معرفی وبلاگ
شهداودفاع مقدس ره آوردی بودکه موجب شد به پاس حق شناسی ازخون شهدا،ورزمندگان هشت سال دفاع مقدس ملت مقاوم ایران اسلامی همچون کوهی استوارباقی بمانند وبه پیروزی های بسیارنائل آینددراین وبلاگ پیرامون این شگفتیهای به دست آمده به بررسی وتحلیل پرداخته می شودامیداست موجب رضایت حق قرارگیردانشااتته
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 504269
تعداد نوشته ها : 472
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

ادبیات مقاومت در عراق بیشتر با مبارزات ضد بعثى معنا پیدا مى کند. شهید آیت الله سید محمد باقرصدر، اسوه مقاومت و صبر در مقابل جنایات رژیم بعث، بزرگترین چهره این ادبیات است. این اولین بار بود که با بى رحمى تمام، یک مرجع تقلید را به شهادت  رساندند و آب از آب تکان نخورد.

در خاطرات شاگرد شهید، شیخ محمدرضا نعمانى در کتاب «سال هاى رنج، خاطرات و ناگفته ها از شهید صدر» این چنین آمده است: «چند روز پیش از دستگیرى، شهید صدر به منزل امام خمینى(ره) در نجف مى رود و به امام مى گوید که از وضع اختناق فکرى و ظلم رژیم به ستوه آمده است و تصمیم دارد به همراه ۷۲ نفر از شاگردانش کفن پوش در صحن حرم  امیر المؤمنین تحصن کند و کشته شود تا شاید خون آنها مردم خوابیده عراق را به خروش  آورد».
صدام سه شرط را براى آزادى او تعیین کرده بود؛ اول تایید نظام بعث، دوم عدم همکارى با حزب دعوت اسلامى و سوم عدم تایید انقلاب اسلامى ایران . در نهایت صدام به شرط آخر اکتفا کرد و شهید زیر بار آن نیز نرفت. مهمترین نمود فرهنگ مقاومت در عراق، پدیده نو ظهور مداحى سیاسى است که جریان هاى سیاسى بزرگى همچون انتفاضه عراق ۱۹۹۲ را همراهى کرده است. باشد تا در «پلاکارد»ى دیگر به این پدیده پرداخته شود. شعر زیر از داود عطار عضو فعال حزب دعوت اسلامى توسط مداح مشهور، سید ولید مزیدى در وصف شهید صدر خوانده شد که سال هاست به عنوان سرودى ملى میان انقلابیون عراقى زمزمه مى شود:
«سلام بر تو اى باقر صدر
کدام ظالمى جام مرگ را به دستت داد
چرت هزار ساله ما را پاره کردى
اى که قسم خوردى هیچ گاه نخوابى
چگونه از ما دورگشتى درحالى که
هنوز مؤمنان هم مرام تو نشده اند
زود از بین ما رفتى در حالى که
انقلابى براى فرار دادن ظالم پدید نیامده
رهبرى را در سکوت از دست دادیم
و در همان سکوت برایت خون گریه مى کنیم
اى شهید که تنها برخواستى
و شمشیرى بران براى طاغوت گشتى
تو همچون فرزند رسول، حسینى
و همواره در زندگى تشنه بودى
ابوجعفر، تو تا ابد خواهى ماند
مانند چراغ روشنى که هرگز خاموش نمى شود
این یک دروغ بعثى است که تو نتوانستى
همچون خمینى، مردم را بیدار کنى
ما قسم خورده ایم که برخیزیم
تا آنگاه که در قانون و نظام، اسلام را بنگریم ...»

نعیم شرافت

سه شنبه سیم 6 1389 11:59 بعد از ظهر

دلم تنگ عبرت گرفتن است...

گره بزن...  دلم را، محکم به گوشه آن آسمانی دلت ، گره بزن، به کناره ی آن سپید بی کران، به ذره ای از آن خلوص بی وصف،به صمیمیت آن لحظه های خدایی و به منتهای تقوا داشتن..

دلم را به گوشه تقوایت گره بزن، دلم تنگ عبرت گرفتن است...

کار خدا را آسان کرد ، خیلی.
وقتی برای اعمالش کارنامه ساخت.وقتی هر روز کنار غیبت،دروغ،اسراف،تهمت،ریا،غرور،بدخلقی،خودخواهی و...برای خودش تنبیه نوشت،وقتی هر روز جدول قران خواندن و نماز، یتیم نوازی و دعا،زیارت ائمه و با وضو هیئت رفتن را با لذت برای خودش پر می کرد و خشنود بود از لبخند معبودش.
16 ساله بود که قدم هایش را به راه یک بلد راه گره زد، وقتی با آن جسه نحیفش تمام دنیا و متعلقاتش، نگرانی و دلبستگی هایش را در سایه قدم هایش جا گذاشت انگار می دانست زیاد دور نیست راهی که منتهایش می شود دعوت بی گزینش،می شود نام نامی رزمنده و ارزش بی منتهای شهادت...
نامش سیامک بود،سیامک میلاسی،متولد 1345 در امیدیه خوزستان.وقت جبهه رفتن دانش آموز سال سوم دبیرستان بود،شاگرد مدرسه مجید خیاط.
با این که کم سن و سال بود تمام تفریح و دلخوشی اش می شد مسجد و پایگاه بسیج محلشان.تمام دنیایش پیروی از امام وخشنودی مردم بود.
تمام یادگاری های مادر سیامک خاطره فرزندی صبور،مومن،نقاشی فرزندش از شهدا،امام ،نوار های سخنرانی عالمان و روحانیونی مانند آیت الله دستغیب،مطهری و طالقانی است.همین.
شاید کار آسانی نباشد وصف نوجوانی که سوای خیلی از بچه ها هم و غمش به جای تحصیل و تفریح ،نگرانی از این است که چرا نامش را عبد الله نگذاشتند، اینکه به خواهرانش یاد آور شود برای زینبی بودن فقط به ریسمان حجاب تمسک جویند،اینکه برادرانش ازامام و اطاعت از او، از انقلاب و پاسداری از آن لحظه ای غافل نباشند.
در وصف عظمت این شهید شاید نگاهی به فراگیری وصیت نامه اش بتواند زمزمه ای باشد از گوشه ای از آن خلوص و درک . میلاسی در وصیت نامه اش نوشته؛
حمد و سپاس ذات اقدس ملکوتی را که به چنین راهی هدایتمان کرد و از بودن و گندیدن ، به سوی شدن و رفتن و تو را دیدن راهنمایمان شد.
در بیکران لاله زار شهیدان هر روز لاله ای کاشته می شود و اشک چشم پروانه های سوخته بال، نهر های جاری این لاله زار را تشکیل می دهند که از ذلالت تا نهایت به اوج می روند و خود مایه حیات و تداوم انقلابند.
شهادت تزریق خون است بر پیکر اجتماع،این شهیدان هستند که به پیکر اجتماعی که دچار کم خونی است خون جدید وارد می کنند.
بزرگترین آرمان و آرزوی رسول خدا و امام صادق (ع) به وجود آمدن یک حکومت مقتدر اسلامی و وحدت و یکپارچگی مسلمین بود.اگر تمام مسلمین با هم متحد باشند قدرتی خواهند بود که هیچ کس در مقابل آنها نمی توانند ایستادگی کند.چنانچه امروز کسی که در ولایت فقیه متجلی در شخص حضرت امام ،کوچکترین تردیدی کند یا جاهل است یا مریض و مزدوراستعمار.حمایت حضرت امام از اولیا و اوصیا گرامی و ائمه طاهرین است و کوتاهی کردن به امام کوتاهی کردن به آنهاست.
از امام جلوتر نروید که گمراه می شوید و از او عقب نمانید که هلاک می شوید.همه حول محور الله جمع شوید و به خاطر اسلام تلاش کنید و وحدت کلمه را حفظ کنید تا پیروز شوید.
ما صلح پایدار و قدرتمندانه را در منطقه به ارمغان خواهیم آورد و به ملل دیگر یاد خواهیم داد تا چگونه در مقابل قدرتهای شیطانی بایستند.
بار الهی اگر رضایت تو در رفتن من است،مرا بعد از آمرزش بپذیر و اگر نه!رضایت تو دراین است که زنده باشم حتی کمتراز لحظه ای مرا به خودم وا مگذار.
خداوندا ! گناهان من زیاد است ، ولی رحمت ، گذشت و عفو تو خیلی زیادتر است، پس آمرزشت را شامل حالم بگردان تا واجبات و مستحبات را انجام و از محرمات بپرهیزم.تا عابدترین ، پارساترین و به تو نزدیکترین باشم وبدانید که مرگ فقط در جبهه ها نیست،در دنیا،همه مزه مرگ را خواهند چشید،پس چه بهتر که در راه خدا باشد. به خواهرانم عرض می کنم که سنگر حجاب را محکم حفظ کنید.زیرا حجاب شما کوبنده تر از سلاح من است. فاطمه (ع) را الگوی خود قرار دهید، هر که می خواهد زهرای اطهر را بشناسد باید او را در آئینه وجود زینب جستجو کند.
ای مادران ؛مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید،که فردا در محضر خدا نمی توانید جواب زینب را بدهید که تحمل شهادت 72 شهید را کرد.
به پدر و مادرعزیزم وصیت می کنم که در نبودم صبر کنند که خداوند صابران را دوست دارد.به برادرانم و خواهرانم عرض می کنم راه من که هم پیمان راه شهیدان است را ادامه بدهید و با ازدواج کردن با افرادی که با اسلام مخالفند ،با امام مخالف اند ،با روحانیت مخالف هستند جدا جلوگیری کنید.خمس و زکات و حج و واجبات دیگر را انجام بدهید و از محرمات بپرهیزید.اسم های بچه های خود را اسم پیامبر و ائمه قرار دهید.اگر نسبت به پدر و مادر و برادران و خواهرانم و غیره بدی کردم مرا ببخشید و حلالم کنید.
از دوری شما واقعا ناراحت می باشم و دلم برای شما تنگ می شود و به فکر شما هستم.دوستان را به کسب علم و دانش تا درجات با لا دعوت می کنم که خدا جویندگان علم را دوست دارد.
                                                                         (امام را دعا کنید)
شهید که شد 20 سالش بود.در جنگ آرپیجی زن بود.خدا دعوتنامه اش را در جزیره سهیل و عملیات کربلای 4 امضا کرد.اما انگار مادرش باید برای دیدار فرزندش صبور بودن را مزه مزه می کرد،آن هم 12 سال.وقتی جنازه اش را آوردند خانواده اش هنوز امید داشتند به دیدار عزیز ترینشان.
آوردن استخوان های عزیزت وقتی هنوزبی تاب آن ثانیه ای هستی که کنار قاب در چشم در چشمش شوی زیاد هم لحظه ی آسانی نیست.
کاش کلمه کفاف می داد تا بگویم چه علاقه ای به سادات داشت،چه توجهی به نماز،ترفند جالبی برای امر به معروف و نهی از منکر داشت تا مبادا دل کسی شکسته و یا شرمنده شود،نگران بود،همیشه ،برای دوست،برای همسایه،برای یتیم....
برای خودش نامه اعمال نوشته بود،هر شب تمام روزش را نمره می داد تا پیش از شرمندگی در پیشگاه حق در دادگاه کوچک خودش حساب اعمالش را داده باشد.
شهید میلاسی یک دانش آموز بود،یک نوجوان، اما سن کمش بهانه ای برای سردر گمی و بی توجهی اش نشد.بین این همه آدم و تمام زرق و برق ها گم نشد.
فکرش را که می کنم می بینم او نگاهش فقط به یک نقطه بود
به گوشه چشم یک مرد راه بلد ...یک مولا...یک رهبر...
دلبسته وحدت بود و بی تاب یکی شدن.
اما امروز ما نگاهمان می چرخد...به فلان آدم،به فلان دوست،فلان جریان،فلان...
دچار کثرت و آشفتگی شدیم در این راه شلوغ.
دلمان را به گوشه تقوایت گره بزن...دلمان تنگ عبرت گرفتن است...
سه شنبه سیم 6 1389 11:55 بعد از ظهر

