کتاب خاطرات آزادگان 8 سال دفاع مقدس با عنوان «سرریزون» نوشته«محمد محمودی نورآبادی» توسط نشر شاهد منتشر شد.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی نوید شاهد ، کتاب «سرریزون» توسط محمد محمودی نورآبادی نوشته شده و گویای داستان هایی از 8 سال دفاع مقدس است.
این کتاب با تیراژ 3 هزار نسخه به همت معاونت پژوهشی و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهد و امور ایثارگران در 165 صفحه به چاپ رسیده است.
کتاب «سرریزون» از آثار منتشر شده نشر شاهد بوده و به مادرانی که اشک بیش از آب چهره شان را شسته است تقدیم می شود.لطفاًنظرخودراازمادریغ ننماییدباتشکر
این آزاده دوران دفاع مقدس و کارشناس مسائل بینالملل بیان داشت: در مخاصمات مسلحانه، تفاوتی ندارد که چه کسی متجاوز یا چه کسی در حال دفاع مشروع است؛ در واقع هر دو طرف ملزم هستند که حقوق بینالملل بشردوستانه را رعایت کنند.
وی ادامه داد: در کنوانسیون 1940 ژنو که مربوط به حمایت از اسرای جنگی است، مواردی وجود دارد که از آنها به عنوان نقضهای شدید یاد میشود؛ این نقضها شامل رفتار خشن و تحقیرآمیز، شکنجههای شدید، ایجاد صدمات شدید روحی و جسمی، عدم رعایت مسائل مربوط به حفظ و نگهداری اسرای جنگی، نگهداشتن اسرا بعد از پایان جنگ و استفاده از اسرای جنگی برای مقابله با کشور در حال جنگ است.
داعی گفت: در زمینه نقض حقوق اسرا ایرانی باید دو مرحله را از هم جدا کرد؛ مرحله نخست از زمان آغاز اسارت تا انتقال به اردوگاههای عراق و مرحله دوم از زمان انتقال به اردوگاه تا پایان اسارت است.
وی خاطرنشان کرد: در بخش نخست که مربوط به عدم رسیدگی به مجروحان است، شکنجهها و اعدامهایی زیادی صورت گرفت و نشانه بارز این است که در سالهای 61 و 62 کمتر از 5 هزار اسیر در عراق وجود داشت، در صورتی که در آن زمان بیشترین درگیریها رخ داده بود و انتظار میرفت، اسرای بیشتری در اردوگاههای عراق حضور داشته باشند.
داعی ادامه داد: بخش دوم این موضوع به زمان اسارت برمیگردد؛ بسیاری از اسرا که مجروح بودند تحت مراقبتهای پزشکی قرار نگرفته و به همین دلیل معلولیتهای بسیاری برای اسرا ایجاد شد و برخی شهید شدند.
این آزاده دوران دفاع مقدس و کارشناس مسائل بینالملل عنوان کرد: شکنجههای اسرا در اردوگاهها شامل وضعیت نامناسب فضای اردوگاهها، کمبود مواد غذایی و نوشیدنی، تونلهای مرگ که در هنگام ورود اسرا به اردوگاهها وجود داشت که همه این موارد جزو نقض کنوانسیون ژنو محسوب میشود.
وی در ادامه به ماده 129 و131کنوانسیون 1940 ژنو اشاره کرد و افزود: در ماده 129کنوانسیون ژنو به مسئولیت کیفری فردی اشاره شده است؛ این ماده دولتها را ملزم میکند تا افرادی که مرتکب نقض حقوق اسرا شدهاند، محاکمه کرده و تحت تعقیب کیفری قرار دهند.
داعی بیان داشت: در ماده 131اشاره شده است که کشورها نباید از مسئولیت خودشان شانه خالی کرده و حقوق قربانیان این جنایتها را پایمال نکنند
منبع: خبرگزاری فارس
شهید محمد شهسواری در تاریخ سوم اسفند ماه 1334 در قریه شیخ آباد کهنوج به دنیا آمد . در سه سالگی پدر خویش را از دست داد . دوران ابتدایی را در مدرسه پهلوی سابق آغاز کرد . با حافظه کم نظیری که داشت با بهترین معدلها تا سال ششم نظام قدیم ادامه تحصیل داد . قرآن را در مکتب خانه ای نزد عموی خود فرا گرفت و چون در کهنوج مدرسه نبود از ادامه تحصیل باز ماند . سپس جهت تأمین مخارج زندگی خانواده به جزیره کیش رهسپار شد. او گرمای طاقت فرسای جنوب را تحمل کرد تا بتواند گوشه ای از زحمات مادر زجر کشیده خود را جبران کند . بعد از سه سال تلاش در جزیره به کهنوج بازگشت و در راهسازی بین کهنوج و جیرفت مشغول به کار شد . با شروع جنگ تحمیلی به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد و برای اولین بار در عملیات بیت المقدس شرکت نمود . شهادت فرمانده رشید میثم افغانی که با وی نسبت فامیلی داشت او را بیشتر شیفته جهاد و شهادت نمود و دو بار دیگر به جبهه اعزام شد . در تاریخ 22/12/63 در شرق دجله به اسارت نیروهای بعثی درآمد . ایشان بزرگی روح خود را با دستان بسته در حالیکه اسیر دشمن بود با فریاد « الله اکبر خمینی رهبر» ، «مرگ بر صدام ضد اسلام» به نمایش گذاشت و فریادش در تاریخ طنین افکن شد . در تاریخ 1/6/69 به همراه سایر پرستوهای عاشق به میهن اسلامی بازگشت .
آزاده سرافراز عظیم آقاجانی که مدتی با ایشان هم آسایشگاهی بود می گوید :
در سال 64-65 توفیق داشتم که با شهید شهسواری در یک آسایشگاه باشم . در اردوگاه الانبار ، قاطع 3 ، آسایشگاه 20 . در آن سالها در تلویزیون ایران فیلمی از یک اسیر ایرانی پخش شد که در لحظه اسارت با صدای بلند شعار « مرگ بر صدام ضد اسلام » را فریاد می کشید که توسط خبرنگار شبکه فرانسه ضبط شده بود . شهید شهسواری که خودش این شعار را داده بود هیچ اطلاعی از این قضیه نداشت و نمی دانست که در رسانه های ایران خیلی مطرح شده و تصویرش پخش شده است .
بعد از مدتی که اسرای جدید به اردوگاه آمده بودند ، در میان آنان تعدادی از آشنایان شهید شهسواری نیز بودند که با دیدن ایشان ، خبر پخش آن فیلم را به گوشش رساندند و تازه در آن زمان بود که ما هم از این قضیه باخبر شدیم و فهمیدیم که چنین اتفاقی افتاده است .
ایشان به خاطر کوچکی قدش از سربازی معاف شده بود . خودش تعریف می کرد و می گفت که : « قدم کوتاه بود و فرمانده مافوقمان گفت که این آدم کوچولوها را می خواهید چکار کنید ، ردشان کنید بروند ، مگر در مملکت سرباز قحط است » . که بالاخره ایشان از سربازی معاف شد . بعد هم در زمان جنگ تحمیلی بصورت بسیجی به جبهه آمد و فکر کنم در عملیات بدر که بعد از عملیات خیبر بود زخمی شد . و یکسری از دوستانشان هم آنطرف تر شهید شده بودند . عراقی ها زخمی ها را جدا می کنند که ایشان هم قاطی زخمی ها بودند . یکسری را که زخمشان شدیدتر بود جدا کرده و مثلاً 200 متر آنطرف تر می برند که پشت تپه بود بطوری که بقیه زخمی ها به آنجا دیدی نداشتند . بین این کسانی که مانده بودند شایع شده بود که اینها را برده اند تا اعدام کنند . بعد نوبت اینها می شود و آقای شهسواری را بلند می کنند که ببرند . ایشان می گفت : « حالا که دارم میروم شهید شوم لااقل خودم را خالی کنم و نفرتم را نسبت به این ظالم مستبد ( صدام ) اعلام کنم . من که دارم شهید می شوم حال هر بلایی که می خواهند ، سرم بیاورند » همین طور که او را می کشیدند و می بردند شعار معروف مرگ بر صدام ضد اسلام را فریاد می کشید . می گفت : « من در آن موقع اصلاً در ذهنم نه دوربینی بود و نه خبرنگاری و اصلاً حواسم به آنها نبود و حتی آنها را ندیده بودم . همینطور که مرا می بردند شعارم را دادم تا به بقیه زخمی ها ملحق شدم . وقتی که به جمع آنان رسیدم دیدم که همه زنده اند و از اعدام خبری نیست . » ایشان در ادامه می گفت : « در آن لحظات که شعارم را می دادم سربازان عراقی آنقدر گرم جابجا کردن مان بودند که اصلاً حواسشان به شعار من نبود برای همین با من هیچ برخوردی نکردند و مرا قاطی زخمی ها به بیمارستان منتقل کرده و بستری کردند و بعد از مداوا شدن به اردوگاه الانبار آوردند » .
