صبح روز ششم اسارت بود که ما را سوار اتوبوس کردند و به بغداد بردند، در آنجا با کابل و چوب ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند.
با صدای بلند ائمه اطهار (ع) را صدا زدیم. ناگهان یکی از مأموران از ما خواست لباسهایمان را دربیاوریم. کسی حاضر نمیشد کاملاً لخت شود آنها ما را مجبور کردند که همگی لخت شویم همه با این شرایط داخل اتاقی نشستیم. اتاق سرد سرد بود، مات و مبهوت به زمین نگاه میکردیم دلم میخواست زیر پایم دهان بازکند و من در آن فرو روم. ساعتی بعد لباسهایمان را آوردند یکی از برادران به این عمل آنها اعتراض کرد اما آنها او را آنقدر زدند تا بیهوش شد او را به سمت قبله خواباندیم. چارهای نبود یکی از بچهها سرش را در آغوش گرفت و آن برادر به سوی عرش برین پر گشود .
صبح روز بعد هر 40 نفر از ما را سوار یک ماشین کردند به طوری که روی یکدیگر نشستیم برادران مجروح ناله می کردند اما باز هم چارهای نبود آن روز به یاد موسیبنجعفر (ع) و حقیقت تلخ 7 سال اسارت او اشک میریختم.
منبع: سایت صبح