معرفی وبلاگ
شهداودفاع مقدس ره آوردی بودکه موجب شد به پاس حق شناسی ازخون شهدا،ورزمندگان هشت سال دفاع مقدس ملت مقاوم ایران اسلامی همچون کوهی استوارباقی بمانند وبه پیروزی های بسیارنائل آینددراین وبلاگ پیرامون این شگفتیهای به دست آمده به بررسی وتحلیل پرداخته می شودامیداست موجب رضایت حق قرارگیردانشااتته
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 504101
تعداد نوشته ها : 472
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
خودش است، خودش و با همان نگاه و همان لبخند، همان لبخندى که بیشتر از همیشه به دلم نشست...
آن روز او بى تاب تر از همیشه بود. من هم کاسه آب را که پشت سرش خالى کردم دلم هرى ریخت. کاسه از دستم رها شد و شکست. در را که بستم بغض گلویم را گرفت. وقتى لب حوض کنار شمعدانى ها نشستم، صورتم خیس اشک بود. عطر اطلسى ها فضاى حیاط را پر کرده بود.
آسمان تاریک شب را ابرهایى تاریک تر از شب پوشانده بودند، حتى یک ستاره هم در آسمان نبود، ماه هم خودش را پنهان کرده بود. شاید آن شب تحمل درد دل هاى مرا نداشت.
آن شب تا دیر وقت منتظرش بودم، ماه را مى گویم، اما گویا آن شب قصد آمدن نداشت.
عجیب دلم گرفته بود، هر طرف که نگاه مى کردم او را مى دیدم. عباس را مى گویم، چشم هایم را بستم باز هم دیدمش. انگار عکسش روى پلک هایم حک شده بود. به خواب که رفتم باز دیدمش. مثل همیشه لبخند بر لبش بود، اما لبخندش مثل همیشه نبود.
پرسید: «غمگینى؟»
سکوت کردم. گفت: «تحملت باید بیشتر از اینها باشد.»
گریه کردم. گفت: «حالا که هستم.» حرفش را ناتمام گذاشت به سمت در رفت. فقط نگاهش مى کردم.
در میان لباس سپیدى که به تن داشت زیبا تر شده بود. مى خواستم فریاد بزنم، مى خواستم به پایش بیافتم تا بماند، اما بغض گلویم سنگین تر از آن بود که بگذارد حرفى بر زبان آورم. و او هنوز لبخند مى زد.
ملتمسانه نگاهش کردم نگاهش را از من کند و به پنجره دوخت. آرام گفت: «بلند شو.»
برخاستم. ادامه داد: «آنجا.... برو آنجا.» نگاهم را به سمت پنجره چرخاندم در آرام بسته شد برگشتم، او دیگر آن جا نبود، صداى قدم هایش که دور و دورتر مى شد در میان صداى بال زدن هاى پرنده اى بى قرار که خودش را به پنجره مى کوبید، گم شد. پنجره را که باز کردم کبوترى سپید بى محابا به درون اتاق پرید. چرخید و چرخید و سرانجام روى شانه ام آرام گرفت.
از میان قاب شیشه اى پنجره دوباره دیدمش، عباس را مى گویم، لب حوض کنار شمعدانى ها نشسته بود، وقتى نگاهم با نگاهش گره خورد دوباره لبخند زد، لبخندش عجیب به دلم نشست.
هنوز محو نگاهش بودم که رفت. چشم که باز کردم، سپیده زده بود، بالشم خیس خیس بود. عطر شب بوها بیشتر از قبل شده بود. مى دانستم که آن روز روز دیگریست. همان روزى که مدت ها انتظارش را داشتم، اما منتظرش نبودم. وقتى خبر شهادتش را شنیدم، تنها چیزى که به یادم آمد قباى سپید و لبخند زیبایش بود.
و حالا من اینجایم. در معراج، معراجى آکنده از عطر محمدى و پر از یاس سپید. و عباس آرام آرمیده است. با لباسى سپید و لبخند بر لب.
درست مثل همان لبخندى که بیشتر از همیشه بر دلم نشست.