 

حال اسیر معلوم است. شاید سخت تر از اسارت در تمام طول تاریخ بشریت چیز دیگری وجود نداشته باشد. اسیر؛ یعنی دست و پابسته. اسیر؛ یعنی به غل و زنجیر کشیده شده. اسیر، یعنی کسی که حق هیچ گونه اعتراضی ندارد.

بسته. اسیر؛ یعنی به غل و زنجیر کشیده شده. اسیر، یعنی کسی که حق هیچ گونه اعتراضی ندارد. با اینکه متحمل سخت ترین شکنجه ها و مصیبت ها و آزارها شدند، ولی به خاطر اعتقاد راسخ و ایمان صادقانه به مکتب اسلام و قیام عاشوراییان به جای اینکه آنها از عراقی ها بترسند، افسران و درجه داران حزب بعث از دیدن اسرای ایرانی وحشت داشتند و از ترس آنان مدام در فکر حیله و نیرنگ و نقشه های شیطانی بودند. همیشه در این فکر بودند کاری کنند که اسرا به فکرفرار نباشند یا اسیری در فکر کشتن آنها نباشد. به همه اسرای ایرانی به دیده شک و تردید نگاه می کردند. بسیار اتفاق می افتاد که اسیری را از میان جمع بیرون می کشیدند و زیر ضربات مشت و لگد، او را غرق خون می کردند. به این بهانه که تو وقتی از کنار ابوعمار گذشتی به او چپ نگاه کردی !اسیر دیگری را بیرون می کشیدند و غرقه به خون می کردند، به این بهانه که تو به درجه دارها که قیافه غلط اندازی دارند، خندیدی!
خلاصه هر روز به بهانه ای اسیری را زیر دست و پا له می کردند. گروه ما پانزده نفر بود و غذایی که برای ناهار ما آورده بودند، دو نفر را هم سیر نمی کرد. هر پانزده نفر ما حیرت زده به ظرف غذا نگاه می کردیم که خدایا! ما این غذا را چکار کنیم؟ بدون شک به هر نفر از ما یک لقمه بیشتر نمی رسید. یکی از بچه ها سرش را به حالت تأسف تکان داد و زیر لب وردی را زمزمه کرد که غیر از خودش و خدا کسی نفهمید در زمزمه او چه بود. یکی از درجه داران حزب بعث کمین کرده بود تا واکنش ما را در برابر ظرف غذا ببیند؛ مانند گرگی گرسنه. به طرف اسیری که زیر لب زمزمه کرده بود، هجوم آورد و او را روی زمین کشید با فریادهایش رفقای خود را به کمک طلبید و گفت: «این اسیر به خاطر اینکه غذایشان کم بوده زیر لب به عراقی ها فحش داده»! چند نفری با کابل، شلاق، گرز نبشی آهنی به جان او افتاده و او را مورد ضرب و شتم قرار دادند تا غرق خون روی زمین افتاد و از هوش رفت. پیکر او را به آسایشگاه آوردیم، اما او دیگر به هوش نیامد و زیر ضربات کابل و نبشی مأموران عراقی ناجوانمردانه شهید شد.

