روزی یکی از گروه های گشتی عراقی یک سرباز ایرانی را به اسارت گرفت سرباز جوانی 22 ساله بود در همان ساعت یک کامیون آیفا قصد بازگشت به شهر و حمل نیروهای ارتش عراق را داشت جمع کثیری از بچهها به مرخصی میرفتند سرباز ایرانی نیز در جمع این 50 نفر عراقی به عقب بازگشت اما هیچیک از آن افرادی که آن روز به مرخصی رفته بودند برنگشتند فرمانده نیز دیگر به ما مرخصی نداد تا اینکه 2 نفر از آنها بعد از مدت ها آمدند پرسیدم:«تا به حال کجا بودید؟» آرام مرا به گوشهای از سنگر برد و گفت:«آن سرباز ایرانی یادت هست وقتی از آنجا دور شدیم و به بیابان های اطراف بصره رسیدیم سرباز ایرانی در آن شلوغی با تردستی نارنجک را از کمر محافظ و سرباز عراقی خود باز کرد ضامن آن را کشید و خودش را در وسط افراد انداخت ناگهان انفجار وحشتناکی رخ داد همه افراد کشته شدند سرباز ایرانی تکه تکه شد و کامیون سوخت فقط چند نفر به سلامت از معرکه گریختند.
منبع: سایت صبح