زهرا ناصحى
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 

بیست روز قبل از عملیات والفجر ۱۰ به منطقه رفتیم. شروع کردیم به ساختن سنگر.
هنوز همه بچه ها به منطقه نیامده بودند. چند تا از بچه هاى اطلاعات و تخریب رفته بودند براى شناسایى.
قرار شد با یکى از بچه هاى تخریب و چند تا از بچه هاى اطلاعات گشتى تو منطقه بزنیم.
ساعت هفت بود که سوار قایق شدیم. قرارمان با چند نفر دیگر نزدیک کمین دشمن بود. مقدارى از راه را هم پیاده رفتم. بعد از شناسایى منطقه مى بایست بچه ها را براى عملیات آماده مى کردیم. پیش از شروع عملیات با همان افراد قبلى راه افتادیم طرف منطقه. از رودخانه نزدیک منطقه رد شدیم رسیدیم به محل قرارمان. توى یک غار شب را با بچه هاى لشکر سر کردیم؛ شب خوبى بود. همه وقت مان با دعا و نیاز سپرى شد. دعاى مجیر با صداى خوش یکى از بچه ها حال تازه اى بهمان داد. دعا که تمام شد، کیسه خواب هایمان را که جمع مى کردیم تازه متوجه شدیم که باران آمده بود و راه را پیش گرفتیم. بین راه باخبر شدیم چند کومله خبر عملیات را به عراقى ها رسانده بودند. چاره اى نبود طبق دستور به راهمان ادامه دادیم. شب عملیات فرا رسید بچه هاى گردان هاى دیگر همه آمدند نصف راه را با قایق رفتیم و نصف دیگر را پیاده.
شوق و ذوق عجیبى تو دل بچه ها بود هیچ کس لو رفتن عملیات را غیر از ما چند نفر نمى دانست هر کس را که مى دیدى لبخندى روى لبهایش نشسته بود. تا پنجاه مترى سنگر کمین جلو رفتیم.
باید تا حدود بیست و پنج مترى سنگر کمین مین ها را خنثى مى کردیم ماموریت به خوبى انجام شد معبر باز و آماده بود هیچ مینى در حین ماموریت عمل نکرد.
صداى الله اکبر فرمانده گردان را که شنیدیم حمله کردیم آرپى جى زن ها سنگرهاى کمین را نشانه گرفتند و تیربارچى ها روى سر دشمن آتش مى ریختند.
عراقى ها عقب نشستند و هرچند متر یک بار براى لحظه اى برمى گشتند و به عقب شلیک مى کردند.
هدف ما گرفتن ارتفاعات منطقه بود، باید قبل از روشن شدن هوا روى ارتفاعات باشیم سریع تر حرکت کردیم نماز را تو راه خواندیم تا این که بالاخره رسیدیم به ارتفاع.

منبع: خاطرات آشیان
بازآفرینى: رضا سلطانى
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 