راوی: مهدی پاک نهاد
روزنامه قدس

سه شنبه سیم 6 1389 11:51 بعد از ظهر

تمام زندگى حسین و داوود خاطره است
* مادر، شما چگونه از شهادت فرزند دلبندتان اطلاع حاصل نمودید و عکس العمل شما چگونه بود؟

** شبى هوا خیلى سرد بود و من در فکر پسرم بودم که کجاست؟ و چه مى کند؟ و آیا در این هواى سرد وسیله اى براى گرم کردن دارد یا نه؟
صبح ساعت ۸ از رادیو که پیام رهبر اعلام گردید را شنیدم همان لحظه به سرعت خود را به خانه دخترم که نزدیک ما بود رساندم و خبر را به آن ها دادم و گفتم دخترم نکند این نوجوان که خودش را زیر تانک انداخته حسین باشد. که دامادمان گفت فکر نمى کنم، این پسر خرمشهرى است، حسین اصلاً تا آنجا نرفته که بخواهد این کار را بکند. شب نیز تلویزیون همان خبر را داد من به پدر و برادر بزرگترش (داوود) گفتم به خدا این حسین است که این کار را کرده پدرش در جواب گفت، اگر چنین سعادتى داشتیم که خیلى خوب بود، این پسر اهل خرمشهر است نه حسین. و آن شب گذشت و بعد از یک هفته دو نفر از سپاه آمدند و خبر شهادت حسین را همان طور که خودم حدس زده بودم گفتند . من به عنوان مادر شهید افتخار مى کنم که این چنین فرزندى داشتم و در راه خدا، اسلام و دین خود هدیه کردم و امیدوارم خداوند این هدیه ناقابل را از من قبول کند.
* شما در مصاحبه آذر ۵۹ فرموده بودید که: «حاضرم این پسرم (داوود) را هم در راه خدا بدهم » و همین طور هم شد. پس از شهادت داوود اولین کلمه اى که به زبان جارى نمودید چه بود و چه احساس و روحیه اى داشتید؟
** خیلى ناراحت بودم ولى راضیم به رضاى خدا. داوودم از على اکبر امام حسین (ع) بالاتر نبود و از خدا خواستم که به من صبر و استقامت بدهد تا پس از آن ها بتوانم زندگى را ادامه دهم خدا هم صبرش را داد و خیلى هم راضى هستم.
* رفتار و کردار حسین و داوود در منزل، محله و اجتماع چگونه بود و در منزل عموماً در چه رابطه اى صحبت مى نمودید؟
** حسین که دایماً در رابطه با اسلام و دین بحث مى کرد. نه تنها با ما بلکه با مردم هم همین طور بود. اگر مى گفتیم برو نفت بگیر مى گفت: «جوانان ما در جبهه ها در سرما مى جنگند آن وقت شما مى گویید برو نفت بگیر» حتى در مدرسه هم در این رابطه بحث و جدال داشت. داوود هم با برادرش در میوه فروشى کار مى کرد و اعتقاد داشت نباید مادر یا خواهرانش بیرون بروند و با نامحرم روبه رو شوند و مى گفت به هر آنچه امام مى گوید عمل کنید. خیلى ساکت و مظلوم بود نماز و روزه و واجباتش ترک نمى شد پس از این که معافى از سربازى گرفت جاى پدرم به جبهه  رفت که پس از دو ماه و ۱۰ روز به شهادت رسید.
* چه خاطره اى از حسین و داوود دارید بیان فرمایید؟
** تمام زندگى حسین و داوود خاطره است و هیچ گاه فراموش نمى شود. گاهى حسین را بلند صدا مى کردم جواب نمى داد و بعد از چند لحظه مى گفت بله، مى گفتم حسین معلوم هست تو کجایى مى گفت «سر قبرم» مى گفتم مگر قبر تو در آشپزخانه یا اتاق است مى گفت نه «قبر من در بهشت زهرا قطعه ۲۴ ردیف ۱۱ است.» هر وقت به بهشت زهرا مى رفت و بعد براى ما تعریف مى کرد. مى گفتم حسین یک بار من را هم ببر خیلى دوست دارم به بهشت زهرا بروم حسین مى گفت: «آنقدر بهشت زهرا خواهى رفت که سیر شوى.»
شبى که داوود مى خواست به جبهه برود من خیلى گریه مى کردم همان موقع داوود گفت: «فردا جلوى دوستان من گریه نکنى شما مادر شهید سیزده ساله هستى باید طورى رفتار کنى که من افتخار کنم. این دیدار آخر ما بود و آخرین خاطره من.
* اگر سخن ناگفته و یا پیامى به عنوان مادر شهید به جوانان و نوجوانان ایران اسلامى دارید بیان فرمایید.
** به عنوان مادر شهیدان داوود و محمد حسین سفارش مى کنم مطیع رهبر انقلاب باشید و همان طور که جوانان عزیز ما دست به دست هم دادند و خون دادند و ایران را پایدار کردند نوجوانان و جوانان نیز با هم همکارى و همفکرى کنند و اسلام را زنده نگه دارند و نگذارند به دست دشمنان بیفتد چرا که هرچه داریم از اسلام و قرآن داریم.

•لیلا شیخانى
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
سه شنبه سیم 6 1389 11:35 بعد از ظهر
امام با یک نگاه جوانان را متحول مى کرد
«شهید حسین فهمیده» یکى از اسطوره هاى جنگ تحمیلى عراق علیه ایران است؛ نوجوانانى که به تأسى از رهبر کبیر انقلاب، ره صد ساله را یک شبه طى کردند و آفریدند
حماسه هایى را که در تاریخ این سرزمین جاودانه خواهد ماند. نوجوانانى مثل بهنام محمدى، سهام خیام و... هزاران هزار نفر که در طول این هشت سال جانفشانى کردند تا دشمن بداند وقتى پاى دین و اعتقاد به میان آید دیگر پیر و کودک و نوجوان نخواهیم داشت، همه براى دفاع از ارزش ها پا به میدان جهاد خواهند نهاد. روز شهادت حسین فهمیده، روز نوجوان و آغاز هفته بسیج دانش آموزى است از این رو با پدر این شهید بزرگوار گفت وگویى انجام شده است که مى خوانیم:
* حضرت عالى و خانواده محترمتان مربوط به کدام شهرستان قهرمان پرور مى باشید و در چه تاریخى به شهرستان کرج هجرت نمودید.
** اعوذ باالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. با سلام و درود به روان پاک حضرت امام و کلیه شهداى صدر اسلام، به خصوص شهداى جنگ تحمیلى ایران و با سلام خدمت مقام معظم رهبرى و کلیه خدمتگزاران صدیق اسلام.

من محمدتقى فهمیده پدر شهید محمدحسین فهمیده و داوود فهمیده هستم. اهل قریه سراجه قم و در سال ۵۷ به کرج مسافرت نمودیم و الآن هم مقیم و ساکن کرج هستیم.
* خلاصه اى از زندگینامه حسین و نحوه اعزام و شهادت ایشان را بیان فرمائید.
** محمدحسین در مدرسه خیابانى مشغول به تحصیل بودند و روز مبارکى که امام به ایران تشریف آوردند حسین تصادف نموده بود و طحال ایشان پاره شده بود و در بیمارستان بسترى بودند. هنگامى که از بیمارستان مرخص گردید اصرار مى نمودند که من حتما باید به زیارت آقا بروم ما ایشان را با برادر بزرگ شان (شهید داوود) براى زیارت حضرت امام اعزام نمودیم که پس از زیارت ایشان بازگشتند. هنگامى که جنگ تحمیلى آغاز گشت و امام فرمودند بسیج شوید ما کمتر حسین را در منزل ملاقات مى نمودیم و من فکر مى کردم ایشان یا سینما مى روند یا تفریح و از این قبیل مسائل. اما در پى گیرى هاى بعدى فهمیدیم که ایشان دارند کارهایى را انجام مى دهند که مربوط به بسیج و بسیجى و کارهاى مذهبى و انقلابى است.
روزى از طرف بسیج به کردستان اعزام گردیدند که ما اصلا اطلاعى نداشتیم. ایشان را بچه هاى سپاه از کردستان آوردند کرج. مادرشان را هم خواسته بودند تا از ایشان تعهد بگیرند که حسین دیگر به منطقه نرود، چون هم قد ایشان کوچک و هم سنشان کم بود و ایشان در حضور مادرشان به آن برادر سپاهى مى گویند: «خودتان را زحمت ندهید اگر امام بگوید هر کجا که باشد آماده هستم و من باید به مملکت خودم خدمت کنم.»
اولین روزهاى جنگ تحمیلى بود و جنگ در خرمشهر شروع شده بود و خبر از یورش ناجوانمردانه متجاوزین و شهادت عزیزان بسیجى و سپاهى مى دادند. ایشان پس از ثبت نام خواهرانشان به درب مغازه میوه فروشى که داشتم آمدند و خداحافظى نمودند و رفتند.
البته لازم به ذکر است که در آن زمان ما در حال ساخت خانه بودیم و خانه اى داشتیم فاقد برق، آب و... که حسین در زندگى واقعا کمک و یاور ما بودند و زندگى ما را مى چرخاندند. شب هنگام به منزل که آمدم سراغ حسین را گرفتم. گفتند: عصرى دوربین برادرشان را برداشتند و دیگر پیدایشان نیست. و من گفتم که ایشان مى آیند مقدارى دیرتر. تا چندین روز از حسین اطلاعى نداشتیم که یکى از بچه هاى همسایه هایمان آمدند و گفتند: به مادرش بگوئید: «من رفتم جبهه نگران من نباشید.» دقیقا نمى دانم این فراق ۲۳ یا ۴۴ روز به طول انجامید که یک روز رادیو برنامه عادى خود را قطع کرد و اعلام نمود یک نوجوان ۱۳ ساله خود را به زیر تانک دشمن انداخته و تانک دشمن را منهدم ساخته و خود نیز شربت شهادت نوشیده اند. در حال شام خوردن بودیم که مجددا تلویزیون خبر را اعلام نمود و مادرشان گفتند: «بخدا حسین است» انگار این مطلب به او الهام شده که حتى قسم نیز مى خوردند پس از چند روز برادران سپاهى به درب منزل آمدند و خبر شهادت حسین را اعلام نمودند و گفتند مقدارى از جنازه حسین که باقى مانده برایتان مى آوریم، و من از آنها سوال نمودم که منظورتان از مقدارى چیست و این بنده خدا که اسمشان آقاى شمس بود (برادر شهید محمدرضا شمس که با حسین در منطقه با همدیگر بودند) چنین تعریف نمودند:

- حسین از بسیج به منطقه اعزام شده بود که یک روز نزد فرمانده ما آمد و گفت: «آقا اجازه بدهید من بیایم و با شما کار کنم.» فرمانده به دلیل این که ایشان قدرت لازم را ندارند قبول ننمودند و حسین در جواب گفت: «حالا اجازه دهید یک هفته با شما باشم اگر خوب بودم که مى مانم اگر خوب نبودم هم مى روم.» بدین طریق حسین نزد ما آمد و ما از ایشان واقعا راضى بودیم هر کارى که پیش مى آمد حسین پیشقدم بودند و حسین هنگامى که با برادر من زخمى شدند به بیمارستان ماهشهر منتقل گردیدند. پس از مرخص شدن از بیمارستان نزد فرمانده آمدند که به خط بروند و فرمانده اجازه ندادند و حسین اصرار مى کرد که به خط اعزام گردد و فرمانده هم نمى پذیرفتند. در آن هنگام چشمان حسین پر از اشک شد و رگ هاى گردنش متورم و با ناراحتى به فرمانده گفت: من به شما ثابت مى کنم که مى توانم به خط بروم. پس از چند روزى مشاهده نمودیم که یک عراقى به سمت ما در حرکت مى باشد بچه ها مى خواستند او را مورد هدف قرار دهند که من گفتم خودش با پاى خودش مى آید، نزنید صبر کنید و موقعى که نزدیک شد دیدیم که حسین است. از او سوال نمودیم کجا بودى ! این لباس ها چیست؟! این اسلحه ها از آن کیست؟ و ایشان گفتند: فرمانده به من مى گوید تو نمى توانى به خط بروى من با دست خالى اینها را از عراقى ها گرفتم. در خط با محمدرضا همسنگر بودند.
در جنگ محمدرضا تیر مى خورد و حسین با وسایل همراهش محمدرضا را به عقب انتقال مى دهند و در آنجا به او مى گویند کجا؟ حسین در جواب مى گوید:
«من باید انتقام همسنگرم را از این دشمن بگیرم.»
هنگامى که به جایگاه قبلى خویش باز مى گردد ۵ تانک عراقى را مى بیند که به طرف بچه ها مى آیند و قصد حمله دارند. در این لحظه نارنجک ها را به کمر بسته به طرف تانک هاى دشمن متجاوز مى رود که تیرى به پاى وى اصابت مى نماید و ایشان زخمى مى شوند. به هر صورت ممکن خود را به اولین تانک مى رساند و با نارنجکى که به همراه داشته تانک را منفجر مى نماید و خود نیز با نسیم عشق به پرواز درمى آید و تن به نسیم بهشتى مى سپارد.
بچه ها احساس مى کنند برایشان کمکى آمده و دشمن نیز فکر مى کند که غافلگیر شده و در حال شکست مى باشد که بچه هاى بسیج بقیه تانک ها را منهدم مى سازند.
ما پس از چند روز که به سراغ حسین رفتیم مقدارى از جسم مطهر ایشان را پیدا کردیم که برایتان مى آوریم.
قضیه شهادت حسین را شب با حاج خانم در میان گذاشتیم و پس از کسب اطلاع صبح زود با یک وانت به تهران حرکت کردیم. از دانشکده افسرى سراغ ۲۵ شهیدى که شب قبل آورده بودند را گرفتیم که به ما گفتند به بهشت زهرا بروید. در بهشت زهرا سراغ جنازه را گرفتیم که گفتند: الان مى خواهند ببرند و تشییع نمایند و ما هنگامى که گفتیم پدر و مادر حسین هستیم مردم ما را احاطه نموده و درباره حسین از ما سوال مى نمودند.
آخرین قطعه هاى ایثار و مقاومت را تحویل گرفتیم تا به سردخانه تحویل دهیم و سپس به اقوام در کرج براى تشییع جنازه اطلاع دهیم. از بهشت زهرا که بیرون آمدیم عکس حسین را بر روى مینى بوس مشاهده نمودیم ما ۱۵-۱۶ نفر و حداکثر تا بیست نفر بودیم، ولى در هنگام تشییع جنازه خدا شاهد است آن روز تشییع جنازه اى از حسین کردند که من یاد ندارم و هاج و واج مانده بودم که این مردم از کجا آمده اند، از کجا بلندگو و... خدا را شکر مى کنیم که به این افتخار رسیدیم.
* جناب حاج آقا فهمیده شما شهید دیگرى نیز به این انقلاب و اسلام تقدیم نموده اید ایشان در کجا و چگونه به شهادت رسیدند؟
** داوود به لطف پروردگار در حاج عمران مسوول دسته بودند. قسمتى از وصیت نامه اى که هنگام عملیات نوشته بودند چنین است. «امشب عملیات داریم امیدوارم که خداوند کمک کند به آن هدفى که داریم برسیم.» داوود طبق برنامه اى که گفته بودند به هدف رسیدند. الحمدلله تپه ۲۵۲۰ مترى حاج عمران را فتح نمودند که پس از فتح به برادران ارتشى تحویل دادند. داوود و ۴ تن از برادران بسیجى نیز در این عملیات به شهادت رسیدند. ما واقعا افتخار مى کنیم که با این نان کارگرى بچه هایمان الحمدلله به هدف هاى والایشان رسیدند که ما لیاقت آن را نداشتیم.
* روحیات و طرز تفکر حسین چگونه بود؟
** مسئله روحى حسین را من که پدرشان هستم نمى توانم ابراز کنم. ما از موقعى که حسین را شناختیم نفهمیدیم در چه عالمى سیر مى کند ،فقط خدا مى داند و خودش. در منزل کمک کار و یار و یاور پدر و مادرش بود. تا آن موقعى که در منزل بودند ما هیچ مشکلى نداشتیم.
حسین چند مرتبه از مردم شهرمان که با امام مخالف بودند کتک خورد و در مقابل این مخالفت ها و اهانت ها قاطعانه مقابله مى کرد. در بحبوحه انقلاب اعلامیه هایى را که از قم تهیه مى کرد به اینجا مى آورد تا پخش نماید و ما اصلا خبر نداشتیم که بعدا توسط دوستان مطلع شدیم. حسین براى پیروزى و به ثمر نشستن انقلاب اسلامى از پاى نمى نشست و این یکى از روحیه هاى انقلابى ایشان بود، و در خانه اصلا بند نمى شد و تیر داغ میدان مبارزه را به مرگ در رختخواب گرم ترجیح مى داد.
* هنگامى که خبر شهادت حسین را از رادیو اعلام کردند شما و مادر ایشان چه احساسى داشتید و بفرمائید پس از چند روز که مطلع شدید این شیرمرد و نوجوان فداکار فرزند شماست چه احساسى داشتید؟
** آن شب که ما در حال شام خوردن بودیم خبر از رادیو و تلویزیون اعلام گردید که مادرشان گفتند حسین است و حتى قسم نیز مى خوردند. و این ماجرا گذشت و موقعى که با خبر شدیم من حقیقتا از ته قلب خوشحال بودم که ما و یک همچون فرزندى. یک آدم عادى که در روستا پرورش مى یابد به یک همچون شرایط ویژه اى مى رسد. براى خود انسان هم تعجب آور است. خوب خداوند این طور خواست. ما نان حلال به بچه هایمان داده بودیم زحمت کشیده بودیم که بچه هایمان این طورى بار بیایند.
* حضرتعالى چه خاطره اى از ملاقات با بزرگ بسیجى انقلاب، حضرت امام (ره) دارید بیان فرمائید.
** خدا ان شاءالله برادر قدس محلاتى را خیر بدهد. بعد از شهادت حسین ایشان تلاش کردند که ما را به زیارت امام ببرند و ما با افراد خانواده موفق شدیم یک زیارت خصوصى با امام داشته باشیم. البته ایشان بالا مى نشستند و مردم به دستبوسى مشرف مى شدند. وقتى که ما را معرفى کردند، امام وقتى که به ما نظر نمودند من نتوانستم حتى دیگر به چهره نورانى ایشان نگاه کنم، سرم را زیر انداختم و شروع کردم به گریه کردن و ایشان فرمودند. خدا صبر به شما بدهد همان صبر ایشان براى من یک دنیا ارزش داشت. امام کسى بود که نگاه به شما مى کرد کفایت مى کرد. ما از این نظر خوشحالیم که خدمت ایشان رسیدیم و از این نظر هم متاسفیم که ایشان در بین ما تشریف ندارند. البته کسى هست که راه ایشان را ادامه دهند، اما باز ما تاسف مى خوریم.
* نظر حضرتعالى در رابطه با نامگذارى روز شهادت حسین به عنوان روز بسیج دانش آموزى در کشور چیست؟
** مسوولین مملکتى ما توجه خاصى به شهدا دارند، منظور حسین نیست یعنى واقعا در رابطه با شهدا وظیفه خود دانسته اند که برنامه هایى را پیاده نمایند تا پاسدار خون شهیدان باشند.

•احمد معمارى
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
سه شنبه سیم 6 1389 11:33 بعد از ظهر
شهید احمد زارعى در تاریخ یکم شهریور ماه ۱۳۴۳ در شهرستان اردستان از توابع استان اصفهان چشم به جهان گشود. او در دامن مادرى پاکدامن و پدرى ساده و مهربان در محله کبودان این شهر پرورش یافت. وى تحصیلات دوران ابتدایى و راهنمایى را گذراندو سپس در هنرستان فنى شهید مدنى اردستان به تحصیل دوران متوسطه پرداخت.
شهید زارعى در بیستم اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس در شلمچه به درجه رفیع شهادت رسید. قسمتى از وصیت نامه این شهید بزرگوار در زیر آمده که مى خوانید:

سپاس از پیشگاه با عظمت خداوند به خاطر این که این توفیق را به من ارزانى داشت که در صف مجاهدان در راهش قرار گیرم و صراط مستقیم را از میان راه هاى باطل بازشناسم.
خواهران و برادران دینى، شما که وارثان آینده و آینده سازان اسلام و انقلابید بدانید درصورتى خوشبخت و رستگار مى شوید که ابتدا راه حق را بشناسید و سپس در راه آن قدم گذارید و بدانید که لذت ها و خوشى هاى زندگى و دنیایى بسیار کم و کوتاه مدت است پس سعى کنید که راهى را انتخاب کنید که سعادتش اتمام پذیر نیست.
از تمام محصلین به خصوص همکلاسى هاى عزیزم تقاضا دارم که انجمن اسلامى را یارى کنند و در درس خواندن کوشا باشند.

***
شهید محمد شاهتیمورى در مورخه چهارم خرداد ماه ۱۳۴۱ در شهرستان اردستان از توابع استان اصفهان متولد شد. وى به تحصیل دوران متوسطه در دبیرستان امام خمینى(ره) اردستان مشغول بود که به جبهه هاى حق علیه باطل رفت و در نهم آذرماه، ۱۳۶۰ در عملیات طریق القدس در بستان به شهادت رسید. نثار روح پاکش صلوات.
قسمتى از وصیت نامه این شهید را برایتان انتخاب کرده ایم که درپى مى خوانید:
با درود به رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهورى اسلامى ایران، چند کلمه اى به شما همشهریان خود، پدر و مادر و برادرانم درد دل مى کنم.
برادران، تقاضا مى کنم که در نماز جمعه شرکت کنید و صفوف خود را پیوسته تر کنید، با هم باشید و نگذارید بین صفوف شما تفرقه ایجاد کنند و طبق آیه قرآن که مى فرماید (واعتصمو بحبل الله جمیعاً و لاتفرقوا) به ریسمان الهى چنگ بزنید و از هم جدا نشوید حرف امام را گوش کنید و از جان و دل به آن عمل کنید که امام و روحانیت یار و یاور شما هستند.
مادرم، مى خواهم اسلام از خون من و دیگر شهدا آبیارى شود و حکومت عدل الهى در سرتاسر دنیا با رهبرى حضرت صاحب الزمان (عج) برپا گردد.
***
شهید مهدى حقیرزواره، متولد شهر زواره از استان اصفهان. وى به سال ۱۳۳۷روز سوم از ماه فروردین به دنیا آمد.
وى در صحنه تعلیم و تربیت به حرفه آموزگارى مشغول بود. شهید بزرگوار مهدى حقیر با این که جوانى ۲۲ ساله بود ولى در عبادت همچون پیرى فرزانه و وارسته جلوه مى نمود. نمازهاى طولانى او در بین دوستان سرمشق بود و در ماه مبارک رمضان تقوا در زبان و عمل و رفتار وى مشهود بود.

او که در اوج تظاهرات ملت علیه رژیم پهلوى زمانى در یزد مشغول به تحصیل بود براى شرکت در جلسات آیت الله صدوقى و پخش اعلامیه هاى حضرت امام و روشنگرى دانشجویان از هر کوششى دریغ نمى کرد.
وى در اولین سال هاى ورود به عرصه تعلیم و تربیت چنان با وفادارى و عشق به تربیت دانش آموزان با دلسوزى و جذابیت با آن ها کار مى کرد که حتى دبیران دیگر را نیز تحت تأثیر ایمان و اخلاص خود قرار داده بود.
تنظیم: حسن صدوق
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
سه شنبه سیم 6 1389 11:31 بعد از ظهر
شهید احمدرضا شهربندى فرزند رمضان در سال ۱۳۴۰ در یک خانواده مذهبى و کارگرى در بهشهر دیده به جان گشود.
دوران ابتدایى را در یکى از آموزشگاه هاى بهشهر به اتمام رسانده و در رشته اتومکانیک که مورد علاقه او بود، سال ۵۸-۵۷ با موفقیت تمام کرد. روح ناآرام وى پرواز کنان جسم بیقرارش را به منطقه محروم سیستان و بلوچستان کشاند و با اوضاع و احوال آن زمستان استان سیستان و بلوچستان که توسط دشمنان خارجى و داخلى پیوسته براى تشنج و ناآرامى در وضعیت خوبى به سر نمى برد او در آن خطه از سرزمین ایران با شجاعت خاص و حیرت انگیز به خدمت خود ادامه مى داد. اولین فرزند احمد ۵ روزه بود که شهید به جبهه هاى حق شتافت و محبت فرزند نتوانست در اراده او خللى وارد کند. وى به دلیل شایستگى و لیاقت و تلاش یکى از مسوولان سپاه منطقه چابهار بود که در این راستا سرانجام در نبرد با ضدانقلابیون و قاچاقچیان بین المللى در استان سیستان و بلوچستان در تاریخ ۱۵/۱۰/۶۹ در مسیر جاوه به شهادت رسید.
پایگاه شهداى نقاش محله بهشهر
تهیه و تنظیم: مرضیه رضا سلطانى

  ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
سه شنبه سیم 6 1389 11:28 بعد از ظهر

شهید درویشى در سال ۱۳۴۰ در روستاى بادرود از توابع فیروزکوه دیده به جهان گشود.
دوره ابتدایى را در دبستان کمال الملک بهشهر و دوره راهنمایى را در مدرسه شهید قلندرى و دوره نظرى را در رشته اقتصاد اجتماعى در خرداد ماه ۱۳۵۹ به پایان رساند.

