خودش است، خودش و با همان نگاه و همان لبخند، همان لبخندى که بیشتر از همیشه به دلم نشست... آن روز او بى تاب تر از همیشه بود. من هم کاسه آب را که پشت سرش خالى کردم دلم هرى ریخت. کاسه از دستم رها شد و شکست. در را که بستم بغض گلویم را گرفت. وقتى لب حوض کنار شمعدانى ها نشستم، صورتم خیس اشک بود. عطر اطلسى ها فضاى حیاط را پر کرده بود. آسمان تاریک شب را ابرهایى تاریک تر از شب پوشانده بودند، حتى یک ستاره هم در آسمان نبود، ماه هم خودش را پنهان کرده بود. شاید آن شب تحمل درد دل هاى مرا نداشت. آن شب تا دیر وقت منتظرش بودم، ماه را مى گویم، اما گویا آن شب قصد آمدن نداشت. عجیب دلم گرفته بود، هر طرف که نگاه مى کردم او را مى دیدم. عباس را مى گویم، چشم هایم را بستم باز هم دیدمش. انگار عکسش روى پلک هایم حک شده بود. به خواب که رفتم باز دیدمش. مثل همیشه لبخند بر لبش بود، اما لبخندش مثل همیشه نبود. پرسید: «غمگینى؟» سکوت کردم. گفت: «تحملت باید بیشتر از اینها باشد.» گریه کردم. گفت: «حالا که هستم.» حرفش را ناتمام گذاشت به سمت در رفت. فقط نگاهش مى کردم. در میان لباس سپیدى که به تن داشت زیبا تر شده بود. مى خواستم فریاد بزنم، مى خواستم به پایش بیافتم تا بماند، اما بغض گلویم سنگین تر از آن بود که بگذارد حرفى بر زبان آورم. و او هنوز لبخند مى زد. ملتمسانه نگاهش کردم نگاهش را از من کند و به پنجره دوخت. آرام گفت: «بلند شو.» برخاستم. ادامه داد: «آنجا.... برو آنجا.» نگاهم را به سمت پنجره چرخاندم در آرام بسته شد برگشتم، او دیگر آن جا نبود، صداى قدم هایش که دور و دورتر مى شد در میان صداى بال زدن هاى پرنده اى بى قرار که خودش را به پنجره مى کوبید، گم شد. پنجره را که باز کردم کبوترى سپید بى محابا به درون اتاق پرید. چرخید و چرخید و سرانجام روى شانه ام آرام گرفت. از میان قاب شیشه اى پنجره دوباره دیدمش، عباس را مى گویم، لب حوض کنار شمعدانى ها نشسته بود، وقتى نگاهم با نگاهش گره خورد دوباره لبخند زد، لبخندش عجیب به دلم نشست. هنوز محو نگاهش بودم که رفت. چشم که باز کردم، سپیده زده بود، بالشم خیس خیس بود. عطر شب بوها بیشتر از قبل شده بود. مى دانستم که آن روز روز دیگریست. همان روزى که مدت ها انتظارش را داشتم، اما منتظرش نبودم. وقتى خبر شهادتش را شنیدم، تنها چیزى که به یادم آمد قباى سپید و لبخند زیبایش بود. و حالا من اینجایم. در معراج، معراجى آکنده از عطر محمدى و پر از یاس سپید. و عباس آرام آرمیده است. با لباسى سپید و لبخند بر لب. درست مثل همان لبخندى که بیشتر از همیشه بر دلم نشست. زهرا ناصحى ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان |
بیست روز قبل از عملیات والفجر ۱۰ به منطقه رفتیم. شروع کردیم به ساختن سنگر. هنوز همه بچه ها به منطقه نیامده بودند. چند تا از بچه هاى اطلاعات و تخریب رفته بودند براى شناسایى. قرار شد با یکى از بچه هاى تخریب و چند تا از بچه هاى اطلاعات گشتى تو منطقه بزنیم. ساعت هفت بود که سوار قایق شدیم. قرارمان با چند نفر دیگر نزدیک کمین دشمن بود. مقدارى از راه را هم پیاده رفتم. بعد از شناسایى منطقه مى بایست بچه ها را براى عملیات آماده مى کردیم. پیش از شروع عملیات با همان افراد قبلى راه افتادیم طرف منطقه. از رودخانه نزدیک منطقه رد شدیم رسیدیم به محل قرارمان. توى یک غار شب