گفتم: «هر جا که هیچ کس نمى ره، منو بفرست همون جا.»
با تعجب نگاهى بهم انداخت و گفت: «نمى فهمم منظورت چیه.»
گفتم: «یک سال تو واحد تبلیغات بودم، از این که نتونستم اونجا کار خاصى بکنم خیلى ناراحتم، این بار مى خوام برم خطرناک ترین واحد.»
خنده اى کرد و گفت: «تخریب! تو با این روحیه فقط براى واحد تخریب خوبى.»
اولین نماز ظهرى بود که مى خواستم با بچه هاى تخریب بخوانم، چشمم که به لباس هاى نظامى شان مى افتاد با آن یقه هاى بسته، بیشتر گرمم مى شد. عرق بود که از سر و رویم مى ریخت.
براى دلگرمى هم که شده به خودم گفتم: این جا تبلیغات نیست که با زیرپوش نماز بخوانى باید عادت کنى.
مجبور شدم براى یکرنگ شدن با آنها دگمه یقه ام را ببندم. کم اذیت نشدم سر نماز. همه کارهایشان، با جاهاى دیگر فرق مى کرد. نماز که تمام شد، آمدم بلند شوم دیدم همه نشسته اند، انگار که تازه بخواهند عبادت کنند، صلوات مى فرستادند و با چشم هاى خیس دعا مى خواندند. مگر اینها گرمشان نمى شد؟ مگر معنى گرسنگى را نمى دانستند. بالاخره بعد از چهل دقیقه رفتیم براى نهار، واقعا که عجیب بود، حتى خوردنشان هم عادى نبود، دوباره صلوات و دعا، آن هم دعایى که اصلا به گوشم نخورده بود.
بلد که نبودم فقط به تقلید از آنها لبهایم را باز و بسته مى کردم.
با خود گفتم: «خدایا، این جا چه خبره؟ اینها دیگه کى ان؟»
احساس کردم از زندگى خیلى عقب مانده ام، مى بایست براى ماندگار شدن در این واحد تکانى به خود مى دادم آن هم یک تکان اساسى.

ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 

«دعا کنید بسوزیم تا با سوختنمون روز قیامت دیگه شرمنده شهدا نشویم»
( شهید سردار محسن حاجى بابا)

گاهى اوقات لازم نیست که به دنبال سوژه بگردیم، اگر خدا بخواهد سوژه به دنبالمان خواهد آمد.
روز سه شنبه بعدازظهر مشغول کار بودم که تلفن زنگ خورد و یکى از دوستان مرا به جلسه اى دعوت کرد و گفت: تعدادى از دانشجویان ساعت پنج براى برنامه ریزى دور هم جمع مى شوند شما هم بیایید. دعوتش را پذیرفته به دانشگاه شاهد واقع در خیابان انقلاب رفتم.صحبت از حاجى بابا بود، سردار شهید محسن حاجى بابا. اولین بار بود که نامش را مى شنیدم، دانشجوها از دانشگاه هاى مختلف آمده بودند. خانم هاى جوانى که با شور و حال خاصى از شهدا سخن مى گفتند، از حرف هایشان فهمیدم که این گروه جوان خودجوش براى شهدایى که در آسمان مشهورند و در زمین گمنام، یادواره برگزار مى کنند. از من نیز خواستند در صورت امکان پوشش خبرى این مراسم را به عهده بگیرم. وقتى بیوگرافى شهید را خواستم با خواندن چند سطر وصیت نامه شهید در خود شکستم و شرمنده از نام حاجى بابا!با خود گفتم چقدر از این ها دورم و ادعا مى کنم که رسالتم را خوب انجام داده ام. فکر مى کردم که شهدا را خوب مى شناسم نمى دانستم که هیچ چیزى از آن ها نمى دانم.اما در این لحظه ظاهرم را حفظ مى کنم. مجبورم ساکت باشم، نمى دانم چه کنم، گویى قفسه سینه ام نزدیک است بشکند، دارم خفه مى شوم، اوقاتم تلخ و کاسه صبرم لبریز شده است، احساس مى کنم تب دارم. مجروحم، مریضم، تنهایم، ترسیده ام، روحم بى قرارى مى کند، حالم خوب نیست. گویى آسمان سنگین به روى سینه ام افتاده است، کوه ها سر راه نفسم را مى گیرند. ابرهاى همه دنیا در دلم مى گویند: هر وقت چنین وضعیتى پیش مى آید باید به تنهایى خود پناه ببرم، در خلوتى دور از هر جنبده اى، ساکت مى مانم خود را سرگرم مى کنم. از خود مى پرسم وقتى انسان حرارتى را احساس کند چه مى کند. خود جواب مى دهم خوب معلوم است انسان دیوانه وار فریاد مى زند سوختم! سوختم! کمک! مى دود، مى گرید، مى نالد، مشت بر در و دیوار مى زند. بر خاک چنگال مى کشد، بر سر آسمان داد مى زند، آتش گرفته ام!
اما محسن حاجى بابا و دو شهید همراهش شهید احمد بیابانى و شهید عباس شوندى، سوختند و خاکستر شدند. شعله کشیدند و آرام، آرام سرد شدند، عطر شدند. در آسمان تبلور یافتند و سر به دامان معبود گذاشته، در زیر نوازش هاى عاشقانه او، زمزمه محبت هاى غزل واره اى سر دادند که ما سوختیم تا پاک شویم، خاکستر شدیم تا برافراشته شویم و ملامت نشویم. خاکستر شدیم تا باد ما را به هر کجا که مى خواهد ببرد، تا هر کجا انسان غیرت مندى نفس مى کشد رایحه عطر ما را استشمام کند. مى خواهیم هر کجا شمعى برافروخته شد ما بزم مجلسش باشیم. مى خواهیم همچون یک معشوق، نوازشگر عشاق باشیم. مى خواهیم نوشیدن ها و مزمزه کردن ها، همچون عسل، همچون یک خاطره شیرین، همچون شراب لطیف مستى بخش در صراحى دل باشیم. مى گویند مى خواهیم در طلوع صمیمى خورشید شاهد بازى کودکانه فرزندان ایران و شاهد نوازشگر دست پرمهر هموطنانمان باشیم. ما سوختیم و با سوختنمان بلندترین فریاد چگونه مردانه زیستن را در دنیا سر دادیم.این چند دقیقه شب یلدایى بود که بر من گذشت، آتش درونم هر لحظه شعله ورتر مى شد. مردى که در اتاق جلسات حضور داشت دیگر برایم آن شخص همیشگى نبود. نمى دانستم که او بى تقصیر است به دنبال کسى از همرزمان شهید مى گشتم. در دل بد و بیراه مى گفتم. این آتش هر لحظه زبانه مى کشد و من مانند شمع مى سوزم و آب مى شوم. شاید خاطره دیرینه اى را در دلم زنده کرده است. گویى خاطره اى که هشت سال تمام در انتظار خبر یا اثرى بودم، اما دریغ از آن که شاهد شهادت و یا همرزم شهید بى تفاوت به زندگى خود ادامه مى داد.
در این لحظه نمى دانستم باید به چه کسى لعن فرستاد، باید کینه چه کسى را به دل گرفت. به دنبال وسیله اى، دلیلى، جمله اى، توجیهى، قصه اى، اسطوره اى، تاریخى روانشناسى مى گردم تا شاید بتوان همرزمانش را تبرئه کرد که چرا حاجى باباها گمنام باقى ماندند و تنها واژه تقدیر را مى یابم. تقدیر چنین بود. شب پنجشنبه در بهشت زهرا قطعه ۲۶ ردیف ۲۹ مراسم برگزار شد. همراه با پدر شهیدان محسن و حسن حاجى بابا بر سر مزار محسن رفتیم. از اشک چشم پدر و نجابت بى نهایتش شرمنده مى شوم. مى خواهم با او باب ارتباط را بگشایم، اما بغض گلویش، آسمان دلم را ابرى و چشمانم را بارانى مى کند. پایین آرامگاهش مى نشینم آرام با نوک انگشتانم بر روى سنگ مى زنم. نسیمى از بن کاکل شب جمعه برخاست و خود را بى تاب و بى قرار بر این زنده خفته در خاک مى زد. نسیم پیام داشت فریاد مى زد، اما فریادى که بر هر دلى نمى نشست هر گوشى آن را نمى شنید. پیام نسیم، بوى بهاران، مژده رویش سبزه و شکوفه و شور و شوق بود.
پیام این بود: در هر کجا که احساس امنیت و آرامش مى کنید و شاهد بستن پیوندها و عهدها و جشن ها شدید، این را بدانید که در پایان آن شب یلدا؛ حاجى باباها و خندان و شوندى ها و گروسى ها بر لبان تیره و خاموش افق شکفتند و مژده طلوعى نزدیک را زمزمه کردند و سپس... و سپس آفتاب برآمد، رسید و تافت و روشن کرد و حال شما بنوازید و بتازید و عاشقانه و دیوانه وار آواز هستى سر دهید و همچون قطره اى پاک و زلال در این میعادگاه عشق قهرمان هاى افسانه هاى عاشقانه ایران را به یاد آورید.همرزمان شهید و برادران آن ها با ذکر خاطراتى مراسم را به انجام رساندند و در پایان برادر شهید مهدى خندان با زمزمه «این دل تنگم عقده ها دارد» با بغضى در گلو مدعوین را به فضاى سال هاى جنگ برد و همرزمان شهید با دنیایى از حسرت بر کنار مزار آنان تجدید پیمان کردند.

ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

کوچک بودى، کوچک تر از حالا.  وقتى بوى یاس فضاى کهنه و ساکت حیاط را پر مى کرد، بوى برادرت را مى فهمیدى.  مى دانستى که او عاشق عطر یاس است.

جا نمازش پر بود از یاس هاى سپید حیاط، یاس هایى که از خشت هاى دیوار بالا و بالاتر رفته بودند و تو دست بلند مى کردى و روى انگشت هاى پا مى ایستادى و یاس ها را مى کندى و میان دامن گلدارت مى ریختى...
برادرت چکمه هاى سیاهش را واکس مى زد و تو کنج حیاط بهارى مى نشستى و دور از چشم او یاس هاى سپید را نخ مى کردى. گل هاى میان دامنت که تمام مى شد، حلقه یاس را به دست مى گرفتى و از میان آن به او چشم مى دوختى، مى دیدى لباس هایش را پوشیده، کفش هایش را به پا کرده و چفیه اش را به گردن انداخته و ساکش را به دست گرفته وآماده رفتن است.
فکرى به ذهنت هجوم مى آورد. تو بارها در تلویزیون دیده بودى مردانى را با لباس هایى همچون لباس هاى او، با همان چکمه ها و با همان چفیه... ولى آن ها کلاه هایى آهنین بر سر داشتند و برادرت کلاه آهنى نداشت. تو بارها و بارها تصاویر تلویزیون را
نگاه کرده بودى و ده ها بار هم وسایل برادرت را جست وجو کرده بودى و به جز لباس ها و چفیه و قرآن و جانمازى پر از یاس چیز دیگرى نیافته بودى، از کلاه آهنین در وسایل او خبرى نبود.
دست هایت سست شدند و همراه حلقه یاس پایین افتادند. به طرف او دویدى، سرت را بالا گرفتى و گفتى: داداش! چرا اون مردهایى که توى تلویزیون نشون مى ده کلاه آهنى دارند؟
برادرت شانه هاى کوچکت را با دو دست گرفت، گرماى دست هایش را احساس مى کردى. با مهربانى گفت: «براى این که ترکش به سرشون نخوره...»
پا به زمین مى کوبیدى، گریه مى کردى و مى گفتى: پس چرا تو کلاه آهنى ندارى؟
آن روز او روى دو پا نشست، اشک روى گونه هایت را پاک کرد و گفت: «کلاهم پر از یاس است که تو برام مى چینى، کلاه پر از گل رو که نمیشه بزارم سرم.»
تو خندیدى، او هم خندید، آن وقت ایستاد و تو حلقه گل را بالا گرفتى و او خم شد تا آن را به گردنش بیندازى.
برادرت رفت و تو ماندى و عکس او میان قابى چوبى بدون کلاه آهنى!
وقتى رفت، فصل گل هاى یاس تمام شده بود و باد عطر یاس ها را با خود برده بود...

مریم عرفانیان
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

وجود حاج یدالله کلهر براى بچه ها تکیه گاه بود، حتى در پشت جبهه و در ورزش و بازى. یادم است که تیم والیبال دسته یک کرج را براى مسابقه به سپاه دعوت کرده بودیم. چهار، پنج نفر از بازیکنان والیبال در آن تیم حضور داشتند.
مسابقه شروع شده بود. آنها متوجه بودند که ما تیم ضعیفى هستیم و به خاطر همین سعى کردند با ما مدارا کنند. دور اول با نتیجه ۳ - ۱۵ باختیم. این مسئله در روحیه بچه ها تاثیر بدى گذاشته بود. همه مى گفتند اى کاش آنها را دعوت نمى کردیم هر چه باشد بچه هاى سیاسى و حزب الهى نباید از خود ضعف نشان بدهند باعث آبروریزى مى شود...
دور دوم هم باختیم. مى خواستیم دور سوم را شروع کنیم که حاج یدالله را از دور دیدیم که مى آمد. بچه ها انگار جان دوباره گرفتند. وقتى نتیجه بازى را شنید گفت که بازى مى کند. همه با خوشحالى قبول کردند و او وارد زمین شد. من پاس مى دادم و او آبشار مى زد و مى گفت: حواست باشد پاسهایى که مى دهى نیم متر بالاى تور باشد. » در همان لحظات اول روحیه بچه ها تغییر کرد. وقتى حاج کلهر به هوا مى پرید تا آبشار بزند مى دیدیم که کمربندش تا بالاى تور مى رسد. تیم مقابل چهار نفرى براى دفاع به هوا مى پریدند و نمى توانستند توپها را بگیرند، بدین ترتیب سه دور دیگر تیم ما برنده شد. وقتى مسابقه تمام شد دور هم جمع شدیم، گفتم: چه خوب شد که شما رسیدى و الا بازى را باخته بودیم. «چطور این قدر خوب و محکم بازى مى کنى؟ گفت: همین قدر مى دانم که بچه هاى حزب الهى دست روى هر کار بگذارند باید حرف اول را بزنند.»

ابوذر خدابین از همرزمان شهید کلهر
تنظیم کننده:محسن براسود
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
وجود حاج یدالله کلهر براى بچه ها تکیه گاه بود، حتى در پشت جبهه و در ورزش و بازى. یادم است که تیم والیبال دسته یک کرج را براى مسابقه به سپاه دعوت کرده بودیم. چهار، پنج نفر از بازیکنان والیبال در آن تیم حضور داشتند.
مسابقه شروع شده بود. آنها متوجه بودند که ما تیم ضعیفى هستیم و به خاطر همین سعى کردند با ما مدارا کنند. دور اول با نتیجه ۳ - ۱۵ باختیم. این مسئله در روحیه بچه ها تاثیر بدى گذاشته بود. همه مى گفتند اى کاش آنها را دعوت نمى کردیم هر چه باشد بچه هاى سیاسى و حزب الهى نباید از خود ضعف نشان بدهند باعث آبروریزى مى شود...
دور دوم هم باختیم. مى خواستیم دور سوم را شروع کنیم که حاج یدالله را از دور دیدیم که مى آمد. بچه ها انگار جان دوباره گرفتند. وقتى نتیجه بازى را شنید گفت که بازى مى کند. همه با خوشحالى قبول کردند و او وارد زمین شد. من پاس مى دادم و او آبشار مى زد و مى گفت: حواست باشد پاسهایى که مى دهى نیم متر بالاى تور باشد. » در همان لحظات اول روحیه بچه ها تغییر کرد. وقتى حاج کلهر به هوا مى پرید تا آبشار بزند مى دیدیم که کمربندش تا بالاى تور مى رسد. تیم مقابل چهار نفرى براى دفاع به هوا مى پریدند و نمى توانستند توپها را بگیرند، بدین ترتیب سه دور دیگر تیم ما برنده شد. وقتى مسابقه تمام شد دور هم جمع شدیم، گفتم: چه خوب شد که شما رسیدى و الا بازى را باخته بودیم. «چطور این قدر خوب و محکم بازى مى کنى؟ گفت: همین قدر مى دانم که بچه هاى حزب الهى دست روى هر کار بگذارند باید حرف اول را بزنند.»

ابوذر خدابین از همرزمان شهید کلهر
تنظیم کننده:محسن براسود
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 

در عملیات والفجر هشت خبر آوردند مجروح شده. با «على میرایى » قرار گذاشتیم که به عیادت او برویم. وقتى به بیمارستان رسیدیم دیدیم سخت مجروح است. کتف و دست راستش خرد شده، کلیه اش هم آسیب دیده بود.
پرسیدم: «حاجى حالت چطور است» در حالیکه با سختى حرف مى زد، گفت: «خوبم الحمدلله. » دیدم قسمتى از لبش بریده و خون مى آید. پرسیدم: «حاجى ! لبت هم ترکش خورده » گفت: «نه» در همین موقع چهره او در هم شد و اخمهایش توى هم رفت. دستهایش را مشت کرده و لبانش را گاز گرفت. دندانش درست در همان نقطه لبش که پاره شده بود فرو رفت. درد به سراغش آمده بود. در حالیکه از درد به خود مى پیچید کوچکترین حرفى نمى زد و حتى آهسته هم ناله نمى کرد، وقتى این صحنه را دیدم نتوانستم خودم را کنترل کنم. گفتم: «با خودت این رفتار را نکن حاجى ! یک دادى، هوارى، فریادى چیزى. چرا این جور مى کنى »! صبر کرد تا درد آرام شد. دوباره لبخند همیشگى روى لب مجروحش نشست. گفت: «مى خواهم حسرت یک آخ را هم به دل دشمن بگذارم.»

شهید نادر خدابین از همرزمان شهید
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
من همیشه نگران حاج یدالله بودم. در مدتى که از او جدا مى شدم نگران بودم که نکند اتفاقى برایش بیفتد. من براى کارى به عقب رفته بودم و برایش پیغامى داشتم که براى جلسه باید به عقب برگردد.
وقتى به خط رسیدم پیش حاج یدالله رفتم و گفتم: «حاج على فضلى گفت عقب جلسه است حتما باید بیایى» حاجى گفت:» ول کن بابا با این جلسه ها کارى درست نمى شود. »
فرداى آن روز نزدیک ظهر بود. منطقه آرام شده بود و قرار بود گردانها جابه جا شوند. حاجى گفت: «على ماشین را روشن کن برویم. » باور نمى کردم خدا را شکر کردم که بالاخره تصمیم گرفت عقب برگردد. دل توى دلم نبود مى ترسیدم در همین چند لحظه اتفاقى بیفتد. گفتم: «حاجى ماشین بد جایى است بیا برویم گلوله هاى خمپاره و توپ مرتب به زمین مى خوردند. » حاج کلهر آمد و سوار ماشین شد و حرکت کردیم. هنوز دور نشده بودیم که ناگهان احساس کردم ماشین از زمین کنده شد. دود و آتش همه جا را گرفته بود. ناگهان دیدم حاجى آرام روى زانوى من افتاده. دست و پاى خود را گم کردم. نگاهى به پشت سرم انداختم چند بسیجى شهید شده بودند. دنبال راهى مى گشتم که حاجى را به عقب منتقل کنم. ماشینى آمد و حاجى را سوار کردیم. نمى دانستیم شهید شده است یا مجروح است. ماشین که حرکت کرد دیدم نفس مى کشد. از خوشحالى نمى توانستم چه کنم. به بهدارى رسیدیم حاجى را به داخل بردند. لحظاتى بعد چند نفر آمدند خبر شهادت او را به من دادند، آنها هم گریه مى کردند. تازه آن موقع فهمیدم که حاج کلهر شهید شده است. روح بلند او میهمان ملائک شده بود و ما مبهوت مانده بودیم.

على قاضى زاهدى از همرزمان شهید
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 

 

لحظه هاى سخت و سرنوشت ساز عملیات خیبر بود. باران تیر و ترکش مى بارید. بر اثر انفجار گلوله هاى توپ و تانک ها، حفره بزرگى ایجاد شده بود. این حفره، سنگر آقامهدى بود و سنگر قرارگاه تاکتیکى لشکر عاشورا در جزیره.
احمد کاظمى در این موقع هر کجا بود، مى آمد به آقا مهدى سر مى زد. حاضر بود براى دیدن مهدى جانش را هم بدهد. هر وقت فرصت مى کرد، مى گفت: مهدى جان! کارى کن که با هم شهید بشویم. این جمله را احمد بارها به مهدى گفته بود. در زیر باران گلوله و ترکش احمد آمد، تا مهدى را در داخل حفره دید تبسمى چهره اش را پوشاند و گفت: مهدى! چه جاى باصفایى براى خودت انتخاب کرده اى.
مهدى خندید، احمد خیال جدا شدن از مهدى را نداشت و ماند داخل همین حفره و گفت: اینجا هم قرارگاه تاکتیکى آقا مهدى است و هم من. ولى این حفره هیچ امنیت نداشت و نمى شد اطمینان کرد. به اصرار بچه ها سنگر کوچکى ساختیم. خود احمدآقا و آقا مهدى هم آمدند و در ساختن سنگر کمک مان کردند. نمى شد داخل سنگر سرپا ایستاد؛ کوچک بود و کم ارتفاع، عملیات خیبر همچنان ادامه داشت.
جذبه آقامهدى تنها احمد کاظمى را نکشیده بود به این سنگر کوچک و کم ارتفاع، خیلى ها را به خود جمع کرده بود. حاج ابراهیم همت(۱) مهدى زین الدین(۲) عزیز جعفرى(۳) و... در ادامه عملیات که احمد کاظمى زخمى شد و رفت، لشکرش را سپرد دست آقا مهدى، عملیات که تمام مى شد، آقا مهدى برمى گشت عقب، مى رفت شهرهاى مختلف و به خانواده هاى شهدا سر مى زد، به مجروحان جنگ و جانبازان سرکشى مى کرد. از مرخصى برگشته بودیم اهواز، احمد کاظمى تماس گرفت:
- مهدى! مى خوام ببینمت.
قرار گذاشتند و هر دو سر قرارشان آمدند.
دیدار این دو یار دیدنى بود تا شنیدنى و نوشتنى. شاید نتوان آن لحظات را با هیچ بیانى یا قلمى گفت و یا نوشت. انگار سال ها است که همدیگر را ندیده اند. دست در گردن هم کردند. احمدآقا مرتب مى گفت: مهدى خیلى دلم برایت تنگ شده بود، خیلى دلم گرفته بود و براى دیدنت ثانیه شمارى مى کردم تا ببینمت و دلم باز شود...
علاقه این دو شهید به یکدیگر، به قدرى محکم بود که غالباً مى شد یکى را در کنار آن دیگرى یافت. احمدآقا و آقا مهدى به قدرى به سنگرهاى همدیگر رفت و آمد مى کردند که احمد کاظمى بیشتر بچه هاى فرمانده لشکر عاشورا را به نام مى شناخت و آقا مهدى هم چنین بود. در بیشتر عملیات ها اصرار داشتند که احمد و مهدى کنار هم باشند... کنار هم بجنگند و...

۱- ابراهیم همت، فرمانده شهید لشکر ۲۷ حضرت رسول اکرم(ص)
۲- مهدى زین الدین، فرمانده شهید لشکر ۱۷ على بن ابیطالب(ع)
۳- سردار عزیز جعفرى، فرمانده سابق نیروى زمینى سپاه.

* راوى: غلامحسین سفیدگر
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 

جمعه نوزدهم 6 1389 11:55 بعد از ظهر
X