم تا بلکه در خاک عراق سقوط نکند به همین لحاظ محل سقوط ما بلندی های منگوله در جنوب غربی مهاباد بود ، اما در آن زمان این منطقه تحت نفوذ حزب دمکرات کردستان قرار داشت .
درحالی که به اطراف می نگریستم محکم بر زمین کوبیده شدم بر اثر برخورد با صخره ها پای چپم از ناحیه مفصل به شدت آسیب دید و احساس بی حالی و گیجی مخصوصی وجودم را فرا گرفت . در چنین وضعی و پیش از آن که به حالت طبیعی برگردم توسط افراد حزب دمکرات به اسارت درآمدم .

روح شهید هادی همچنان درحال پرواز بود
از این که از سرنوشت همرزم خود بی اطلاع بودم بر ناراحتی ام می افزود. از حال او جویا شدم . گفتند او کشته شده است و پیکرش را در پای لاشه هواپیما به خاک سپرده اند . به طوری که از ظواهر امر برمی آمد شهید بزرگوار سروان خلبان سعید هادی در لحظات اولیه برخورد موشک به کابین هواپیما به افتخار شهادت نایل آمده و با کاروان شهیدان گلگون کفن به ملکوت علی سفر کرده بود .
روحش شاد و یادش گرامی باد .

هواپیمای گشت آمد ولی نتوانستم آنها را با خبر کنم
این سقوط برای من پرمخاطره و به یاد ماندنی بود . شکسته شدن آرنج ، پاره شدن یک عصب دست چپ ، خرد شدن زانوی راست ، شکستگی دنده های روی طحال و نیز استخوان ترقوه سمت راست، نتیجه این سقوط اجباری بود .
حدود 15 دقیقه بعد از سقوط یک فروند هواپیمای اف 4 خودی برای جست وجوی محل سقوط و خبر گرفتن از وضعیت ما در آسمان منطقه ظاهر شد . اما من به دلیل این که پس از سقوط لوازم همراهم به دست افراد حزب کومه له افتاده بود و در اسارت آنها بودم، نمی توانستم با هواپیما تماس رادیویی گرفته و وضعیت خود و هواپیما را گزارش نمایم .

بعد از چهار ماه اسارت آزاد شدم
مدت چهارماه در شرایط بسیار سخت ، بدون معالجه و دارو در چادری در همان بلندی ها نگهداری می شدم . فقط اعضای شکسته را با تکه های چوب بستند و به خاطر شکستگی قسمت های مختلف بدنم قادر به حرکت دادن من نبودند . پس از چهار ماه و به لطف خداوند آزاد شده و برای معالجه به خارج از کشور اعزام گردیدم .
اکنون با الطاف الهی سلامت نسبی خود را به دست آوردم . پای راستم را که 11 سانتی متر کوتاه شده بود در معرض کشش قرار دادند و پس از معالجه تا حد زیادی ترمیم شد و حالا فقط 3 سانتی متر کوتاه تر از حد معمول است . ضایعاتی نیز در آرنج دست چپم باقی مانده که حرکت دست چپم را محدود کرده و از آرنج بیش از 10 درجه حرکت ندارد .
اکنون با 55 درصد جانبازی به سبب عشق و علاقه وافری که به فن پرواز دارم در امور جمعی پرواز مشغول خدمت هستم .
منبع : بربلندای سپهر
سه شنبه بیست و سوم 6 1389 10:49 بعد از ظهر

شاید خیلی ها ندانند او اولین اسیر ایرانی در چنگال رژیم بعث عراق است و البته واپسین اسیری که آزاد شد امیر سرتیپ خلبان حسین لشکری را می گویم . صحبت های او بسیار زیباست .