بعد از پخش این تصاویر عراقی ها به دنبال چنین شخصی بودند که پیدایش کنند ولی نتوانستند او را پیدا کنند . آن هم به چند دلیل : اول اینکه ایشان هنگامیکه اسیر شد ریش زیادی داشت ولی وقتی وارد اردوگاه شدند به اجبار قوانین اردوگاه تمام ریش ها را با تیغ زدند ، یعنی کل چهره اش عوض شد . دوم اینکه ایشان جدا از تیر و ترکش هایش ، سردردهایی داشت که از اعصاب بود و جزء آن دسته از مریض هایی بودند که در اردوگاه هر هفته یک بار باید می رفتند نزد دکتر و قرص می گرفتند . یعنی مثلاً از میان آن قاطعی که 500 نفر در آن بودیم ، 10-12 نفر بودند که باید می رفتند و قرص های مخصوص خودشان را می گرفتند . این افراد را صلیب سرخ می شناخت . دکتر عراقی هم به اسم آنها را می شناخت ، حتی سربازان عراقی هم به اسم آنها را می شناختند . به خاطر اینکه این افراد دائماً می رفتند و می آمدند عراقی ها حساسیت و تندی شان روی اینها کم شده بود طوریکه مثلاً در راه با اینها شوخی می کردند و سربه سرشان می گذاشتند . حتی مثلا ً در ساعاتی که آزاد باش بود و بچه ها در حیاط قدم می زدند و یا لباس می شستند ، سربازهایی که در حال قدم زدن بودند ، بعضاً به آسایشگاه می آمدند و با این افراد چاق سلامتی خاصی می کردند . آقای شهسواری هم از آن دسته افراد بود . مثلاً غروب ها که می آمدند آمار بگیرند وقتی او را می دیدند می گفتند حالت چطوره ؟ خوبی ؟ و اینگونه بود که شهید شهسواری تا آخرین روز اسارتش ناشناخته باقی ماند .
لازم به توضیح است که شهید شهسواری پس از آزادی از سوی مسئولین مورد تفقد قرار گرفت و مدال شجاعت را از دست ریاست جمهوری وقت دریافت کرد . سرانجام این آزاده سرافراز در بیستم مرداد ماه 1375 برای انجام ماموریت فرهنگی در حالی که ملبس به لباس مقدس بسیجی بود با همان ساز و برگ جبهه در مسیر زاهدان به فیض شهادت نائل آمد .
فرازی از وصیتنامه شهید محمد شهسواری :
« خداوند توفیق دهد که ادامه دهنده راه شهیدان باشیم امام امت را دعا کنیم و طول عمر ایشان را از خداوند بخواهیم » .
روحش شاد و راهش پر رهرو باد
شاید خیلی ها ندانند او اولین اسیر ایرانی در چنگال رژیم بعث عراق است و البته واپسین اسیری که آزاد شد امیر سرتیپ خلبان حسین لشکری را می گویم . صحبت های او بسیار زیباست .
یک هفته قبل از آن پرواز من در مرخصی به سر می بردم و به تهران آمده بودم که به پایگاه هوایی دزفول احضار شدم .
از اواسط مرداد عملا تهاجم هوایی عراقی ها آغاز شده بود و ماهم باید آمادگی مان در دفاع را به دشمن ثابت می کردیم . از روز شنبه که وارد پایگاه شدم تا روز پنج شنبه که آن اتفاق افتاد جمعاب دوازده پرواز در قالب ماموریت های شناسایی آلرت و اسکرامبل و عملیات های آفندی به مواضع نیروهای در مرز ارتش بعث عراق انجام داده بودم و در آن روز قرار بود سیزدهمین پرواز را انجام دهم . به فاصله چند دقیقه بعد از گروه دو فروندی ما یک گروه و بلافاصله بعد از آن هم گروه دیگری ماموریت پروازی به نزدیکی های همان منطقه داشتند. با این حال جلسه بریفینگ ـ توجیه عملیاتی ـ ما به دلیل عدم آشنایی لیدر پروازی به منطقه چند دقیقه بیشتر به طول انجامید و ما هم که گروه یکم بودیم بعد از دو گروه دیگر پرواز را آغاز کردیم و این یعنی هوشیاری دشمن و کسب آمادگی لازم برای دفاع به محض رسیدن به منطقه هدف واقع در مندلی و زرباتیه عراق دیوار آتش عراقی ها در آن لحظات صبحگاهی که هنوز آفتاب کاملا طلوع نکرده بود به استقبالمان آمد و من که در حال شیرجه به سمت هدف بودم مورد اصابت قرار گرفتم . با وجود عدم کنترل هدایت هواپیما و در حالی که آماده ذکر شهادتین شده بودم از فرصت محدودی که داشتم استفاده کردم و در همان شرایط هم راکت ها رها و هم هواپیما را برای اصابت به هدف هدایت کردم . بعد از آن هم اهرم اجکت را کشیدم . چشم که باز کردم عراقی ها را بالای سرم دیدم . یک افسر عراقی با برخوردی مودبانه به من نزدیک شد و با زبان عربی گفت که قصد دارد دست هایم را ببندد. البته برخوردهای ناشایست هم کم نبود. آرام آرام هوشیاری ام را به دست آوردم و شرایطم را بررسی کردم ; لبم پاره شده بود دست چپم هم هنگام پرتاب شدن از هواپیما زخمی شده بود اما تلفات سنگینی به دشمن وارد کرده بودم . عراقی اولین اسیرشان را گرفته بودند و با تیراندازی هوایی و هلهله ابراز شادی می کردند. باز بیهوش شدم و بعد از مدتی در چادر بهداری چشم باز کردم در حالی که یک پزشک عراقی با درجه ژنرالی مشغول مداوا و بخیه لب زخمی من است . سپس مرا به بیمارستان منتقل کردند و بعد هم مراحل بازجویی و بندهای زندان .
اینها صحبت هایی است که در مصاحبه های دیگری هم از امیر لشکری شنیده بودیم اما شرایط خانوادگی او هم برای هر کسی جای سوال است . ضیا آباد قزوین محل تولد او در سال 1331 است . بعد از آن هم یک زندگی کاملا معمولی تا زمانی که تصمیم به ورود به نیروی هوایی می گیرد . « در روز سیزدهم فروردین سال 53 لباس نظامی بر تن کردم و پس از موفقیت در مراحل آموزشی برای افزایش تخصص های پرواز با هواپیمای « اف ـ 5 » به کشور ایالات متحده اعزام شدم .
بعد از آن هم به کشور بازگشتم و رخدادهای انقلاب شکوهمند اسلامی را شاهد بودم .
اسارت در روز 27 شهریور سال 1359 هم در سن بیست و هشت سالگی ام رخ داد و به عنوان اولین خلبان ایرانی گرفتار زندان رژیم بعث عراق شدم .
در مدت اسارتم در زندان های مخابرات ابوغریب و الرشید زندانی بودم و در نهایت ده سال پایانی را که بعد از زمان پذیرش قطعنامه بود مجددا به زندان مخابرات بازگشتم تا مدت طولانی زندان انفرادی بدون همدم و هموطن را در سلول شماره 65 طبقه دوم این زندان طی کنم . در این مدت ـ به جز یک سال و نیم آخر ـ صلیب سرخ جهانی هم اطلاعی از من نداشت . یک گروه از اسرا که برای مدتی در مخابرات و ابوغریب با من هم سلولی بودند بعدها خبر زنده بودنم را به خانواده ام رساندند.
مهم بود بدانیم کسانی که عملا در بسته ترین محیط ممکن حضور دارند چگونه از اخبار بیرون مطلع می شوند. امیر لشکری از روند عملیات ها و پیروزی های رزمندگان اسلام چگونه اطلاع حاصل می کرد
« در ابوغریب موفق شدیم از عراقی ها یک عدد رادیو به دست آوردیم و یک بار هم با نفوذ به یکی از عناصر دشمن موفق شدم رادیو به دست بیاورم .
بعد از آزادی سایر دوستان برای تهیه اخبار با مشکل مواجه شدم و دسترسی ام به اطلاعات محدود بود اما چون هدف دشمن زنده ماندن من بود در صورتی که کوچک ترین تغییر در حالاتم می دیدند سعی می کردند دلیل آن را کشف کنند و مشکلاتم را حل کنند. مثلا برایم قرآن و نهج البلاغه و مفاتیح الجنان می آوردند آن هم در حالی که در اردوگاه ها به تعداد زیادی از اسرا فقط یک جلد قرآن می رسید.
چرا اسارت امیر سرتیپ لشکری بعد از اعلام پذیرش قطعنامه تداوم یافت از او پرسیدیم و چنین پاسخ گرفتیم .
آنها قصد بهره برداری تبلیغاتی از من داشتند و سعی می کردند در موقعیت مناسب با معرفی من اعلام کنند که ایران آغازگر جنگ بوده است . به همین دلیل هم زنده نگه داشتنم از اهمیت ویژه ای برخوردار بود و کوچک ترین اتفاقات زندان من باید به اطلاع صدام می رسید و از او کسب تکلیف می شد.
در نهایت با تسلیم نشدنم به اجرای خواسته های آنها و سپس معرفی عراق به عنوان تجاوزگر مقدمات آزادی من فراهم شد.
این روند در زمان برگزاری اجلاس سران کشورهای اسلامی در سال 76 و هنگامی که یک هیئت نمایندگی از عراق به سرپرستی طه یاسین رمضان وارد ایران شده بود و مذاکره مفصلی که در خصوص من انجام گرفت به نتیجه رسید.
در همان روزهای پذیرش قطعنامه آخرین اسیر ایرانی را دیدم و بعد از آن به تنهایی به مدت ده سال در زندان مخابرات بودم تا اینکه یک روز از نگهبانی اطلاع دادند که ملاقاتی دارم . تعجب کردم . وقتی که وارد اتاق ملاقات شدم شخصی با زبان فارسی با من صحبت کردـ برای اولین بار بعد از ده سال . از لهجه اش مشخص بود که عرب زبان است و فارسی را یاد گرفته او معاون وزیر امور خارجه عراق بود و به من اطلاع داد که با توافق به دست آمده با کمیسیون اسرا تا چند روز دیگر آزاد خواهم شد.
فردای آن روز برای زیارت به کربلا و نجف و سامرا رفتیم و مجددا به زندان بازگشتیم . این بار دیگر داخل زندان نشدم و وسائلم را که از قبل آماده گذاشته بودم برایم آوردند و به سمت ایران و مرز خسروی به راه افتادیم . آن روز با حضور نماینده صلیب سرخ و مسئولان ایرانی از مرز گذشتم و وارد خاک مقدسمان شدم . صحنه پرشوری بود و استقبال با شکوهی از من به عمل آوردند. بعد از آن هم زمینه ایجاد ارتباط تلفنی برای من و خانواده ام فراهم کردند و « موفق شدم بعد از هجده سال با همسر و پسرم صحبت کنم .
امیر لشکری از خانواده اش می گوید : « علی در آن روزها چهار ماه و نیم بود و روزی که بازگشتم هجده ساله و دانشجوی سال اول دندانپزشکی بود » .
امیر لشکری در جوانی و سن بیست و هشت سالگی به اسارت دشمن درآمده و در همان سرزمین غربت امام موسی کاظم (ع ) زندان جور را تحمل کرده است . کودکش در آن روزها دندان در دهان نداشته و قادر به تکلم نبوده و امروز جوانی رعنا و یک دندان پزشک است . هجده سال از لحظات لذت بخش بالندگی فرزندش را فقط در ذهن مجسم کرده و در همین چند ساله اخیر لاجرم با تورق صفحات آلبوم مرور کرده است . حالا در سنین میانسالی با خستگی های ناشی از اسارت به خانه بازگشته و ما مدیون او و امثال او هستیم . عزتت پایدار ای نماد آزادگی !.
روزنامه جمهوری اسلامی 860703
روزشمار زندگی و خاطرات مرحوم حضرت حجتالاسلام و المسلمین غلامحسین جمی یکی از مستندترین آثار بجا مانده درخصوص دفاع مقدس بهویژه روزهای خون و آتش و روزهای سخت جنگ و تجاوز صدامیان است. در ماههای اول جنگ و هجوم دشمن (روزهایی که درگیری شدت داشت) به خوزستان، یکی از کارهایم پیامهای رادیویی بود که هر روز و احیانا هر دو روز یکبار از طریق رادیو آبادان به برادران رزمنده در جبهه و همچنین خواهران و برادران خوزستانی پیام میدادم و این پیامها بیاثر نبود و گذشته از خوزستان به مناطق دیگری از کشور و خارج از کشور همچون کویت، صدای ما میرسید و مخصوصا از کویت و از خواهران و برادران علاقهمند به جمهوری اسلامی نامههای تشویقآمیز میآمد. و دیگر از کارهایم، ارتباط تلفنی با دفتر حضرت امام خمینی (ره) در تهران و همچنین با نمایندگان مجلس و رییس مجلس حاج آقا هاشمی رفسنجانی و گاهی هم با رییس جمهوری و همچنین با دفتر امام در قم تماس میگرفتم. ماجرای دفاعجانانه از خرمشهر در روزهای اول جنگ را برای دفتر امام با حساسیت گزارش میکردم. *** روز 25 مهر 1359 از رادیو به منزل آمدم و حال همه گرسنهایم و هم تشنه. صبح زود برای اوضاع خرمشهر به ستاد عملیات مستقر در ژاندارمری رفته بودیم. در منزل نه از غذا خبری بود و نه از آب اثری، فرستادم مسجد قدس که محل استقرار جمعی از رزمندگان بود، برایمان مقداری غذا آوردند غذا خوردیم حالا برای آب چه کار کنیم که قحط آب است چون لولهها قطع و مختل شده است. برای رفع تشنگی اناری را فشرده کردم و آب آن را خوردم و اندکی رفع تشنگی شد. بعد از آن، اندکی استراحت کردم. سپس مهدی و محمود (فرزندانم) با مقداری آب که بهدست آورده بودند برایمان چای درست کردند که خیلی