معرفی وبلاگ
شهداودفاع مقدس ره آوردی بودکه موجب شد به پاس حق شناسی ازخون شهدا،ورزمندگان هشت سال دفاع مقدس ملت مقاوم ایران اسلامی همچون کوهی استوارباقی بمانند وبه پیروزی های بسیارنائل آینددراین وبلاگ پیرامون این شگفتیهای به دست آمده به بررسی وتحلیل پرداخته می شودامیداست موجب رضایت حق قرارگیردانشااتته
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 507289
تعداد نوشته ها : 472
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
حتى خداحافظى هم نکرد. در را که باز کردم او نبود؛ خانه ساکت بود و کفشهایش توى جاکفشى جفت نبودند. جایش خالیست حالا که نگاه مى کنم به خانه مان، به اتاقش حالا که نگاه مى کنم و مى بینم که کتابهایش دست نخورده به انتظار او مانده اند،
مى فهمم که چقدر جایش خالیست و هر روز و هر روز چشمهایم به در خشک مى شوند و منتظر مى مانم تا او بیاید و دست در گردنش بیاندازم و او را براى آخرین بار ببوسم و با او براى آخرین بار وداع کنم.
مى نشینم روى ایوان داغ و آفتاب خورده اى که هر بعد ازظهر تابستان مى نشستیم، روى ایوانى که شبهاى تابستان فرش مى کردیم و او کتاب حافظ مى آورد و فال مى گرفت و مى خواند. بلند مى خواند و چقدر زیبا مى خواند، هنوز صدایش در گوشم تکرار مى شود.
آخرین فالى که از دیوان حافظ گرفت دلم را از غم لبریز کرد. سرم درد مى کند دست بر گوشهایم مى گذارم. چشم مى دوزم به سنگ فرشهایى که آفتاب روى آنها پهن شده، حیاط هم سوت و کور است.
کوچک که بودیم زیر همین آفتاب روى همین سنگفرشهاى داغ بازى مى کردیم: و زمانى که او روى گلهاى سرخ باغچه آب مى پاشید فوران آب در آفتاب رنگین کمان مى ساخت، صداى خنده هاى پسربچه اى از آن سوى دیوارها مى آید، صداى خنده ها بلندتر مى شود، صداى او در گوشم طنین مى اندازد.
جایش خالیست، جایش خیلى خالیست و هرروز و هرروز روى همین ایوان مى نشینم و چشمهایم به درخشک مى شوند و منتظر مى مانم. دیگران مى گویند او رفته است؛ دیگران مى گویند او شهید شده است.
حالا معنى دلتنگى را مى فهمم حالا مى فهمم که داغ برادر دیدن یعنى چه!؟
آن هم برادرى که براى آخرین بار او را نبوسیده باشى و با او وداع نکرده باشى.
احساس مى کنم خواب هستم، احساس مى کنم او هنوز هم کنار من است؛ آنجا روى سنگ فرشهاى داغ و آفتاب خورده ایستاده است و به گلهاى سرخ باغچه آب مى دهد؛ چه رنگین کمانى !
چشمهایم محو زیبایى رنگین کمان دستهایش مى شوند. آغوش باز مى کند و به من نزدیک مى شود. دستهایش مى درخشد، مى خندد، صداى خنده هایش در گوشم طنین مى اندازد؛ مى گویم: «براى خداحافظى که نیامدى برادر!؟»
دستانش را به دو طرف باز مى کند، دستانش رنگین کمانى مى درخشد؛ مى گوید: «من که جایى نرفتم... همیشه پیش توام... گریه نکن خواهر جان... بیا و هر چه مى خواهى دست در گردنم بیانداز... و چنان این شهود روحانى تمام وجودم را تسخیر کرد که بى اختیار دست برگردنش انداختم.»
احساس مى کنم خواب هستم ؛ ولى نه، بیدارم، او همین جاست، صدایش را به وضوح مى شنوم صدایش را نزدیکتر از تپش قلبم حس مى کنم؛ مى دانم همین جاست، توى همین حیاط پر از خاطره، کنار باغچه گل سرخ. توى اتاقش کنار قفسه کتابها ایستاده و حافظ مى خواند.
او پیش من است؛ پیش ما، همه مى گویند او رفته است، ولى من، من روزى او را خواهم دید.

مریم عرفانیان
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 


سه شنبه بیست و سوم 6 1389 6:37 بعد از ظهر
X