معرفی وبلاگ
شهداودفاع مقدس ره آوردی بودکه موجب شد به پاس حق شناسی ازخون شهدا،ورزمندگان هشت سال دفاع مقدس ملت مقاوم ایران اسلامی همچون کوهی استوارباقی بمانند وبه پیروزی های بسیارنائل آینددراین وبلاگ پیرامون این شگفتیهای به دست آمده به بررسی وتحلیل پرداخته می شودامیداست موجب رضایت حق قرارگیردانشااتته
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 507292
تعداد نوشته ها : 472
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
یک روز برادرى را آوردند اورژانس بهدارى ما. دچار ضعف شدید و اغما بود. بعد از رساندن کمک هاى اولیه به هوش آمد. یک کمپوت بهش دادم. سر حال تر شده بود، رو کرد به من : «ازشما خواهشى دارم».
از من؟
-به فرمانده مان نگویید تو اغما بوده ام.
-سر در نمى آورم. چرا؟
-آخر اگر بفهمد، دیگر نمى گذارد
بر گردم سرکارم شیار بزنم.
ششمین شب
ششمین شبى بود که نگهبانى مى دادم. بعد از حمله رمضان مستقر شدیم تو پاسگاه زید و بعد هم آمدیم غرب. پاس دوم بودم. ساعت دوازده نصف شب رفتیم سر پست. چند قدمى ام نگهبان دیگرى بود. چند تا از گشتى هاى عراقى آمده بودند این طرف آسفالت، ما را دیده بانى مى کردند. قصد داشتند بچه ها را اسیر کنند. یکى شان تا بیست مترى مان آمده بود. ما را دور زده بود. چمباتمه زده بود پهلوم. وقتى متوجه اش شدم، ایست دادم، همان جا اسیرش کردم، آوردمش عقب، تحویل فرمانده گردان دادمش.
الحاق کنید!
اطلاعى از چم سرى نداشتیم. گردانمان پشتیبانى بود. باید چم هندى را مى گرفتیم. عملیات محرم شروع شد. دوازده شب آماده حرکت بودیم. گردان هاى جلوتر، عملیات را طول داده بودند. صبح بعضى از سنگرهاى دشمن سقوط نکرده بود. گردان ما وارد عمل شد. تمام سنگرهاى عراقى افتاد دست بچه ها.
بگو راه باز است.
بى سیم چى، گوشى به دست، صحبت هاى فرمانده گردان(مصطفى الله بخش) را تکرار کرد. لشکرهاى عمل کننده براى حمله راه افتادند. لشکر امام حسین(ع) مى خواست ربوط و چم سرى را دور بزند.
عملیات هنوز شروع نشده بود. دشمن گراى منطقه را پیدا کرد. آتش سنگینى ریختند روى سرمان. فرماندهى گردان ها به هم خورد. دستور دادند عقب بکشیم. باز سازماندهى شدیم و پیش رفتیم.
آقاخانى(مسوول محور) با دست نقطه اى را نشانم داد: بروید تا آنجا. بعد باید با نیروهاى سمت راست الحاق کنید.
گردان را راه انداختم. به دیشب فکر مى کردم. عملیات محرم موفق بود. خطیبى معاون گردان آمد طرفم: دستور پاکسازى داده اند.
فقط یک گردان نیرو بودیم. رسیدیم به محلى که مسوول محور نشان داده بود. باید پدافند مى کردیم. سمت چپمان ربوط بود. نیرویى آنجا نداشتیم. ارتباط مان با سمت راست قطع بود. یکى از بچه ها فریاد زد: عراقى ها! عراقى ها!
پاتک زدند. بچه ها را نظم دادم. درگیرى شروع شد و نیروى پشتیبانى نداشتیم. باید مقاومت مى کردیم.
بى سیم چى پشت گوشى داد مى زد: نه، نه. گراى بعدى آن است!
برام عجیب بود.
-بله. آنجا را بزنید...
رو کرد به من: گراى ما چیست؟
گوشى را از دستش گرفتم. یک نفر آن طرف گوشى مى گفت: گراى خودمان را بدهید!
-سلام علیکم. برادر الله بخش؟
-سلام علیکم...
لهجه اش به عربى مى زد
پشت گوشى داد زدم: نامرد!
گوشى را روى دستگاه گذاشتم. بى سیم چى هاج و واج نگاهم مى کرد.
لبخند زدم: عراقى بود. گراى ما را فقط به نیروهاى خودمان بده، این یک دستور است.
دشمن عقب نشست. چند نفرشان دست ها را روى سر گذاشته بودند، مى آمدند جلو، شصت هفتادتایى مى شدند. دو تانک و سه پى ام پى همراه شان بود.
خطیبى با دوربین نگاه مى کرد: یعنى تسلیم شده اند؟
نگاه کردم به خطوطشان. پشت سرشان با فاصله چند تا تانک مى آمدند طرفمان.
حقه اى دارند!
چند تا آر پى چى زن فرستادم جلو. گفتم: با جلویى ها کار نداشته باشید. تانک هاى عقبى را بزنید.
عراقى ها آمده بودند نزدیک، که بچه ها تانک هاى عقبى را زدند. کلکشان نگرفته بود. دست و پاى شان را گم کرده بودند. پشت تانک ها و پى ام پى ها سنگر گرفتند. محاصره شان کردیم. بعد از مدتى باقیمانده نیروهاى شان تسلیم شدند. با گردان امام حسین(ع) الحاق کردیم و خط دفاعى منطقه تکمیل شد.

• وحید صابرى
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 


سه شنبه بیست و سوم 6 1389 6:40 بعد از ظهر
X