بجا و به موقع بود. دراین وقت بادفتر امام تماس گرفتم و اطلاعاتی را که داشتم گزارش کردم که به عرض ایشان برسانند. نزدیکیهای غروب، طبق عادت هر روزه، برای نماز مغرب و عشاء به مسجد رفتیم. باید بگویم که از بدو درگیریها تقریبا نماز جمعه و جماعت تعطیل است فقط احیانا شبها مسجد میروم که افرادی معدود میآیند در حالی که شبستان مسجد قبل از جنگ گنجایش جمعیت را نمیداد. اکنون تقریبا دو صف در حیاط که به 20 نفر نمیرسد و چون خیلی تشنه بودیم قبل از رفتن به مسجد برای تحصیل آب به ستاد فرماندهی رفتیم معلوم شد کمی آب خنک دارند هرکدام لیوانی سرکشیدیم و به مسجد رفتیم. در تمام آن ساعات، غرش توپ و شلیک خمپارهها، شهر را آرام نمیگذارد و در طول روز، خرابیها و خساراتی به شهر وارد شده است. *** روز 26 مهر 1359 است. حدود ده روز است که برایم میسر نشده است دوش مختصری بگیرم و لباسهایم را تعویض کنم. بوی عرق سراپایم را گرفته و خودم بهشدت از این موضوع ناراحتم. لباسهایم را برداشته شاید جایی آب لولهای پیدا کنم و اقلا شستوشویی و تعویض لباسی، در بیمارستان، آقای دهدشتی را دیدم وصفم را گفتم ایشان فرمودند حمام نوربخش در خیابان یک احمدآباد تا اندازهای رفع نیاز میکند. به آنجا مراجعه کردم معلوم شد آبی دارد محبت کردند نمرهای به من دادند. شستوشویی کرده و لباسم را عوض کردم سپس به رادیو رفتم و در خصوص صدام خائن و جنگ صحبت کردم. _ روز 13 آبان 1359 است به اتفاق برادرم رسول به رادیو رفتم آنجا اندکی نشسته و یک فنجان چای خوردم سپس به استودیو رادیو رفته و پیامی در رابطه با 13 آبان دادم ساعت نزدیک 12 بود که از رادیو آمدیم ستاد. هماهنگی فرمانداری عبدالرسول پایین ایستاد. من رفتم بالفا سری بزنم دیدم آقای دکتر شیبانی نشسته و مشغول صحبت با تلفن است پیش او نشستم شاید دقیقهای طول نکشید که صدای انفجاری وحشتزا تمام شیشههای در و پنجره فرمانداری را خرد کرد. بیاختیار از اتاق بیرون پریدیم درخیابان فریاد آقای حجازی از شهروندان آبادانی بلند بود به سرعت پایین آمدم خیابان وضع وحشتانگیزی داشت. سطح خیابان مملو از شیشههای خردشده بود. مرکز اسناد و خاطرات مرکز فرهنگی دفاع مقدس خرمشهر سایت ایسنا |
خرمشهر سقوط کرده بود- آبان ماه بود- آبادان در محاصره. جاده آبادان به اهواز و ماهشهر به آبادان بسته بود. عراقى ها حتى از بهمن شیر نیز عبور کرده بودند. یعنى ما از راه خشکى نمى توانستیم عبور کنیم. تنها راه مان یا پرواز با هلى کوپتر بود یا گذر از آب بهمن شیر و آن هم با لنچ. آقا مهدى با شهید شفیع زاده (که بعدها فرمانده توپخانه نیروى زمینى سپاه شد) آمدند بندر ماهشهر تا خودشان و خمپاره انداز را به آبادان برسانند، لنچى که آمد پر از کیسه هاى آرد بود، ناخداى لنچ گفت: «اگر مى خواهید ببرم تان آبادان باید تمام این کیسه ها را خالى کنید وگرنه آبادان بى آبادان. خودشان مى گفتند دو روز طول کشید تا آن کیسه ها را از لنچ خالى کنند. وقتى هم آمدند، رفتند جبهه فیاضیه و شفیع زاده شد دیده بان و مهدى مسوول قبضه، سهمیه هر روزشان فقط سه گلوله بود. بیشتر نداشتند. این درست زمانى بود که بنى صدر، به عنوان فرمانده کل قوا، حاضر نبود هیچ سلاح و مهماتى به ما بدهد و پشتیبانى مان کند. اصلا حضور مردم را قبول نداشت. مى گفت: «این مردم بى خود بلند مى شوند مى آیند» با آن لحن خودش مى گفت: « آقاى خمینى هم اشتباه مى کند که مردم بى سلاح را فرستاده. ما نمى توانیم این طورى جنگ را پیش ببریم.» * سمینارى در منطقه برگزار کرده بودیم و قرار بود چند نفرى سخنرانى کنند و آخر سر شفیع زاده صحبت کند که هم مهم تر از همه بود و هم مى توانست