این شهید والامقام از همان اوان زندگى اش از روحیه اى ستیزه جو در مقابل ظلم و ستم برخوردار بود و هرگز در مقابل زور و زورگویى آرام نبود و لذا در مبارزات علیه رژیم به همراه مردم و نیز در مبارزه علیه گروهک هاى داخلى فعالیت چشم گیرى داشت و در این راستا از افشاگرى ترفندهاى گوناگون مزدوران داخلى دریغ نکرد. او خدمت سربازى را به خوبى پشت سر گذاشت و از همین طرح به جبهه ها اعزام گشت و آخرین بار در تاریخ ۳/۵/۶۳ به غرب اعزام و پس از ماه ها تلاش و مبارزه علیه گروهک هاى ضد انقلاب در کردستان بالاخره روز دوشنبه ۱۷/۵/ ۶۳ عروس شهادت را در آغوش بکشد.
وصیت نامه
یا الله به سوى تو کوله بار بستم و در این کوله هیچ ندارم جز گناه، اما در عین حال همه چیز دارم. یعنى تو را دارم. چون تو گفتى که تو الرحمان و الرحیم هستى.
اى انسان هاى مؤمن اطاعت کنید، خدا و رسول و اولوالامر را و خدا قوانین متغیر و ثابت خلق کرده و برمى گرداند اعمال را به خود. برادرها تمام عبادات ما موقعى پذیرفته مى شود که ولى ولایت برگشت به خدا داشته باشد. برادرها امروز روزى رسیده است که همه باید یک مکتب رساله اى باشیم و تمام اعمال ما با این ضابطه پیش رود و در همه کارهاى ما باید رساله عملیه ناظر باشد. حالا که درخت اسلام ریشه گرفت، شاخ و برگ پایدار و جهانى باید بشود. اسلام مرز و مکان نمى شناسد.
وصیتم براى برادرم این است اسلام هدف است و شاخص آن رهبر ما امام خمینى. پدر و مادر عزیزم سلام، ثمره وجودى تان را با اخلاص به خدا اعطا کرده اید. پدر و مادر عزیزم از شما تشکر را دارم و از شما حلالیت مى طلبم.

  ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
سه شنبه سیم 6 1389 11:26 بعد از ظهر
اسوه هاى استقامت
شهید ابراهیم مرادى در سال ۱۳۳۴ در روستاى گرگه اى سروآباد از توابع شهرستان مریوان به دنیا آمد. با توجه به این که در روستاى گرگه اى هیچ مکانى به عنوان مدرسه وجود نداشت و از طرف دیگر چون خانواده او از ضعف بنیه مالى رنج مى بردند نتوانست به مدرسه برود و در مکتب خانه روستا در محضر امام جماعت آن جا به فراگیرى قرآن کریم و بعضى از کتاب هاى دینى پرداخت.
اما بعد از پیروزى انقلاب اسلامى به صورت متفرقه درس خواند و مقطع ابتدایى را به پایان رسانید. در سال ۱۳۵۳ به خدمت سربازى اعلام شد. دو سال بعد خدمت را تمام کرد و به روستاى زادگاه خود بازگشت. پس از خدمت عدم رضایت او از رژیم منفور پهلوى و مالکین روستاها در اعمال و گفتارش کاملاً مشهود بود، به طورى که بیشتر اوقات آرزو مى کرد روزى از راه برسد و او بتواند درجه هاى فرمانده پاسگاه وقت گرگه اى را بکند و به زمین بیاندازد. او در زمان خفقان ستمشاهى که حتى کسى جرأت بردن نام شاه را در روستاها هم نداشت به افشاى ماهیت پلید رژیم مى پرداخت و بعدها شنیده مى شد که او چندین بار به تهران رفته بوده است و به خاطر پخش اعلامیه هاى حضرت امام (ره) و سایر فعالیت هاى سیاسى علیه رژیم شاه چندین مرتبه دستگیر و شکنجه شده است. بعد از آن که انقلاب شکوهمند اسلامى به پیروزى رسید نیروهاى ضدانقلاب گروه، گروه در استان هاى مرزى کشور بالاخص کردستان مظلوم سربرآوردند و آن جا را ناامن کردند. شهید مرادى و چند نفر از دوستان غیور او هنگامى که کردستان را در چنین وضعیت نابسامانى دیدند و هیچ گونه راهى را براى پیوستن به نیروهاى اسلام پیدا نکردند به صورت مخفیانه از کردستان خارج شدند و به تهران رفتند. در آن جا طى دیدارى با حضرت امام (ره) به عضویت سپاه درآمدند و به کرمانشاه بازگشتند. پس از فراگیرى آموزش هاى نظامى و کسب اطلاعات لازم در کرمانشاه، آن جا را ترک کردند و از طریق هلى کوپتر به مریوان آمدند و در پادگان موسک مریوان پیاده شدند و از همان نقطه شهر شروع به پاکسازى منطقه نمودند. شهید مرادى در طول عملیات ها و درگیرى هایى که در منطقه به وقوع مى پیوست تعداد چهار بار از ناحیه هاى مختلف بدن مجروح شد اما هر بار پس از آن که مختصرى بهبود حاصل مى کرد دوباره به میادین نبرد مى شتافت و به مقابله با دشمنان اسلام و قرآن مى پرداخت. ایشان از بدو ورود خود به سپاه تا هنگام شهادت سمت هاى مختلفى را عهده دار گردید که از میان آن ها مى توان به سمت هایى نظیر فرماندهى گردان هاى نبى اکرم (ص)، شهید بهشتى و سروآباد مریوان اشاره کرد. در تاریخ ۲/۳/۶۶ که با نوزدهم ماه مبارک رمضان سالروز ضربت خوردن مولاى متقیان حضرت على بن ابى طالب (ع) مصادف شده بود یکى از گردان هاى سپاه مریوان با نیروهاى ضدانقلاب در روستاهاى چوروننه درگیر مى شوند و مى توانند کمینى را که آن ها ایجاد کرده بودند خنثى نموده و آن ها را فرارى دهند. شهید مرادى به محض این که از موضوع خبردار مى شود، نیروهاى تحت امر خود را آماده مى کند و به طرف روستاهاى چوروننه مى آید در این هنگام نیروهاى ضدانقلاب که از دست گردان خودى در حال فرار بودند متوجه ورود نیروهاى شهید مرادى مى شوند و در بالاى جاده کمین مى گیرند وقتى که خودروهاى سپاه وارد مى شوند نیروهاى ضدانقلاب شروع به شلیک مى کنند و شهید مرادى پس از مدتى مبارزه شجاعانه با زبان روزه به شهادت مى رسد. مزار مطهر شهید در روستاى ابراهیم آباد مى باشد. روستاى گرگه اى بعد از شهادت شهید ابراهیم مرادى، ابراهیم آباد نام گرفت. از شهید مرادى دو فرزند دختر به یادگار مانده است.
سیرى در خصوصیات شهید:
شهید ابراهیم مرادى چهره نورانى و جذابى داشت؛ وقتى در چهره او خیره مى شدى به شادابى و نورانى بودن آن غبطه مى خوردى؛ خنده هاى شیرین او که در صورتى مهربان و زیبا به مهمانى مى نشست خستگى طاقت فرساى ساعت ها مبارزه را از تن نیروها بیرون مى کرد. بسیار شوخ طبع و مهربان بود؛ همه نیروها را دوست مى داشت، مهربانى و صمیمیت در وجود او موج مى زد؛ گاهى اتفاق مى افتاد که براى آشتى دادن نیروها کیلومترها راه مى پیمود و سختى ها و زحمات زیادى متحمل مى شد. او مى گفت اگر در بین ما کدورتى ایجاد شود دشمن خوشحال خواهد شد بنابراین همواره در تلاش بود تا در بین نیروها دوستى محکمى برقرار نماید. دلسوز بود؛ دوست نداشت که کسى در مقابل او مورد توهین و سرزنش قرار گیرد؛ زیر بار ظلم نمى رفت و در مقابل ظالم قاطعانه مقاومت مى کرد. به طورى که وقتى سرباز بوده است، یک افسر عالى رتبه نظامى به دوست سرباز او توهین مى کند و به او فحش و ناسزا مى گوید. در این هنگام شهید مرادى با شجاعت تمام به طرف آن افسر مى رود و با قنداق اسلحه ضربه محکمى را به شکم او مى زند. به خاطر همان موضوع به چهار ماه اضافه خدمت و یک ماه بازداشت محکوم مى شود. بیش از اندازه شجاع و نترس بود؛ او شجاعت را با صداقت و اخلاص عجین مى ساخت و شجاعت خود را وسیله اى براى آزادى کسانى که در یوغ استبداد به سر مى بردند قرار مى داد؛ بیشتر اوقات در تعقیب ضدانقلاب بود و آسایش چندانى نداشت؛ او از این کار نه تنها خسته نمى شد بلکه احساس لذت هم مى کرد. صبر و شکیبایى عجیبى داشت؛ در برابر مشکلات خود را نمى باخت و به خداوند یکتا توکل مى کرد. هر کارى را که به او محول شد به نحو احسن انجام مى داد؛ احساس مسؤولیت خوبى داشت. شهید مرادى از همان سال هاى کودکى هم بسیار آرام بود؛ هیچ آزارى براى دیگران نداشت؛ در کمال ادب و متانت حرف بزرگترهاى خود را گوش مى داد و طبق گفته آن ها عمل مى کرد. امین بود و صداقت در رگ و خون او شریان داشت؛ همیشه دوست داشت که خدمتگزار مردم باشد. معنویت عجیبى در کارهاى او حاکم بود؛ همیشه قبل از رفتن به درگیرى وضو مى گرفت و به بچه ها توصیه مى کرد که هدف خود را خالص و عارى از تظاهر نمایند و مواظب باشند که پول و مقام دنیایى آن ها را گول نزند. او از هر نظر تکامل پیدا کرده بود و مى شد گفت که انسان کاملى بود.
- تهیه و تنظیم:وحید صابرى

  ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
سه شنبه سیم 6 1389 11:25 بعد از ظهر
عارفى کامل در خانقاه عرفا
شهید پیچک چنان بزرگ و پرآوازه است که گفتن از او در هر زمانى مناسب است .در این متن به نقش شهید بهشتى و حضور او در ارتفاعات بازى دراز اشاره شده که این متن را خواندنى تر مى کند؛ با هم این گزیده را مى خوانیم.
غلامعلى در سال۱۳۳۸ در تهران پا به عرصه هستى گذاشت، پدرش کارمندى متوسط و آبرومند بود و در تربیت دینى فرزند از هیچ کوششى دریغ نکرد. غلامعلى در سن پنج سالگى به مدرسه رفت.
او پس از گذراندن دوران ابتدایى با نمره هاى خوب تحصیلات متوسطه را به پایان مى برد و در سن شانزده سالگى با بهترین معدل مدرک دیپلم را دریافت مى کند و همان سال در کنکور قبول شده و در رشته انرژى اتمى وارد دانشگاه مى گردد. در دانشگاه به خاطر کسب امتیاز بالا بورس تحصیل در خارج از کشور به وى تعلق مى گیرد ولى از پذیرفتن بورس سر باز مى زند و تحصیل در داخل کشور را به خارج ترجیح مى دهد.غلامعلى همزمان با تحصیل در دانشگاه از کسب معارف دینى غفلت نمى ورزد و به آموختن و یاد دادن به دیگران مى پردازد. او جامع المقدمات را به خوبى یاد مى گیرد و براى دوستان و همسالان آموزش مى دهد. او از ده سالگى در انجام فرایض دینى مقید و از شروع تکلیف، مقلد حضرت امام مى شود. از نوجوانى هر فرصتى که به دست مى آورد، کار مى کرد تا خرج تحصیل خود را تامین کند. اگر اوقات فراغتى برایش پیش مى آمد به مطالعه کتابهاى مذهبى مصروف مى داشت.
پیچک پس از ورود به دانشگاه و آشنایى با تعدادى دانشجوى مسلمان و مبارز، جدى تر از گذشته وارد جریانهاى سیاسى مى شود. او خیلى سریع نسبت به مسایل سیاسى داخلى، اطلاعات کسب مى کند و با هوش و درایتى که داشت، رژیم شاه را رژیمى فاسد و ظالم مى یابد و از این رو مصمم تر از پیش وارد مبارزات سیاسى مى شود.
اکبر حمزه اى یکى از همرزمان پیچک مى گفت: یک روز در کتابخانه شخصى غلامعلى دنبال کتابى مى گشتم، دیدم لاى یک کتاب یک کلت جاسازى شده است. تازه فهمیدم که او در مبارزات مسلحانه نیز دست داشته است. پس از شهادت پیچک متوجه شدیم که او در سن پانزده سالگى طرح ترور خسرو داد را مى کشد. بعد مساله را با نماینده حضرت امام (ره)در میان مى گذارد که ایشان اجازه نمى دهد و او و دوستانش را مجاب مى کند که از ترور خسرو داد صرف نظر کنند.
با اوج گیرى انقلاب اسلامى غلامعلى با دلگرمى و امید بیشتر به روشنگرى و هدایت مردم مى پردازد. با ارائه تحلیل هاى خوب سیاسى، فساد و وابستگى رژیم شاه را افشا مى کند و به ویژه قشر جوان را به مبارزه علیه نظام ستمشاهى ترغیب مى نماید. با ارتباطى که با برخى از روحانیون برجسته داشت اعلامیه ها و نوارهاى سخنرانى حضرت امام(ره) را چاپ و تکثیر و در اختیار دیگران مى گذارد.غلامعلى پس از پیروزى انقلاب و شکل گیرى نهادهاى انقلابى، وارد سپاه پاسداران مى شود و با عشق و علاقه اى زاید الوصف در خدمت به انقلاب و تحقق آرمانهاى آن مى کوشد. با شروع غائله کردستان و تحرکات گروهک هاى ضد انقلاب در آن منطقه داوطلبانه عازم منطقه مى شود و همراه گروه شهید چمران در جنگهاى نامنظم براى آزاد سازى شهرهاى کردستان شرکت کرده و شهامت و ایثارگرى فراوانى از خود نشان مى دهد.با تجاوز رژیم بعثى عراق به ایران و تحمیل جنگى نابرابر به انقلاب نوپاى اسلامى، پیچک عازم جبهه هاى نبرد مى گردد. از آن جا که لیاقت و شجاعت او در درگیرى هاى کردستان محرز بود، به عنوان فرمانده محور غرب کشور منصوب مى شود. پیچک توان بالاى نظامى خود را در این محور به منصه ظهور مى رساند و با ارائه طرحهاى دقیق و واقع بینانه نظامى، حیرت نیروهاى سپاه و ارتش را بر مى انگیزد. به رغم سن کم، از ذهنى نقاد و خلاق برخوردار بود و از این رو موفق مى شود بهترین طرح هاى عملیاتى را با توجه به شناسایى منطقه ارائه نموده و اجرا نماید.او اغلب شناسایى ها را خودش انجام مى داد و تا عمق بیش از سى کیلومتر، در پشت جبهه دشمن نفوذ مى کرد. با اجراى عملیاتهاى موفق در محور غرب، کم کم شهرت و آوازه اش در غرب مى پیچد. توانمندى نظامى ، اندام و قامت رشید پیچک از او شخصیتى دوست داشتنى و در عین حال پر ابهت مى سازد.یکى از همرزمان او مى گوید: آوازه پیچک در غرب کشور پیچیده بود. هر کجا که مى رفتى او را مى شناختند، از سومار تا ارتفاعات بمو. همین شهرت او باعث شد که جذب او شوم. رفته رفته با او آشنا شدم و پاى صحبتها و سخنرانى هایش نشستم. بینش سیاسى خوبى داشت. وقتى از سیاست حرف مى زد گویى یک سیاستمدار برجسته اى است که سالها در عرصه سیاست فعالیت داشته است. بیشتر شناسایى ها را خودش انجام مى داد و تا پشت سنگرهاى دشمن هم نفوذ مى کرد. در عملیات بازى دراز آخرین کسى بود که از ارتفاعات عقب نشینى کرد.شهید پیچک در عملیات پیکان گردان وارد نبرد علیه دشمن شد و در منطقه قاسم آباد واقع در ارتفاعات بر آفتاب با نیروهاى دشمن تن به تن درگیر شد و در نهایت نزدیک ظهر روز۲۰ آذر ماه ۱۳۶۰ در اثر اصابت گلوله به گلو و سینه اش به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
عملیات بازى دراز به روایت شهید غلامعلى پیچک
شاید تامل در گفتارى از او درباره عملیات بازى دراز ما را بیشتر با زوایاى پنهان شخصیت این سردار دلیر آشنا سازد. او درباره این عملیات مى گوید: «آنان چنان بر این کوه بزرگ تاختند که او هم مجبور به تعظیم در برابر این همه بزرگى و عظمت شد. به دشمنى که در مقابل قدرت یاران خمینى (ره) زمینگیر شده بود، نباید مجال نفس کشیدن داده مى شد. پیچک در صدد برآمد تا با انجام عملیات محدود، به دشمن ضرباتى وارد کند.
«اواخر مهرماه،۵۹ پس از فراهم کردن مقدمات کار، قرار شد عملیاتى در افشار آباد انجام شود هدف، آزادسازى ارتفاع دانه خشک و خارج کردن پادگان ابوذر از دید دشمن بود.عملیات از سه جناح آغاز شد و نیروها از سه محور دانه خشک، سرآبگرم و دشت دیره بر دشمن تاختند؛ ولى به دلیل نرسیدن نیروى کمکى، مجبور به عقب نشینى شدند. تعدادى از بهترین رزمندگان اسلام در این عملیات، کارنامه قبولى خود را دریافت کردند و به خداى تعالى پیوستند. پس از این عملیات، گل سر سبد و عزیز دل رزمندگان مخلص اسلام، شهید بهشتى، وارد منطقه شد. نیروهاى رزمنده او را چون نگینى در میان گرفتند، با او راز دل گفتند و آنان که از آن همه بى عدالتى و پیمان شکنان دل شان به درد آمده بود، حالا سنگ صبورى یافته بودند تا با او رازهاى نهفته را باز گو کنند.
آنان گفتند و گفتند و شهید بهشتى هم فقط شنید و شنید؛ تا این که گفت: ما باید بهایى براى کسب تجربه در جنگ بپردازیم و آن بها، چیزى جز خون عزیزان ما نیست. چاره اى جز مقاومت وجود ندارد؛ یا باید بگذاریم دشمن همه جا را بگیرد، یا با تمام وجود و با چنگ و دندان جلو آنان را بگیریم. ما براى دفاع از اسلام این جا آمده ایم و وجود این مشکلات در هر جنگى طبیعى است، ما ناچاریم مقاومت کنیم و این تنها راهى است که پیش روى ماست، ما نباید این همه انتقاد کنیم، باید بکوشیم از تجربه ها درس بگیریم و در عملیات بعدى انتقام خون این عزیزان را بگیریم.»
صحبت هاى شهید بهشتى مانند آبى بود که روى آتش بریزند. آتش احساسات بچه ها را خاموش کرد و آنان را واداشت تا خود را براى عملیات بزرگترى آماده کنند.» روح بلند «پیچک» و منش بزرگوارانه اش، باعث جذب بسیارى از نیروهاى لایق و کارآمد به سپاه غرب شد و با کمک آن عملیات هاى بزرگى چون کلینه و سید صادق و در دنباله آن، عملیات بازى دراز را انجام داد. طراحى همه این عملیات ها را پیچک خودش بر عهده داشت. براى اولین بار در تاریخ جنگ، فرماندهى عملیات مشترک و بزرگ بازى دراز را برعهده سپاه گذاشتند و او شخصا در تمامى جلسه هایى که با ارتش داشتند، شرکت مى کرد.اظهار نظرهاى پیچک همواره از سوى فرماندهان ارتش مورد قبول و تحسین قرار مى گرفت و همین امر باعث همکارى بسیار موثر ارتش و سپاه در منطقه تحت امر وى شده بود.
پیچک در اوایل۱۳۶۰ به فکر انجام یک عملیات گسترده براى آزادسازى بخش وسیعى از ارتفاعات میهن اسلامى از اشغال رژیم بعثى عراق افتاد و همراه شهید بزرگوار حاج على موحد دانش طى چند ماه به شناسایى خطوط دشمن پرداختند و عاقبت این عملیات را طراحى کردند.
پیچک طرح کلى عملیات بزرگ بازى دراز را آماده کرد و فرماندهى محورهاى عملیات را به سرداران بزرگى چون شهید وزوایى، شهید حاج بابا و شهید موحد واگذار نمود و خود به هدایت این عملیات پرداخت.
عملیات بازى دراز به قصد آزادسازى ارتفاعات۱۱۵۰ و۱۱۰۰ گچى و۱۱۰۰ صخره اى شروع شد.حوادثى که در این حمله بزرگ رخ نمود، بیشتر به افسانه شبیه است تا یک واقعه تاریخى. در این عملیات، نیروهاى تحت امر پیچک خیلى سریع توانستند به اهداف خود برسند، اما دشمن زخم خورده چون حیات خودش را در خطر مى دید، دست به انجام پاتک هاى سنگینى زد. هر کدام از آن ضد حمله ها براى نابودى یک نیروى بزرگ نظامى کافى بود؛ چه رسد به این گروه  اندک که با ابتدایى ترین امکانات و تجهیزات خود را به بالاترین ارتفاع منطقه رسانده بودند، برفراز ارتفاعات، جنگى نا برابر و عاشورایى در گرفته بود و چنان عرصه بر دشمن تنگ شد که مزدوران بعثى مجبور بودند هر ساعت و هر روز نیروهاى تازه نفس خود را وارد عمل کنند.
یکى از فرماندهان عملیات بازى دراز مى گوید:
«در این عملیات عراق۳۲ پاتک کرد که بزرگ ترین پاتک آن با حضور دو لشکر از سپاه سوم و یک تیپ کامل مکانیزه به رهبرى مستقیم صدام صورت گرفت.حدود۱۲۰۰ تن از نیروهاى عراقى به اسارت در آمدند و تعداد زیادى از آنان کشته شدند. در چم امام حسن (ع) و درمیان کوه و صخره، پر از اجساد بوگرفته عراقى بود، به هر گوشه اى که مى رفتیم، دست و پاهاى قطع شده نیروهاى دشمن را مى دیدیم که در اطراف پراکنده بودند.
در پایان درگیرى ها، عراق سعى کرد از مناطق دیگرى وارد عمل شود. یک بار از سمت چم امام حسن وارد عمل شد؛ ولى با هوشیارى بچه ها این تهاجم نیز در هم شکسته شد. دشمن حدود دوماه مواضع خط مقدم را با توپ و خمپاره و عقبه نیروها را با هواپیما زیر آتش گرفت. تصور عراق این بود که مى تواند ما را مجبور به عقب نشینى کند، ولى هرگز این خیال خام عملى نشد و ما با اقتدار بر آن منطقه حاکم شدیم.»
در این عملیات، جلوه هاى زیادى از امدادهاى غیبى خداوند بروز کرد که هر کدام نشانه هاى غیبى حضور آقا امام زمان (عج) در پیشاپیش نیروهاى رزمنده بود.پس از عملیات، شهید بهشتى و شهید رجایى همراه تعدادى از افراد بیت مکرم حضرت امام(ره) براى دیدار با رزمندگان و مشاهده پیروزى هاى سلحشوران اسلام وارد منطقه شدند و با استقبال کم نظیر بچه ها مواجه شدند.رسانه هاى گروهى از سرتاسر جهان آمده بودند تا از فتوحات رزمندگان عکس، فیلم و خبر تهیه کنند و نداى اسلام خواهى انقلاب اسلامى را به سراسر جهان مخابره نمایند.
هدیه در نظر گرفته شده براى فاتحان بازى دراز، ملاقات و دست بوسى امام(ره) عزیز بود که آنان با اشتیاق براى گرفتن هدیه خود راهى تهران شدند. جماران رنگ و بوى دیگرى گرفته بود و سرداران فاتح بازى دراز آمده بودند تا از انفاس قدسى امام عزیز، جانى تازه بگیرند. آنان وقتى چهره در چهره امام (ره) مى شدند، سر از پا نمى شناختند و دست و پاى ایشان را غرق بوسه مى کردند و آن را چون درى گرانبها بر چشم هاى خود مى کشیدند و اشک مى ریختند.

زهره رضایى
  ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
سه شنبه سیم 6 1389 11:22 بعد از ظهر
X