یک هفته قبل از آن پرواز من در مرخصی به سر می بردم و به تهران آمده بودم که به پایگاه هوایی دزفول احضار شدم .
از اواسط مرداد عملا تهاجم هوایی عراقی ها آغاز شده بود و ماهم باید آمادگی مان در دفاع را به دشمن ثابت می کردیم . از روز شنبه که وارد پایگاه شدم تا روز پنج شنبه که آن اتفاق افتاد جمعاب دوازده پرواز در قالب ماموریت های شناسایی آلرت و اسکرامبل و عملیات های آفندی به مواضع نیروهای در مرز ارتش بعث عراق انجام داده بودم و در آن روز قرار بود سیزدهمین پرواز را انجام دهم . به فاصله چند دقیقه بعد از گروه دو فروندی ما یک گروه و بلافاصله بعد از آن هم گروه دیگری ماموریت پروازی به نزدیکی های همان منطقه داشتند. با این حال جلسه بریفینگ ـ توجیه عملیاتی ـ ما به دلیل عدم آشنایی لیدر پروازی به منطقه چند دقیقه بیشتر به طول انجامید و ما هم که گروه یکم بودیم بعد از دو گروه دیگر پرواز را آغاز کردیم و این یعنی هوشیاری دشمن و کسب آمادگی لازم برای دفاع به محض رسیدن به منطقه هدف واقع در مندلی و زرباتیه عراق دیوار آتش عراقی ها در آن لحظات صبحگاهی که هنوز آفتاب کاملا طلوع نکرده بود به استقبالمان آمد و من که در حال شیرجه به سمت هدف بودم مورد اصابت قرار گرفتم . با وجود عدم کنترل هدایت هواپیما و در حالی که آماده ذکر شهادتین شده بودم از فرصت محدودی که داشتم استفاده کردم و در همان شرایط هم راکت ها رها و هم هواپیما را برای اصابت به هدف هدایت کردم . بعد از آن هم اهرم اجکت را کشیدم . چشم که باز کردم عراقی ها را بالای سرم دیدم . یک افسر عراقی با برخوردی مودبانه به من نزدیک شد و با زبان عربی گفت که قصد دارد دست هایم را ببندد. البته برخوردهای ناشایست هم کم نبود. آرام آرام هوشیاری ام را به دست آوردم و شرایطم را بررسی کردم ; لبم پاره شده بود دست چپم هم هنگام پرتاب شدن از هواپیما زخمی شده بود اما تلفات سنگینی به دشمن وارد کرده بودم . عراقی اولین اسیرشان را گرفته بودند و با تیراندازی هوایی و هلهله ابراز شادی می کردند. باز بیهوش شدم و بعد از مدتی در چادر بهداری چشم باز کردم در حالی که یک پزشک عراقی با درجه ژنرالی مشغول مداوا و بخیه لب زخمی من است . سپس مرا به بیمارستان منتقل کردند و بعد هم مراحل بازجویی و بندهای زندان .
اینها صحبت هایی است که در مصاحبه های دیگری هم از امیر لشکری شنیده بودیم اما شرایط خانوادگی او هم برای هر کسی جای سوال است . ضیا آباد قزوین محل تولد او در سال 1331 است . بعد از آن هم یک زندگی کاملا معمولی تا زمانی که تصمیم به ورود به نیروی هوایی می گیرد . « در روز سیزدهم فروردین سال 53 لباس نظامی بر تن کردم و پس از موفقیت در مراحل آموزشی برای افزایش تخصص های پرواز با هواپیمای « اف ـ 5 » به کشور ایالات متحده اعزام شدم .
بعد از آن هم به کشور بازگشتم و رخدادهای انقلاب شکوهمند اسلامی را شاهد بودم .
اسارت در روز 27 شهریور سال 1359 هم در سن بیست و هشت سالگی ام رخ داد و به عنوان اولین خلبان ایرانی گرفتار زندان رژیم بعث عراق شدم .
در مدت اسارتم در زندان های مخابرات ابوغریب و الرشید زندانی بودم و در نهایت ده سال پایانی را که بعد از زمان پذیرش قطعنامه بود مجددا به زندان مخابرات بازگشتم تا مدت طولانی زندان انفرادی بدون همدم و هموطن را در سلول شماره 65 طبقه دوم این زندان طی کنم . در این مدت ـ به جز یک سال و نیم آخر ـ صلیب سرخ جهانی هم اطلاعی از من نداشت . یک گروه از اسرا که برای مدتی در مخابرات و ابوغریب با من هم سلولی بودند بعدها خبر زنده بودنم را به خانواده ام رساندند.
مهم بود بدانیم کسانی که عملا در بسته ترین محیط ممکن حضور دارند چگونه از اخبار بیرون مطلع می شوند. امیر لشکری از روند عملیات ها و پیروزی های رزمندگان اسلام چگونه اطلاع حاصل می کرد
« در ابوغریب موفق شدیم از عراقی ها یک عدد رادیو به دست آوردیم و یک بار هم با نفوذ به یکی از عناصر دشمن موفق شدم رادیو به دست بیاورم .
بعد از آزادی سایر دوستان برای تهیه اخبار با مشکل مواجه شدم و دسترسی ام به اطلاعات محدود بود اما چون هدف دشمن زنده ماندن من بود در صورتی که کوچک ترین تغییر در حالاتم می دیدند سعی می کردند دلیل آن را کشف کنند و مشکلاتم را حل کنند. مثلا برایم قرآن و نهج البلاغه و مفاتیح الجنان می آوردند آن هم در حالی که در اردوگاه ها به تعداد زیادی از اسرا فقط یک جلد قرآن می رسید.
چرا اسارت امیر سرتیپ لشکری بعد از اعلام پذیرش قطعنامه تداوم یافت از او پرسیدیم و چنین پاسخ گرفتیم .
آنها قصد بهره برداری تبلیغاتی از من داشتند و سعی می کردند در موقعیت مناسب با معرفی من اعلام کنند که ایران آغازگر جنگ بوده است . به همین دلیل هم زنده نگه داشتنم از اهمیت ویژه ای برخوردار بود و کوچک ترین اتفاقات زندان من باید به اطلاع صدام می رسید و از او کسب تکلیف می شد.
در نهایت با تسلیم نشدنم به اجرای خواسته های آنها و سپس معرفی عراق به عنوان تجاوزگر مقدمات آزادی من فراهم شد.
این روند در زمان برگزاری اجلاس سران کشورهای اسلامی در سال 76 و هنگامی که یک هیئت نمایندگی از عراق به سرپرستی طه یاسین رمضان وارد ایران شده بود و مذاکره مفصلی که در خصوص من انجام گرفت به نتیجه رسید.
در همان روزهای پذیرش قطعنامه آخرین اسیر ایرانی را دیدم و بعد از آن به تنهایی به مدت ده سال در زندان مخابرات بودم تا اینکه یک روز از نگهبانی اطلاع دادند که ملاقاتی دارم . تعجب کردم . وقتی که وارد اتاق ملاقات شدم شخصی با زبان فارسی با من صحبت کردـ برای اولین بار بعد از ده سال . از لهجه اش مشخص بود که عرب زبان است و فارسی را یاد گرفته او معاون وزیر امور خارجه عراق بود و به من اطلاع داد که با توافق به دست آمده با کمیسیون اسرا تا چند روز دیگر آزاد خواهم شد.
فردای آن روز برای زیارت به کربلا و نجف و سامرا رفتیم و مجددا به زندان بازگشتیم . این بار دیگر داخل زندان نشدم و وسائلم را که از قبل آماده گذاشته بودم برایم آوردند و به سمت ایران و مرز خسروی به راه افتادیم . آن روز با حضور نماینده صلیب سرخ و مسئولان ایرانی از مرز گذشتم و وارد خاک مقدسمان شدم . صحنه پرشوری بود و استقبال با شکوهی از من به عمل آوردند. بعد از آن هم زمینه ایجاد ارتباط تلفنی برای من و خانواده ام فراهم کردند و « موفق شدم بعد از هجده سال با همسر و پسرم صحبت کنم .
امیر لشکری از خانواده اش می گوید : « علی در آن روزها چهار ماه و نیم بود و روزی که بازگشتم هجده ساله و دانشجوی سال اول دندانپزشکی بود » .
امیر لشکری در جوانی و سن بیست و هشت سالگی به اسارت دشمن درآمده و در همان سرزمین غربت امام موسی کاظم (ع ) زندان جور را تحمل کرده است . کودکش در آن روزها دندان در دهان نداشته و قادر به تکلم نبوده و امروز جوانی رعنا و یک دندان پزشک است . هجده سال از لحظات لذت بخش بالندگی فرزندش را فقط در ذهن مجسم کرده و در همین چند ساله اخیر لاجرم با تورق صفحات آلبوم مرور کرده است . حالا در سنین میانسالی با خستگی های ناشی از اسارت به خانه بازگشته و ما مدیون او و امثال او هستیم . عزتت پایدار ای نماد آزادگی !.
روزنامه جمهوری اسلامی 860703

 

سه شنبه بیست و سوم 6 1389 10:43 بعد از ظهر
همیشه تنهایى دم غروب آزارم مى‌دهد. چشم‌هایم را مى‌‌بندم و مى‌بینمش؛‌انگار میان آسمان و زمین ایستاده است. نگاهى به اطراف مى‌اندازم. چشمانم به اشک مى‌نشیند.
اولین قطره‌ اشک روى گونه‌ام و سپس روى دستانم مى‌غلتد؛ دستان لاغر و درهم گره‌خورده‌ام. مى‌‌خواهم لب وا کنم که حس شورمزه اشکم حرکتى در من به وجود مى‌آورد؛ محکم‌تر و مصمم مى‌گویم:‌”یعنى همین”. گرماى آفتابى که حال آخرین نگاه‌هایشان را جمع کرده بود و جایش را به غروب به خون نشسته داده بود، صورتم را مى‌خراشید. خدایا، دیگر بریده‌ام، کم آورده‌ام. فقط همین‌ها را فریاد مى‌کنم. نمى‌دانم رویا بود، خواب بود یا...، هرچه بود براى لحظه‌اى آرامم کرد. خدایا چه کنم دیگر طاقت دورى‌اش را ندارم. دلم مى‌لرزد. این روزها مدام همین حالت را دارم. از قیافه‌ام همه چیز را مى‌شد حدس بزنند. آن‌قدر بچه‌گانه رفتار مى‌کردم که حتى مادر پیرم هم شستش خبردار شد. از روزى که او را دیدم انگار قلبم تندتر مى‌زند. انگار منتظرم کسى از در بیاید و من به او لبخند بزنم و او... عجب حرف‌هایى مى‌زنم. خلاصه چشم که دوختم اولین بار لبخند کمرنگ و شیرین در چهره‌‌اش موج مى‌زد. چهره‌اش دیدنى بود. شاید براى من این‌قدر جذاب بود که البته مطمئن بودم که این طور نیست. حرف نمى‌زد یا اگر چیزى مى‌گفت خلاصه و کم بود. یادم مى‌آید که اولین بار دلم مى‌خواست با او بیشتر قدم بزنم تا با او بودن را بیشتر حس کنم با همان شیطنت‌هاى زنانه‌ام به او مى‌فهمانم که خواهانش هستم و من فقط سکوت او را مى‌دیدم. نمى‌دانم شاید انتظار بعد از آن آشنایى فایده نداشته باشد اما من منتظر خواهم ماند.‌
روى ایوان باد سردى مى‌وزید و صورتم را نوازش مى‌داد. نوازشى همراه با سوزش سطحی. هوا سرد شده است و من همچنان چشم به راه او مانده‌ام.
نسیم موهایم را پریشان مى‌کند و من خوشم مى‌آید از اینکه باد موهایم را پریشان مى‌کند و همچون شلاقى آن را توى صورتم و تا انتهاى گردن کشیده‌ام مى‌زند. شمعدانى‌هاى روى ایوان را آب داده‌ام و آب از زیر گلدان‌ها راه کشید. بوى شمعدانى همه فضا را پر کرده و من این بو را خیلى دوست دارم. لبخند نرم روى لبانش تجسم همه خوبى‌ها بود و من هنوز در قاب نگاهم تصویر او را مقدس نگاه داشته‌ام. یعنى چرا از من خوشش نیامده؟! من که سنگین برخورد کردم؛ فقط عشق نه چیز دیگر... حالا دیگر بال پرواز گرفته‌ام و در گرد و خاک خاطرات گذشته‌ام گم مى‌شوم که صدایى مرا به خود مى‌آورد. چادر سفید گلدارم را که روى نرده‌هاست بر مى‌دارم و سرم مى‌کنم. مادر پیرم از پنجره سرش را بیرون مى‌آورد. آتیش پاره، موهاتو بپوشون. من هم مى‌خندم و صورتم را محکم مى‌گیرم. در را باز مى‌کنم. عقده دلتنگى‌ام سرباز مى‌کند. باورم نیست که او در برابرم ایستاده، گونه‌هایم به قطرات اشک شوق‌تر مى‌شود. آرام مى‌گیرم یا نه دلهره دارم. حالم را نمى‌فهمم. دلم براى دیدنش لک زده بود و او حال روبه‌روم بود. با همان اندام درشت و مردانه و همان صورت و همان چشمانى که دلم را برده بود، با حیا سرش را پایین انداخت؛ مادر منزل تشریف دارن.