همه صحبت ها را جمع بندى کند. اگر حسن آقا اول صحبت مى کرد همه گفتنى ها را مى گفت. سخنرانى ها تا ظهر ادامه پیدا کرد. نوبت به شفیع زاده که رسید، رفت پشت تریبون و گفت: برادران! با توجه به این که وقت نماز است همه با یک صلوات مى رویم براى اقامه نماز. * شهید حسن شفیع زاده، علاقمند به انجام کارهاى بزرگ و سخت و به نظر انجام نشدنى بود. وقتى که توپخانه سپاه در مراحل رشد و تکوین و شکوفایى به سر مى برد، آن شهید سرافراز از توانمندى هاى نوظهور توپخانه سپاه آگاهى داشت و این اعتماد به نفس و آگاهى از توانمندى ها به زودى بر همگان ثابت شد. به طورى که ایشان روزى به همراه سپهبد شهید على صیاد شیرازى، سرلشکر صفوى و سردار حسن مقدم و دیگر برادران ارتشى در حال عبور از منطقه عملیاتى رمضان با یکى از آتش بارهاى سپاه مستقر در آن منطقه مواجه مى شوند. به دلیل نظم و توان بالاى آتش بارهاى مستقر در آن منطقه که از دور به چشم مى خورد، همراهان عنوان کردند که این آتش بارها متعلق به ارتش است ولى شهید شفیع زاده فرمودند که این آتش بارها مال سپاه است. براى فرماندهان ارتش باور این که در مدت زمان کوتاهى از شکل گیرى واحدهاى توپخانه سپاه، راه اندازى یک چنین آتش بارى با چنان نظم و توانمندى بالا دشوار و رشد سریع آن براى همگان باورنکردنى بود. بر این اساس فرماندهان و همراهان ایشان تصمیم به بازدید از آتش بارها گرفتند و پس از آن که نیروهاى مستقر در آن مورد پرسش واقع شدند و آن ها نیز توانستند به سوالات تخصصى آن ها پاسخ گویند، تحسین فرماندهان ارتش برانگیخته شد. * آن روز جلسه اى داشتیم و قرار بود در آن جلسه هدایایى به فرماندهان یگان ها داده شود. حسن شفیع زاده ، فرمانده توپخانه سپاه هم جزو این افراد بود. مسوول تدارکات، یک دستگاه تلویزیون به «شفیع زاده» هدیه کرد اما او نپذیرفت. مسوول تدارکات تلویزیون را به پشت ماشینش گذاشت. «شفیع زاده» هم تلویزیون را از داخل ماشین برداشت و گذاشت روى زمین. این عمل چند بار تکرار شد. سرانجام نظر «شفیع زاده» غالب آمد. من آن میان پرسیدم: «چرا این هدیه را قبول نمى کنى در حالى که به همه مى دهند.» او لحظه اى به فکر فرو رفت و بعد گفت: مى دانید، ناخالص بودن عمل، نقطه شروعى دارد. من نمى خواهم این عمل نقطه شروعى در زندگى من باشد. * ما در اوایل جنگ تا زمان شکست حصر آبادان، اصلا توپخانه نداشتیم. بعد از آن، اولین قبضه هاى توپخانه به دست ما افتاد و «سردار شفیع زاده» به ما پیشنهاد تشکیل توپخانه را دادند تا در لشکرها واحدهاى توپخانه ایجاد کنیم و ایشان ابتکار عمل را به دست گرفت و از سال ،۶۲ مرکز آموزش توپخانه را تشکیل داد که بعدا تبدیل به دانشکده توپخانه شد. * با پایان «عملیات کربلاى۴»، دشمن خیال مى کرد که حرکت ما متوقف شده است. تبلیغات وسیعى راه انداخته بود تا نتیجه «عملیات کربلاى ۴» را به نفع خود قلمداد کند. این منطقه یکى از حساس ترین و مهمترین منطقه در مناطق عملیاتى جنوب بود و مى توان گفت که دروازه بصره به حساب مى آمد. دشمن در آن منطقه موانع متعددى ایجاد کرده بود؛ به طورى که آن محل به صورت قلعه محکمى در آمده بود. به نظر من این عملیات سخت ترین عملیات دفاع هشت ساله امت اسلامى بود، من اعتقاد دارم که عملیات هاى خیبر، بدر، فاو و کربلاى ۵ یک طرف و بقیه عملیات ها یک طرف، در آن جا، با یکصد و بیست تیپ دشمن مى جنگیدیم. ۱۸۰ تیپ دشمن در منطقه بود و ما از یکصد و ده تیپش اسیر گرفته بودیم. در این عملیات مهم از لحاظ تجهیزات به توپخانه پرقدرت و سازمان یافته «شهید شفیع زاده» متکى بودیم. طراحى دقیقى در توپخانه صورت گرفته بود. براى اولین بار نقاط مهمى مانند «قرارگاه سپاه دوم عراق» و بیش از هشتاد فروند کشتى که مثل قوطى کبریت در اروندرود کنار هم چیده شده و استتار کرده بودند، هدف توپخانه سپاه اسلام قرار گرفت. «جبهه ابوالخصیب» با توپ هاى خودى شخم زده شدند. خط مقدم تا قرارگاه هاى دشمن هدف توپ هاى توپخانه سپاه که با تدابیر و طرح هاى عالى «شفیع زاده» کار مى کردند، کاملا در هم کوبیده شدند و نیروهاى دشمن قبل از این که به خط مقدم برسند از بین رفتند. * آخرین دیدار ما با شهید شفیع زاده در قرارگاه بود، با سردار سلیمانى (فرمانده فعلى نیروى قدس سپاه) رفتیم دیدن ایشان، توى قرارگاه هیچ کس نبود، ما که وارد قرارگاه شدیم، از خوشحالى مثل این که دنیا را به ایشان داده باشند، شاد و مسرور بود. قرار بود نیروهاى جلال طالبانى از داخل عراق و ما هم از این طرف حمله اى را انجام بدهیم تا سلیمانیه عراق آزاد بشود. یک سرى کارها انجام شده بود. سردار سلیمانى یک مزاحى کردند به این صورت که، فرمودند: مى خواهیم یک فیلمى بسازیم بنام «قولان» با شرکت افتخارى «جلال طالبانى» و با کارگردانى آقاى «شمخانى» و در ادامه به ترتیب اجراى نقش سایر فرماندهان لشکرها از جمله سردار مرتضى قربانى (فرمانده وقت لشکر ۲۵ کربلاى مازندران) و خودش را که فرمانده وقت لشکر ۴۱ ثارالله کرمان بود را بر شمردند و بعد گفتند موزیک متن هم از حسن شفیع زاده، چون وقتى اجراى آتش مى کرد، صداى آتش توپخانه قوت قلبى بود براى رزمندگان؛ شهید شفیع زاده خیلى خوشش آمده بود از این تکه آخرش که موزیک متن هم از اوست. * آذربایجانى ها توپخانه سپاه را درست کردند، در حقیقت شهید شفیع زاده، بنیانگذار توپخانه سپاه بود و نقش خیلى موثرى داشت. از چهره شفیع زاده ها است که مى توان قدرت و صلابت اسلام را در زنده کردن انسان ها درک کرد. از چهره این سرداران عزیز سپاه اسلام است که مى توان مفهوم انسانیت، فداکارى، رضا و عشق را ترسیم کرد و بیان نمود. فرازى از نوشته ها و سخنان شهید حسن شفیع زاده در بحبوحه انقلاب همه بسیج شدند و به همنوعان خود کمک کردند. این طور بود که کاخ شاهنشاهى فرو ریخت. این سیرى که ما طى کردیم تحت یک فرمان و تحت یک فرماندهى بود و ما مطیع در مقابل ارزش هاى اسلامى و انسانى بودیم و این گونه به جلو آمدیم. قطعا امریکا به خاطر قدرت نظامى ما نبود که قصد رودررویى با ما داشت، به خاطر همین ارزش ها بود. ... اگر ما حافظ واقعى این خط باشیم پیروزى واقعى از آن ماست. ... اگر ما بیاییم آن ارزش هایى را که قبلا با اتکا به آن ها جلو آمدیم، سرلوحه خودمان قرار بدهیم و جنگ را در امتداد انقلاب مان و در نتیجه یک انقلاب بدانیم، قطعا به نتیجه مى رسیم. ... ما در فاو کارى کردیم که هیچ کس باور نمى کند، دنیاى استکبار مى گوید آن چیزى که ایرانیان دارند، عراقى ها ندارند... ما یک مبارزه با دروازه هاى نفس خود داریم. ما اگر شهدا را مى بینیم که خالصانه آمدند و بدون این که طالب شهرت و نامى باشند به خاطر همان نیت خالصى که دارند در این رقابت سریعا مسابقه را بردند و ما را تنها گذاشتند. چه بسا خود این عزیزان هیچ موقعى نمى خواستند در جامعه مطرح شوند، لیکن چون نیت شان خالص بود مطرح شدند... خدایا! من به جبهه نبرد حق علیه باطل آمده ام تا جان خود را بفروشم، امیدوارم خریدار جان من تو باشى، به حق محمد و آلش مرا زنده به شهر و دیارمان بر نگردان. ... دلم مى خواهد که در آخرین لحظه هاى زندگى ام، بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو باشد، نه راه دیگر. تنظیم: معمارى باتشکر از مرکز فرهنگى شهید شفیع زاده تبریز ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان |