معرفی وبلاگ
شهداودفاع مقدس ره آوردی بودکه موجب شد به پاس حق شناسی ازخون شهدا،ورزمندگان هشت سال دفاع مقدس ملت مقاوم ایران اسلامی همچون کوهی استوارباقی بمانند وبه پیروزی های بسیارنائل آینددراین وبلاگ پیرامون این شگفتیهای به دست آمده به بررسی وتحلیل پرداخته می شودامیداست موجب رضایت حق قرارگیردانشااتته
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 507288
تعداد نوشته ها : 472
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
از میان خاطرات کسانى که روزگارى در اسارت رژیم غاصب بعث بودند بیشتر به مصائب اشاره مى شود و شاید کمتر به خاطرات زمان آزادى اشاره شده باشد . از این رو کتاب هاى متعددى پیرامون این خاطرات در حال انتشار است . از میان این کتاب ها به خاطره شادى آفرینى از زمان آزادى مجید بنشاخته (سجادیان ) مى پردازیم .
مجید بنشاخته مى نویسد : از مرز خسروى ما را به قصر شیرین بردند . خاطرات روزهایى که در سال ۶۳ براى مرخصى به آنجا مى آمدیم در ذهنم زنده شد . در مسیرى که مى رفتیم استقبال مردم بى نظیر بود . دیدن صف انبوه زن و مرد و پیر و جوان گریه مان مى انداخت .
برخى پدران و مادران در حالى که عکسى در دست داشتند به مانزدیک مى شدند و مى پرسیدند : این عکس را مى شناسید در عراق او را دیده اید از دیدن این صحنه ها دلمان آتش مى گرفت .در ادامه مسیر به کرند غرب رسیدیم، از آنجا به کرمانشاه و سپس با هواپیما وارد فرودگاه تهران شدیم . استقبال مردم و مسئولان بسیار مفصل بود اما من فقط دلم مى خواست سریعتر به خانواده ام برسم . بعد از رسیدن به فرودگاه مهرآباد حدود ساعت ۱۲ شب به استادیوم ورزشى وزارت دفاع رفتیم و چند ساعتى استراحت کردیم . فردا ظهر برایمان غذا با مرغ آوردند . یک مرغ کامل براى دو نفر . دلى از عزا در آوردیم و بعد از دو سال اسارت غذاى سیرى خوردیم آن هم در وطن . ما چند روز در قرنطینه ماندیم در این ایام ما را به زیارت مرقد مطهر امام راحل بردند . روز عجیبى بود تا وارد شدم بغضم ترکید، گریه امانم نداد روکردم به امام و گفتم : امام سلام ما آمدیم اما شما رفته اید . چرا رفتید همه آرزوى مان این بود که وقتى آزاد شدیم خدمت شما برسیم و دست تان را ببوسیم، اما حالا باید مرقدتان را ببوسیم . پس از قرنطینه در کارتى که برایمان صادر کردند نوشتند که سل دارم، بعد به فرودگاه رفتیم و عازم بوشهر شدیم . وقتى به بوشهر رسیدیم یکى گفت : مجید بنشاخته کیه با تعجب گفتم من هستم . بیا بابات آمده کارت داره . خیلى تعجب کردم پدرم تا مرا دید افتاد روى زمین و غش کرد با خودم گفتم نکنه سکته کرده باشه زدم زیر گریه که یکى از برادرها گفت : نترس از خوشحالى غش کرده ، حالش خوب مى شه . بعد از زمان کوتاهى پدرم به هوش آمد و پیاپى مى گفت : باورم نمى شه، باورم نمیشه تو را دوباره ببینم . دو سال تمام مفقودالاثر بودى و هیچ خبرى از تو نبود. در همین حال بود که مادرم از راه رسید . او مى گفت اى مادر جان یک ماه است که من و پدرت نه در زمینیم و نه در آسمان. هر روز صبح چشم انتظار آمدن تو بودیم . احساسات آن لحظه من را گریه پاسخ نمى داد . کم کم به سمت بیرون فرودگاه آمدیم. بیرون فرودگاه هم برادر و خواهر هایم به اضافه پسر عموهایم جمع شده بودند از دیدن شان خیلى خوشحال شدم . خانواده شهید حیدرزاده و شهید هدایت احمد نیا را هم دیدم که از اسراى بوشهر سؤال مى کردند . مى دانستم که هر دو آنها شهید شده اند اما نمى خواستم حامل این خبر باشم. آهسته به پدرم گفتم : حیدرزاده و احمدنیا شهید شده اند . پدرم فوراً گفت : دهانت را ببند نه یک وقت توى روستا به کسى بگى ها. شب ساعت دوازده بود که به روستاى «چاه تلخ جنوبى» رسیدیم، روستا همان روستاى دوسال قبل بود تا مرا دیدند دورم ریختند و غرق شادى ام کردند . اهالى روستا تا یک هفته از من و خانواده ام پذیرایى کردند و سنگ تمام گذاشتند .
* درباره کتاب :
نویسنده کتاب «مهمان فشنگ هاى جنگى» از راه دورى آمده است، از روستایى در حوالى بوشهر که به آن «چاه تلخ جنوبى » مى گویند . راوى کتاب اهل همین روستا بود او نه فرمانده بود و نه در قرارگاه برو بیایى داشت . یک نیروى ساده بود و با همان سادگى روستایى اش دشت ها و کوه هاى سرزمین را در غرب و جنوب مى پایید تا پوتین هاى بیگانه این صفحات زیبا را خط نیندازد . این کتاب شامل دو بخش است: بخش اول ۹ فصل و مربوط به سال هاى حضور بنشناخته در ایران است.بخش دوم نیز در ۶ فصل به سال هاى اسارت او مى پردازد. روایت «مهمان فشنگ هاى زخمى» با آزادى بنشاخته در ۲۳ شهریور ۶۹ به پایان مى رسد .

حسین ابوالفتحى
روزنامه ایران

سه شنبه بیست و سوم 6 1389 6:34 بعد از ظهر
X