را با بچه هاى لشکر سر کردیم؛ شب خوبى بود. همه وقت مان با دعا و نیاز سپرى شد. دعاى مجیر با صداى خوش یکى از بچه ها حال تازه اى بهمان داد. دعا که تمام شد، کیسه خواب هایمان را که جمع مى کردیم تازه متوجه شدیم که باران آمده بود و راه را پیش گرفتیم. بین راه باخبر شدیم چند کومله خبر عملیات را به عراقى ها رسانده بودند. چاره اى نبود طبق دستور به راهمان ادامه دادیم. شب عملیات فرا رسید بچه هاى گردان هاى دیگر همه آمدند نصف راه را با قایق رفتیم و نصف دیگر را پیاده. شوق و ذوق عجیبى تو دل بچه ها بود هیچ کس لو رفتن عملیات را غیر از ما چند نفر نمى دانست هر کس را که مى دیدى لبخندى روى لبهایش نشسته بود. تا پنجاه مترى سنگر کمین جلو رفتیم. باید تا حدود بیست و پنج مترى سنگر کمین مین ها را خنثى مى کردیم ماموریت به خوبى انجام شد معبر باز و آماده بود هیچ مینى در حین ماموریت عمل نکرد. صداى الله اکبر فرمانده گردان را که شنیدیم حمله کردیم آرپى جى زن ها سنگرهاى کمین را نشانه گرفتند و تیربارچى ها روى سر دشمن آتش مى ریختند. عراقى ها عقب نشستند و هرچند متر یک بار براى لحظه اى برمى گشتند و به عقب شلیک مى کردند. هدف ما گرفتن ارتفاعات منطقه بود، باید قبل از روشن شدن هوا روى ارتفاعات باشیم سریع تر حرکت کردیم نماز را تو راه خواندیم تا این که بالاخره رسیدیم به ارتفاع. منبع: خاطرات آشیان بازآفرینى: رضا سلطانى ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان |
گفتم: «هر جا که هیچ کس نمى ره، منو بفرست همون جا.» با تعجب نگاهى بهم انداخت و گفت: «نمى فهمم منظورت چیه.» گفتم: «یک سال تو واحد تبلیغات بودم، از این که نتونستم اونجا کار خاصى بکنم خیلى ناراحتم، این بار مى خوام برم خطرناک ترین واحد.» خنده اى کرد و گفت: «تخریب! تو با این روحیه فقط براى واحد تخریب خوبى.» اولین نماز ظهرى بود که مى خواستم با بچه هاى تخریب بخوانم، چشمم که به لباس هاى نظامى شان مى افتاد با آن یقه هاى بسته، بیشتر گرمم مى شد. عرق بود که از سر و رویم مى ریخت. براى دلگرمى هم که شده به خودم گفتم: این جا تبلیغات نیست که با زیرپوش نماز بخوانى باید عادت کنى. مجبور شدم براى یکرنگ شدن با آنها دگمه یقه ام را ببندم. کم اذیت نشدم سر نماز. همه کارهایشان، با جاهاى دیگر فرق مى کرد. نماز که تمام شد، آمدم بلند شوم دیدم همه نشسته اند، انگار که تازه بخواهند عبادت کنند، صلوات مى فرستادند و با چشم هاى خیس دعا مى خواندند. مگر اینها گرمشان نمى شد؟ مگر معنى گرسنگى را نمى دانستند. بالاخره بعد از چهل دقیقه رفتیم براى نهار، واقعا که عجیب بود، حتى خوردنشان هم عادى نبود، دوباره صلوات و دعا، آن هم دعایى که اصلا به گوشم نخورده بود. بلد که نبودم فقط به تقلید از آنها لبهایم را باز و بسته مى کردم. با خود گفتم: «خدایا، این جا چه خبره؟ اینها دیگه کى ان؟» احساس کردم از زندگى خیلى عقب مانده ام، مى بایست براى ماندگار شدن در این واحد تکانى به خود مى دادم آن هم یک تکان اساسى. ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان |
«دعا کنید بسوزیم تا با سوختنمون روز قیامت دیگه شرمنده شهدا نشویم»
( شهید سردار محسن حاجى بابا)
کوچک بودى، کوچک تر از حالا. وقتى بوى یاس فضاى کهنه و ساکت حیاط را پر مى کرد، بوى برادرت را مى فهمیدى. مى دانستى که او عاشق عطر یاس است.