و من عروسى کردم. با همان که مى‌خواستمش. با او که سوختگى صورتش آن‌قدر او را کریه کرده بود که هیچ‌کس قادر به نگاه کردن به او نبود. اما من عاشقش شدم. مادر با همان دلواپسى‌اش تن به ازدواج من با او داد. توى امامزاده بوى خوشى پیچیده بود. کنارش که نشستم، داغى بدنش را حس کردم. همه عشق را با تمام وجودم احساس کردم؛ باورم نمى‌شد. همه نگاهمان مى‌کردند و من غرق در نگاه‌هاى او بودم. روى علف‌هاى آب خورده نشستم. درست مثل بچه‌ها دستش را کشیدم و کنارم نشست، نگاهش کردم و او فقط سکوت کرده بود. گفتم: “نگاهم را نمى‌بینی” گفت: “بله” گفتم: “من پر از ترانه مى‌شوم، پر از عشق و تو؟!” و فقط صدایى را شنیدم که گفت: “درست مثل این هوا پاییزى‌ام” و من خندیدم و گفتم: “این چه حرفیه؟! من دلم به انتظار تو زخم برداشت. پس حالا مرهم زخم‌هاى عاشقى‌ام باش نه... میان حرفم گفت: “چرا با من ازدواج کردی؟” گفتم: “عشق” گفت:‌ “نه، ترحم” گفتم: “نه هیچ‌وقت به آن فکر نکردم. من در تو یک روح بلند و پاک دیدم و فقط عاشقت شدم.”‌و او فقط سکوت کرده بود و من از سکوت خسته شدم، گفتم: “صدام بزن. سرت رو روى شانه‌هاى استخوانى‌ام بگذار تا برات از خودت بگم.”‌خندید و گفت: “تمام اشک‌ها و بغض‌هاى فرو خورده‌ام فداى یک نگاه تو” و من بغضى را که در گلویم پیچیده بود رها کردم. آن‌قدر اشک ریختم و بلند هاى هاى کردم که هر که توى حیاط امامزاده بود نگاهم کرد و مرا و او را به یکدیگر نشان داد.
شکسته‌هاى گلدان را که در زیر نور خورشید برق مى‌زدند، از لاى خاک‌ها جدا کردم و دستانى با رگ‌هاى برآمده از درد را مى‌دیدم که حال دیگر خیلى خسته شده‌اند، خودم را در پناه دیوار تکیه مى‌دهم، دلم مى‌خواهد از جایم بلند شوم و روى تخت، خودم را ولو کنم. دیگر زمستانى در راه‌ست و نرم نرمک برف از آسمان گاه گاهى مى‌بارد. او خسته است و درد امانش را بریده. دیگر وقتى عصبانى مى‌شود، هیچ چیز را اطرافش نمى‌بیند. مى‌دانم دست خودش نیست. از شیشه پنجره توى اتاق را نگاه مى‌کنم، صداى سرفه‌هایش را مى‌شنوم. سعى مى‌کنم بلند شوم. صداى مادرم توى گوشم مى‌پیچد که آن روزها مى‌گفت: “خودت را به سرنوشت سپردی. دختر، اشتباه نکن.” نه فحش داده بود نه جیغ کشیده بود، اما همه حرفش را زده بود. بلند مى‌شوم و جلوى در اتاق که مى‌رسم مى‌بینم به نماز ایستاده. خیلى دلم به حالش مى‌سوزد؛ آن‌قدر که درد خودم را فراموش مى‌کنم. سلام نمازش را مى‌دهد. نگاهم مى‌کند. لبخند مى‌زند و من هم به او مى‌خندم. نزدیکش که مى‌روم نگاهم مى‌کند. من نمى‌دانم خوبى‌ات را چطور جبران کنم. مى‌گویم: “فقط به هیچ چیز فکر نکن. داروهایت را مصرف کن و پسر خوبى باش.” و او تسبیح را میان دستانش مى‌چرخاند و ذکر مى‌گوید و من او را با خلوتش تنها مى‌گذارم. کنار پنجره مى‌روم. تکه‌هاى ابر همه آسمان را پوشانده‌اند و دانه‌هاى برف مى‌بارند و سوز سردى از لاى پنجره توى اتاق مى‌پیچد و من بى آنکه بخواهم مى‌لرزم. لحظه‌اى بعد روبرویش مى‌نشینم. چای، یک چاى داغ میل داری؟ او با تشکر آن را قبول مى‌کند.
دکتر عکس‌ها را ورانداز مى‌کند و نسخه‌هاى دیگر و داروها را چک مى‌کند. هنوز امیدوارم...
و او به دکتر مى‌گوید: “چطور مى‌توانم خوب شوم؟ یعنى منظورم این است که صورتم بهترمى شود؟” سرفه میان حرفش از سینه دردناکش خارج مى‌شود و دکتر دور از چشم او سرى تکان مى‌دهد. مى‌دانم فایده‌اى ندارد؛ صورت او به همان شکل خواهد ماند. مى‌گویم: “تو براى من زیبایی. خوبى و مهربان. مرد زندگى‌ام هستی.” مى‌گوید: “مى‌خواهم از این وضع دربیایم.” مى‌گویم: “من تو را همین‌طور خواسته‌ام، نه جور دیگر یا با شکل دیگری.” مى‌گوید: “به خاطر تو” مى‌گویم: “تو غصه مرا نخور، من همیشه دوستت خواهم داشت.” از همه صورتش تنها نگاه زیبایش پیداست که کنار پنجره ایستاده و نمى‌دانم به چه فکر مى‌کند. فقط یک چیز را مى‌دانم که در همین قاب چوبى پنجره- که شیشه‌اش ترک خورده- همه فکر و ذهنم را مى‌خواند.
کنار حوض آبى توى حیاط مى‌ایستم. دست‌هایم را روى لبه‌هاى حوض مى‌گذارم و صورتم را در آب آبى حوض مى‌برم؛ خنک که مى‌شوم وقتى که دیگر هوا ندارم براى تنفس، صورتم را بیرون مى‌آورم. بهار از راه رسیده و درخت پیر توى حیاط پر از نارنج شده است.
او ایستاده است و مرا تماشا مى‌کند. دخترانم همچون بره‌هایى کوچک خود را در بازوان پهن و مردانه‌اش گم مى‌کنند و او محکم آنها را در آغوش کشیده است. صورتش را غرق بوسه مى‌کنند. گویى صورت سوخته و چروکیده‌اش اصلا به چشم نمى‌خورد. کاش همیشه کنارمان باشد و با تمام وجود مال ما باشد. وقتى با نگاهم به رویش مى‌خندم، آسمان مى‌تپد. نمى‌دانم، انگار باز مى‌خواهد باران ببارد و او دستانش را جلوى دهانش مى‌گیرد. سرفه مى‌کند؛ آن‌قدر که خون بالا مى‌آورد و من بى‌تاب مثل همیشه، مثل برق، خودم را به او مى‌رسانم. دخترکانم همچون مرغى سرکنده درست طبق معمول مى‌دانند که باید خلوت کنند. دیگر هوش از سرم پریده، نمى‌دانم آب بیاورم، قرصش را بدهم یا...
فقط بغض سنگینى گلویم را فشرده است و مى‌بینم که چشمان معصوم دخترانم به نم نشسته و بى‌صبرانه منتظرند تا باز آغوش پدر را تجربه کنند و من به وضوح مى‌بینم او سرش را میان دستانش مى‌گیرد و من بغضم را قورت مى‌دهم و سرش را میان دستانم مى‌گیرم. دستانم مى‌لرزند و من نمى‌توانم این را از او پنهان کنم. نگاهش که مى‌کنم اشک پهناى صورتش را پر کرده است. لرزش بدنم را احساس مى‌کند. مى‌گوید: “خسته‌ام” و من مى‌‌گویم: “خجالت بکش، به خاطر من همیشه لبخند بزن به خاطر...”‌میان حرفم مى‌گوید: “نه، دیگر بریده‌ام” و من دوباره در حالى که خنده و گریه‌ام با هم قاطى شده است، مى‌گویم: “هیچ‌وقت نخواه که من و دخترانم زجر بکشیم، پس محکم باش”
مدتى است دفتر خاطراتش همپایش شده است. مى‌نویسد، مى‌خواند، گریه مى‌کند، یا نه، هرچه مى‌کند انگار مثل همیشه نیست. بى‌قرار است. نگاهم مدام کنجکاوانه به اوست. همه زندگى‌ام شده او، او، او. دوستش دارم عجیب. خدایا این عشق، عشق سوزناک بود که تنها قسمت من شد. در اتاق را که باز مى‌کنم، نشسته است روى تخت. مى‌گویم:‌”عزیزم، امروز داروهایت را نخوردی؟” مى‌گوید: “حالم رو به راه است. چرا نخوابیدی؟”‌مى‌گویم: “خوابم نمى‌برد.” کنارش که مى‌نشینم، دفتر را از روى پاهاى دراز شده‌اش بر مى‌دارم، بازش مى‌کنم و مى‌خوانم: “خون بود، آتش بود، عشق بود، گلوله بود، فشنگ بود،‌باروت بود، خاک تفتیده مجنون بود، حماسه بود.” مى‌گویم: “چقدر با این خاطراتت ور رفتی؟”‌احساس سنگینى در پلک‌هایش کاملا به چشم مى‌خورد. خسته است و خوابش مى‌آید. مى‌گوید:‌”این روزها یاد جبهه کرده‌‌ام، یاد رفقا.” مى‌گویم: “باور کنم. همه‌اش همین است” مى‌گوید: “قول مى‌دهى ناراحت نشی؟” و قول مى‌دهم. از این صورت از این درد بى‌تاب شدم. تو و بچه‌ها هم به پاى من سوختید و ساختید. مى‌گویم: “اصلا خوشم نیامد. ما بارها بحث کرده‌ایم و مى‌دانى چه چیز ما را آرام کرده.” مى‌گوید: “یک بغض فرو خورده” و من با تمام عشق به او مى‌گویم: “من با مردى ازدواج کردم که هر روز، هر ساعت و هر ثانیه خدا را مرور مى‌کند و او مثل همیشه قشنگ‌ترین لبخندها را مى‌زند و من برایش جان مى‌دهم و نگاهم به قاب روى دیوار خشک مى‌شود و شعرى را که مدت‌ها پیش برایش نوشته بودم زیر لب زمزمه مى‌کنم... و بى‌تو آسمان، تار و بى‌تو فصل سرد. ببین نگاه قلبم چه خسته است اى مرد!

مریم جهانگشته (ملهم از خاطرات ایثارگران خراسان رضوی)
روزنامه رسالت
سه شنبه بیست و سوم 6 1389 10:42 بعد از ظهر
روزشمار زندگی و خاطرات مرحوم حضرت حجت‌الاسلام و المسلمین غلامحسین جمی یکی از مستند‌ترین آثار بجا مانده درخصوص دفاع مقدس به‌ویژه روزهای خون و آتش و روزهای سخت جنگ و تجاوز صدامیان است.
در ماه‌های اول جنگ و هجوم دشمن (روزهایی که درگیری شدت داشت) به خوزستان، یکی از کارهایم پیام‌های رادیویی بود که هر روز و احیانا هر دو روز یک‌بار از طریق رادیو آبادان به برادران رزمنده در جبهه و هم‌چنین خواهران و برادران خوزستانی پیام می‌دادم و این پیام‌ها بی‌اثر نبود و گذشته از خوزستان به مناطق دیگری از کشور و خارج از کشور هم‌چون کویت، صدای ما می‌رسید و مخصوصا از کویت و از خواهران و برادران علاقه‌مند به جمهوری اسلامی نامه‌های تشویق‌آمیز می‌آمد.

و دیگر از کارهایم، ارتباط تلفنی با دفتر حضرت امام خمینی (ره) در تهران و هم‌چنین با نمایندگان مجلس و رییس مجلس حاج آقا هاشمی رفسنجانی و گاهی هم با رییس جمهوری و هم‌چنین با دفتر امام در قم تماس می‌گرفتم. ماجرای دفاع‌جانانه از خرمشهر در روزهای اول جنگ را برای دفتر امام با حساسیت گزارش می‌کردم.

***

روز 25 مهر 1359 از رادیو به منزل آمدم و حال همه گرسنه‌ایم و هم تشنه. صبح زود برای اوضاع خرمشهر به ستاد عملیات مستقر در ژاندارمری رفته بودیم. در منزل نه از غذا خبری بود و نه از آب اثری، فرستادم مسجد قدس که محل استقرار جمعی از رزمندگان بود، برایمان مقداری غذا آوردند غذا خوردیم حالا برای آب چه کار کنیم که قحط آب است چون لوله‌ها قطع و مختل شده است. برای رفع تشنگی اناری را فشرده کردم و آب آن را خوردم و اندکی رفع تشنگی شد. بعد از آن، اندکی استراحت کردم. سپس مهدی و محمود (فرزندانم) با مقداری آب که به‌دست آورده بودند برایمان چای درست کردند که خیلی بجا و به موقع بود. دراین وقت بادفتر امام تماس گرفتم و اطلاعاتی را که داشتم گزارش کردم که به عرض ایشان برسانند.

نزدیکی‌های غروب، طبق عادت هر روزه، برای نماز مغرب و عشاء به مسجد رفتیم. باید بگویم که از بدو درگیری‌ها تقریبا نماز جمعه و جماعت تعطیل است فقط احیانا شب‌ها مسجد می‌روم که افرادی معدود می‌آیند در حالی که شبستان مسجد قبل از جنگ گنجایش جمعیت را نمی‌داد. اکنون تقریبا دو صف در حیاط که به 20 نفر نمی‌رسد و چون خیلی تشنه بودیم قبل از رفتن به مسجد برای تحصیل آب به ستاد فرماندهی رفتیم معلوم شد کمی آب خنک دارند هرکدام لیوانی سرکشیدیم و به مسجد رفتیم. در تمام آن ساعات، غرش توپ و شلیک خمپاره‌ها، شهر را آرام نمی‌گذارد و در طول روز، خرابی‌ها و خساراتی به شهر وارد شده است.

***

روز 26 مهر 1359 است. حدود ده روز است که برایم میسر نشده است دوش مختصری بگیرم و لباس‌هایم را تعویض کنم. بوی عرق سراپایم را گرفته و خودم به‌شدت از این موضوع ناراحتم. لباس‌هایم را برداشته شاید جایی آب لوله‌ای پیدا کنم و اقلا شست‌وشویی و تعویض لباسی، در بیمارستان، آقای دهدشتی را دیدم وصفم را گفتم ایشان فرمودند حمام نوربخش در خیابان یک احمدآباد تا اندازه‌ای رفع نیاز می‌کند. به آنجا مراجعه کردم معلوم شد آبی دارد محبت کردند نمره‌ای به من دادند. شست‌وشویی کرده و لباسم را عوض کردم سپس به رادیو رفتم و در خصوص صدام خائن و جنگ صحبت کردم.

_ روز 13 آبان 1359 است به اتفاق برادرم رسول به رادیو رفتم آنجا اندکی نشسته و یک فنجان چای خوردم سپس به استودیو رادیو رفته و پیامی در رابطه با 13 آبان دادم ساعت نزدیک 12 بود که از رادیو آمدیم ستاد. هماهنگی فرمانداری عبدالرسول پایین ایستاد. من رفتم بالفا سری بزنم دیدم آقای دکتر شیبانی نشسته و مشغول صحبت با تلفن است پیش او نشستم شاید دقیقه‌ای طول نکشید که صدای انفجاری وحشت‌زا تمام شیشه‌های در و پنجره فرمانداری را خرد کرد. بی‌اختیار از اتاق بیرون پریدیم درخیابان فریاد آقای حجازی از شهروندان آبادانی بلند بود به سرعت پایین آمدم خیابان وضع وحشت‌انگیزی داشت. سطح خیابان مملو از شیشه‌های خرد‌شده بود.

مرکز اسناد و خاطرات مرکز فرهنگی دفاع مقدس خرمشهر
سایت ایسنا

 

سه شنبه بیست و سوم 6 1389 10:40 بعد از ظهر
خرمشهر سقوط کرده بود- آبان ماه بود- آبادان در محاصره. جاده آبادان به اهواز و ماهشهر به آبادان بسته بود. عراقى ها حتى از بهمن شیر نیز عبور کرده بودند. یعنى ما از راه خشکى نمى توانستیم عبور کنیم. تنها راه مان یا پرواز با هلى کوپتر بود یا گذر از آب بهمن شیر و آن هم با لنچ.
آقا مهدى با شهید شفیع زاده (که بعدها فرمانده توپخانه نیروى زمینى سپاه شد) آمدند بندر ماهشهر تا خودشان و خمپاره انداز را به آبادان برسانند، لنچى که آمد پر از کیسه هاى آرد بود، ناخداى لنچ گفت: «اگر مى خواهید ببرم تان آبادان باید تمام این کیسه ها را خالى کنید وگرنه آبادان بى آبادان. خودشان مى گفتند دو روز طول کشید تا آن کیسه ها را از لنچ خالى کنند. وقتى هم آمدند، رفتند جبهه فیاضیه و شفیع زاده شد دیده بان و مهدى مسوول قبضه، سهمیه هر روزشان فقط سه گلوله بود. بیشتر نداشتند. این درست زمانى بود که بنى صدر، به عنوان فرمانده کل قوا، حاضر نبود هیچ سلاح و مهماتى به ما بدهد و پشتیبانى مان کند. اصلا حضور مردم را قبول نداشت. مى گفت: «این مردم بى خود بلند مى شوند مى آیند» با آن لحن خودش مى گفت: « آقاى خمینى هم اشتباه مى کند که مردم بى سلاح را فرستاده. ما نمى توانیم این طورى جنگ را پیش ببریم.»
* سمینارى در منطقه برگزار کرده بودیم و قرار بود چند نفرى سخنرانى کنند و آخر سر شفیع زاده صحبت کند که هم مهم تر از همه بود و هم مى توانست همه صحبت ها را جمع بندى کند. اگر حسن آقا اول صحبت مى کرد همه گفتنى ها را مى گفت.
سخنرانى ها تا ظهر ادامه پیدا کرد. نوبت به شفیع زاده که رسید، رفت پشت تریبون و گفت: برادران! با توجه به این که وقت نماز است همه با یک صلوات مى رویم براى اقامه نماز.
* شهید حسن شفیع زاده، علاقمند به انجام کارهاى بزرگ و سخت و به نظر انجام نشدنى بود. وقتى که توپخانه سپاه در مراحل رشد و تکوین و شکوفایى به سر مى برد، آن شهید سرافراز از توانمندى هاى نوظهور توپخانه سپاه آگاهى داشت و این اعتماد به نفس و آگاهى از توانمندى ها به زودى بر همگان ثابت شد. به طورى که ایشان روزى به همراه سپهبد شهید على صیاد شیرازى، سرلشکر صفوى و سردار حسن مقدم و دیگر برادران ارتشى در حال عبور از منطقه عملیاتى رمضان با یکى از آتش بارهاى سپاه مستقر در آن منطقه مواجه مى شوند. به دلیل نظم و توان بالاى آتش بارهاى مستقر در آن منطقه که از دور به چشم مى خورد، همراهان عنوان کردند که این آتش بارها متعلق به ارتش است ولى شهید شفیع زاده فرمودند که این آتش بارها مال سپاه است. براى فرماندهان ارتش باور این که در مدت زمان کوتاهى از شکل گیرى واحدهاى توپخانه سپاه، راه اندازى یک چنین آتش بارى با چنان نظم و توانمندى بالا دشوار و رشد سریع آن براى همگان باورنکردنى بود. بر این اساس فرماندهان و همراهان ایشان تصمیم به بازدید از آتش بارها گرفتند و پس از آن که نیروهاى مستقر در آن مورد پرسش واقع شدند و آن ها نیز توانستند به سوالات تخصصى آن ها پاسخ گویند، تحسین فرماندهان ارتش برانگیخته شد.
* آن روز جلسه اى داشتیم و قرار بود در آن جلسه هدایایى به فرماندهان یگان ها داده شود. حسن شفیع زاده ، فرمانده توپخانه سپاه هم جزو این افراد بود. مسوول تدارکات، یک دستگاه تلویزیون به «شفیع زاده» هدیه کرد اما او نپذیرفت.
مسوول تدارکات تلویزیون را به پشت ماشینش گذاشت. «شفیع زاده» هم تلویزیون را از داخل ماشین برداشت و گذاشت روى زمین. این عمل چند بار تکرار شد. سرانجام نظر «شفیع زاده» غالب آمد.
من آن میان پرسیدم: «چرا این هدیه را قبول نمى کنى در حالى که به همه مى دهند.» او لحظه اى به فکر فرو رفت و بعد گفت: مى دانید، ناخالص بودن عمل، نقطه شروعى دارد. من نمى خواهم این عمل نقطه شروعى در زندگى من باشد.
* ما در اوایل جنگ تا زمان شکست حصر آبادان، اصلا توپخانه نداشتیم. بعد از آن، اولین قبضه هاى توپخانه به دست ما افتاد و «سردار شفیع زاده» به ما پیشنهاد تشکیل توپخانه را دادند تا در لشکرها واحدهاى توپخانه ایجاد کنیم و ایشان ابتکار عمل را به دست گرفت و از سال ،۶۲ مرکز آموزش توپخانه را تشکیل داد که بعدا تبدیل به دانشکده توپخانه شد.
* با پایان «عملیات کربلاى۴»، دشمن خیال مى کرد که حرکت ما متوقف شده است. تبلیغات وسیعى راه انداخته بود تا نتیجه «عملیات کربلاى ۴» را به نفع خود قلمداد کند. این منطقه یکى از حساس ترین و مهمترین منطقه در مناطق عملیاتى جنوب بود و مى توان گفت که دروازه بصره به حساب مى آمد. دشمن در آن منطقه موانع متعددى ایجاد کرده بود؛ به طورى که آن محل به صورت قلعه محکمى در آمده بود. به نظر من این عملیات سخت ترین عملیات دفاع هشت ساله امت اسلامى بود، من اعتقاد دارم که عملیات هاى خیبر، بدر، فاو و کربلاى ۵ یک طرف و بقیه عملیات ها یک طرف، در آن جا، با یکصد و بیست تیپ دشمن مى جنگیدیم. ۱۸۰ تیپ دشمن در منطقه بود و ما از یکصد و ده تیپش اسیر گرفته بودیم. در این عملیات مهم از لحاظ تجهیزات به توپخانه پرقدرت و سازمان یافته «شهید شفیع زاده» متکى بودیم. طراحى دقیقى در توپخانه صورت گرفته بود. براى اولین بار نقاط مهمى مانند «قرارگاه سپاه دوم عراق» و بیش از هشتاد فروند کشتى که مثل قوطى کبریت در اروندرود کنار هم چیده شده و استتار کرده بودند، هدف توپخانه سپاه اسلام قرار گرفت.
«جبهه ابوالخصیب» با توپ هاى خودى شخم زده شدند. خط مقدم تا قرارگاه هاى دشمن هدف توپ هاى توپخانه سپاه که با تدابیر و طرح هاى عالى «شفیع زاده» کار مى کردند، کاملا در هم کوبیده شدند و نیروهاى دشمن قبل از این که به خط مقدم برسند از بین رفتند.
* آخرین دیدار ما با شهید شفیع زاده در قرارگاه بود، با سردار سلیمانى (فرمانده فعلى نیروى قدس سپاه) رفتیم دیدن ایشان، توى قرارگاه هیچ کس نبود، ما که وارد قرارگاه شدیم، از خوشحالى مثل این که دنیا را به ایشان داده باشند، شاد و مسرور بود.
قرار بود نیروهاى جلال طالبانى از داخل عراق و ما هم از این طرف حمله اى را انجام بدهیم تا سلیمانیه عراق آزاد بشود. یک سرى کارها انجام شده بود.
سردار سلیمانى یک مزاحى کردند به این صورت که، فرمودند: مى خواهیم یک فیلمى بسازیم بنام «قولان» با شرکت افتخارى «جلال طالبانى» و با کارگردانى آقاى «شمخانى» و در ادامه به ترتیب اجراى نقش سایر فرماندهان لشکرها از جمله سردار مرتضى قربانى (فرمانده وقت لشکر ۲۵ کربلاى مازندران) و خودش را که فرمانده وقت لشکر ۴۱ ثارالله کرمان بود را بر شمردند و بعد گفتند موزیک متن هم از حسن شفیع زاده، چون وقتى اجراى آتش مى کرد، صداى آتش توپخانه قوت قلبى بود براى رزمندگان؛ شهید شفیع زاده خیلى خوشش آمده بود از این تکه آخرش که موزیک متن هم از اوست.
* آذربایجانى ها توپخانه سپاه را درست کردند، در حقیقت شهید شفیع زاده، بنیانگذار توپخانه سپاه بود و نقش خیلى موثرى داشت.
از چهره شفیع زاده ها است که مى توان قدرت و صلابت اسلام را در زنده کردن انسان ها درک کرد. از چهره این سرداران عزیز سپاه اسلام است که مى توان مفهوم انسانیت، فداکارى، رضا و عشق را ترسیم کرد و بیان نمود.
فرازى از نوشته ها و سخنان شهید حسن شفیع زاده
در بحبوحه انقلاب همه بسیج شدند و به همنوعان خود کمک کردند. این طور بود که کاخ شاهنشاهى فرو ریخت.
این سیرى که ما طى کردیم تحت یک فرمان و تحت یک فرماندهى بود و ما مطیع در مقابل ارزش هاى اسلامى و انسانى بودیم و این گونه به جلو آمدیم.
قطعا امریکا به خاطر قدرت نظامى ما نبود که قصد رودررویى با ما داشت، به خاطر همین ارزش ها بود.
... اگر ما حافظ واقعى این خط باشیم پیروزى واقعى از آن ماست.
... اگر ما بیاییم آن ارزش هایى را که قبلا با اتکا به آن ها جلو آمدیم، سرلوحه خودمان قرار بدهیم و جنگ را در امتداد انقلاب مان و در نتیجه یک انقلاب بدانیم، قطعا به نتیجه مى رسیم.
... ما در فاو کارى کردیم که هیچ کس باور نمى کند، دنیاى استکبار مى گوید آن چیزى که ایرانیان دارند، عراقى ها ندارند... ما یک مبارزه با دروازه هاى نفس خود داریم.
ما اگر شهدا را مى بینیم که خالصانه آمدند و بدون این که طالب شهرت و نامى باشند به خاطر همان نیت خالصى که دارند در این رقابت سریعا مسابقه را بردند و ما را تنها گذاشتند. چه بسا خود این عزیزان هیچ موقعى نمى خواستند در جامعه مطرح شوند، لیکن چون نیت شان خالص بود مطرح شدند...
خدایا!
من به جبهه نبرد حق علیه باطل آمده ام تا جان خود را بفروشم، امیدوارم خریدار جان من تو باشى، به حق محمد و آلش مرا زنده به شهر و دیارمان بر نگردان.
... دلم مى خواهد که در آخرین لحظه هاى زندگى ام، بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو باشد، نه راه دیگر.

تنظیم: معمارى
باتشکر از مرکز فرهنگى شهید شفیع زاده تبریز
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
 

 

سه شنبه بیست و سوم 6 1389 10:38 بعد از ظهر
X