وجود حاج یدالله کلهر براى بچه ها تکیه گاه بود، حتى در پشت جبهه و در ورزش و بازى. یادم است که تیم والیبال دسته یک کرج را براى مسابقه به سپاه دعوت کرده بودیم. چهار، پنج نفر از بازیکنان والیبال در آن تیم حضور داشتند. مسابقه شروع شده بود. آنها متوجه بودند که ما تیم ضعیفى هستیم و به خاطر همین سعى کردند با ما مدارا کنند. دور اول با نتیجه ۳ - ۱۵ باختیم. این مسئله در روحیه بچه ها تاثیر بدى گذاشته بود. همه مى گفتند اى کاش آنها را دعوت نمى کردیم هر چه باشد بچه هاى سیاسى و حزب الهى نباید از خود ضعف نشان بدهند باعث آبروریزى مى شود... دور دوم هم باختیم. مى خواستیم دور سوم را شروع کنیم که حاج یدالله را از دور دیدیم که مى آمد. بچه ها انگار جان دوباره گرفتند. وقتى نتیجه بازى را شنید گفت که بازى مى کند. همه با خوشحالى قبول کردند و او وارد زمین شد. من پاس مى دادم و او آبشار مى زد و مى گفت: حواست باشد پاسهایى که مى دهى نیم متر بالاى تور باشد. » در همان لحظات اول روحیه بچه ها تغییر کرد. وقتى حاج کلهر به هوا مى پرید تا آبشار بزند مى دیدیم که کمربندش تا بالاى تور مى رسد. تیم مقابل چهار نفرى براى دفاع به هوا مى پریدند و نمى توانستند توپها را بگیرند، بدین ترتیب سه دور دیگر تیم ما برنده شد. وقتى مسابقه تمام شد دور هم جمع شدیم، گفتم: چه خوب شد که شما رسیدى و الا بازى را باخته بودیم. «چطور این قدر خوب و محکم بازى مى کنى؟ گفت: همین قدر مى دانم که بچه هاى حزب الهى دست روى هر کار بگذارند باید حرف اول را بزنند.» ابوذر خدابین از همرزمان شهید کلهر تنظیم کننده:محسن براسود منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان |
من همیشه نگران حاج یدالله بودم. در مدتى که از او جدا مى شدم نگران بودم که نکند اتفاقى برایش بیفتد. من براى کارى به عقب رفته بودم و برایش پیغامى داشتم که براى جلسه باید به عقب برگردد. وقتى به خط رسیدم پیش حاج یدالله رفتم و گفتم: «حاج على فضلى گفت عقب جلسه است حتما باید بیایى» حاجى گفت:» ول کن بابا با این جلسه ها کارى درست نمى شود. » فرداى آن روز نزدیک ظهر بود. منطقه آرام شده بود و قرار بود گردانها جابه جا شوند. حاجى گفت: «على ماشین را روشن کن برویم. » باور نمى کردم خدا را شکر کردم که بالاخره تصمیم گرفت عقب برگردد. دل توى دلم نبود مى ترسیدم در همین چند لحظه اتفاقى بیفتد. گفتم: «حاجى ماشین بد جایى است بیا برویم گلوله هاى خمپاره و توپ مرتب به زمین مى خوردند. » حاج کلهر آمد و سوار ماشین شد و حرکت کردیم. هنوز دور نشده بودیم که ناگهان احساس کردم ماشین از زمین کنده شد. دود و آتش همه جا را گرفته بود. ناگهان دیدم حاجى آرام روى زانوى من افتاده. دست و پاى خود را گم کردم. نگاهى به پشت سرم انداختم چند بسیجى شهید شده بودند. دنبال راهى مى گشتم که حاجى را به عقب منتقل کنم. ماشینى آمد و حاجى را سوار کردیم. نمى دانستیم شهید شده است یا مجروح است. ماشین که حرکت کرد دیدم نفس مى کشد. از خوشحالى نمى توانستم چه کنم. به بهدارى رسیدیم حاجى را به داخل بردند. لحظاتى بعد چند نفر آمدند خبر شهادت او را به من دادند، آنها هم گریه مى کردند. تازه آن موقع فهمیدم که حاج کلهر شهید شده است. روح بلند او میهمان ملائک شده بود و ما مبهوت مانده بودیم. على قاضى زاهدى از همرزمان شهید منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان |
مهدى خندید، احمد خیال جدا شدن از مهدى را نداشت و ماند داخل همین حفره و گفت: اینجا هم قرارگاه تاکتیکى آقا مهدى است و هم من. ولى این حفره هیچ امنیت نداشت و نمى شد اطمینان کرد. به اصرار بچه ها سنگر کوچکى ساختیم. خود احمدآقا و آقا مهدى هم آمدند و در ساختن سنگر کمک مان کردند. نمى شد داخل سنگر سرپا ایستاد؛ کوچک بود و کم ارتفاع، عملیات خیبر همچنان ادامه داشت.
جذبه آقامهدى تنها احمد کاظمى را نکشیده بود به این سنگر کوچک و کم ارتفاع، خیلى ها را به خود جمع کرده بود. حاج ابراهیم همت(۱) مهدى زین الدین(۲) عزیز جعفرى(۳) و... در ادامه عملیات که احمد کاظمى زخمى شد و رفت، لشکرش را سپرد دست آقا مهدى، عملیات که تمام مى شد، آقا مهدى برمى گشت عقب، مى رفت شهرهاى مختلف و به خانواده هاى شهدا سر مى زد، به مجروحان جنگ و جانبازان سرکشى مى کرد. از مرخصى برگشته بودیم اهواز، احمد کاظمى تماس گرفت:
- مهدى! مى خوام ببینمت.
قرار گذاشتند و هر دو سر قرارشان آمدند.
دیدار این دو یار دیدنى بود تا شنیدنى و نوشتنى. شاید نتوان آن لحظات را با هیچ بیانى یا قلمى گفت و یا نوشت. انگار سال ها است که همدیگر را ندیده اند. دست در گردن هم کردند. احمدآقا مرتب مى گفت: مهدى خیلى دلم برایت تنگ شده بود، خیلى دلم گرفته بود و براى دیدنت ثانیه شمارى مى کردم تا ببینمت و دلم باز شود...
علاقه این دو شهید به یکدیگر، به قدرى محکم بود که غالباً مى شد یکى را در کنار آن دیگرى یافت. احمدآقا و آقا مهدى به قدرى به سنگرهاى همدیگر رفت و آمد مى کردند که احمد کاظمى بیشتر بچه هاى فرمانده لشکر عاشورا را به نام مى شناخت و آقا مهدى هم چنین بود. در بیشتر عملیات ها اصرار داشتند که احمد و مهدى کنار هم باشند... کنار هم بجنگند و...
۱- ابراهیم همت، فرمانده شهید لشکر ۲۷ حضرت رسول اکرم(ص)
۲- مهدى زین الدین، فرمانده شهید لشکر ۱۷ على بن ابیطالب(ع)
۳- سردار عزیز جعفرى، فرمانده سابق نیروى زمینى سپاه.
* راوى: غلامحسین سفیدگر
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان