معرفی وبلاگ
شهداودفاع مقدس ره آوردی بودکه موجب شد به پاس حق شناسی ازخون شهدا،ورزمندگان هشت سال دفاع مقدس ملت مقاوم ایران اسلامی همچون کوهی استوارباقی بمانند وبه پیروزی های بسیارنائل آینددراین وبلاگ پیرامون این شگفتیهای به دست آمده به بررسی وتحلیل پرداخته می شودامیداست موجب رضایت حق قرارگیردانشااتته
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 501792
تعداد نوشته ها : 472
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
عصر آن روز، درگیرى به قسمت جنوبى شهر کشیده شده بود و ما در غرب جاده هراز، مستقر بودیم. گروهک ها در سمت شرق جاده، در میان باغ ها و جنگل ها کمین کرده بودند. این نقطه اوج درگیرى دو جبهه بود. ناگهان از دور دیدیم که دو دختر جوان چادرى در حال دویدن از عرض خیابان اند. بچه ها به آنها اشاره کردند که برگردند. اما گویى متوجه نشدند. همه با وحشت و نگرانى، نگاهشان مى کردیم.
ناگهان فرمانده مان به سرعت از جا پرید و به طرف آنها اشاره کرد که در جوى آب، پناه بگیرند. دیدیم یکى از آنهاکه قد بلندترى داشت، دوستش را به سرعت هل داد و داخل جوى آب انداخت. اما قبل از آنکه خودش پناه بگیرد، تیرى به سویش شلیک شد. دختر خم شد و تکانى خورد و روى زمین افتاد. چادرش به جایى گیر کرد و کشیده شد. روى زمین پهن شد. دختر هنوز زنده بود و شاید اگر مى جنبیدیم مى توانستیم نجاتش بدهیم. اما ناگهان از روى زمین بلند شد و به طرف چادرش رفت. چشمانمان از شدت وحشت گشاد شده بود. بچه ها فریاد زدند و از او خواستند که روى زمین دراز بکشد. اما صدایمان در غرش گلوله ها گم شد. ما هم شروع به شلیک گلوله کردیم. ناگهان دیدیم که خون از گلوى دختر بیرون جهید و او محکم با سر بر زمین افتاد. دوستش که از او فاصله داشت، چاردست و پا از جوى آب درآمد و به طرف دیوار نیمه خرابى رفت. سرش بر اثر برخورد به دیوار جوى، گیج و منگ بود. ترسیده بود و شوکه شده بود. براى کمک به او که رفتیم سراغ دوستش را گرفت. به ناچار گفتیم که او هم از طرف دیگر فرار کرد. بعد آدرس خانه شان را گرفتیم و با یکى از نیروها، روانه اش کردیم.
در حالى که پیکر دوستش هنوز میان خیابان افتاده بود و خون سرخش، زمین زیر سرش را نقش زده بود.

[وجیهه على اکبرى سامانى ]
روزنامه ایران
دوشنبه بیست و نهم 6 1389 1:54 صبح
سقا
گفت: «بالاخره امسال با من مى آیى یا نه » گفتم: «منیره من خجالت مى کشم.» گفت: «خجالت نداره». گفتم: «ما دیگه بزرگ شدیم». نگاهم کرد. هیچى نگفت. چرخ هاى ویلچرش را هل داد که برود. دسته هاى ویلچر را گرفتم و گفتم: «کجا» گفت: «اجازه مى دهى بروم منزل». گفتم: «منیره من حرف دارم». برگشت با خنده گفت: «من اصرار نمى کنم». گفتم: «مى دانم». گفت: «پس چى» گفتم: «آخه من هم دلم مى خواهد بیایم. اما ما دیگه بزرگ شدیم. یک وقت مردم چه مى گویند. حرف درنمى آورند. مى گویند دوتا دختر راه افتادند که چى»
ابرو در هم کشید و گفت: «صغرى تو دارى از این حرف ها مى زنى! بعید است. بعید». سرش را چند بار تکان داد. چند لحظه سکوت بین ما دو تا فاصله انداخت. گفتم: «تو یک راه پیش پاى من بگذار». گفت: «پاشو برویم حسینیه». گفتم: «پس اجازه بده حاضر شوم». کش چادرم را روى سرم محکم کردم و ویلچرش را هل دادم. با هم رفتیم طرف حسینیه. با شور و شوق بچه اى که براى اولین بار جایى رفته باشد و خاطره اش را بگوید. از خاطرات حسینیه گفت، گفت: «یادته یادته بچه بودیم با هم مى رفتیم حسینیه.
واى که چه حالى داشت. یادته مى گفتم کاش پسر بودیم و با دسته راه مى افتادیم و زنجیر مى زدیم، یادته ‎/‎/.» پریدم وسط حرفش و گفتم: «آره یادمه اما یادم نیست از کجا تو این عادت را شروع کردى» پرسید: «کدام عادت» گفتم: «همین که دهه محرم به عزاداران امام حسین (ع) آب مى دهى» پرسید: «تو یادت نیست» گفتم: «دقیق یادم نیست». نفس عمیقى کشید. شاید هم آه کشید و گفت: «از وقتى که فهمیدم امام حسین (ع) و بچه هایش در کربلا تشنه بودند». سکوت کرد. بغض کرد. حدس زدم اشک توى چشم هاى قشنگ منیره حلقه زده. اینجور وقت ها منیره حال و هوایش عوض مى شد. گریه مى کرد. زمان و مکان را نمى فهمید. چه توى حسینیه، چه در مراسم هایى که در منزلشان برگزار مى شد. وقتى روضه به عطش امام و بچه ها مى رسید، منیره دیگر تاب نمى آورد. ناله هایش بلند مى شد و زیر لب مى گفت: «یا حسین(ع)، یاحسین (ع)». وقتى رسیدیم حسینیه، درش بسته بود. منیره گفت: «این در بسته را مى بینى، چه حالى مى شوى» گفتم: «دلم مى گیرد. دلم مى خواهد همیشه باز باشد. اصلاً داخل حسینیه حال و هواى دیگرى دارد». گفت: «آفرین چى یادت مى آید» گفتم: «سقاى حسین(ع)، میرعلمدار نیامد، ابوالفضل(ع) نیامد».
گفت: «صغرى من و تو براى مردم زندگى نمى کنیم. من و تو هر چى داریم از امام حسین (ع) و بچه هایش داریم. چرا باید خجالت بکشیم». بعد هم با خنده گفت: «اصلاً مى دانى دسته بى حضور ما معنى نداره». خندیدم. شانه هایش را محکم فشار دادم و گفتم: «تو هم با این حرف ها». گفت: «من و تو خیلى سال است روز عاشورا با دسته حرکت مى کنیم. خیلى سال است که من هر شب عاشورا به فردایى فکر مى کنم که با یک فلاکس آب از عزاداران امام حسین (ع) پذیرایى کنم. آخر کار دیگرى از دست من برنمى آید. اگر این کار را هم نکنم از خودم دلخور مى شوم. اگر به عزاداران امام حسین (ع) آب ندهیم، فرداى قیامت چه بگوییم صغرى! همین کار کوچک را هم آقا مى بیند. اگر در خانه امام حسین (ع) به روى ما همیشه بسته شود چه کنیم» دلم لرزید. گفتم: «منیره. منیره». گفت: «واى به حال ما اگر آقا به ما توجه نکند»
با شیطنت گفتم: «شرط دارم. آن هم اینکه امسال قبل از همه خودت از آن آب بخورى». خندید و گفت: «تو حق ندارى براى من شرط بگذارى. خودت بهتر مى دانى چه بیایى، چه نیایى منیره مى رود. بعدش منیره از بچه هاى امام حسین (ع) خجالت نمى کشد آب بخورد. من سقاى عزاداران حسین (ع) هستم. روز عاشورا به یاد کربلا آب نمى خورم».
صورتش را بوسیدم. گفتم: «من هم مى آیم». عادتش بود هر سال روز عاشورا با یک فلاسک آب با دسته عزاداران امام حسین (ع) راه مى افتاد و به آنها آب مى داد.
حالا چند سالى است جایش خالى است. هر سال شب عاشورا فکر مى کنم فردا منیره را با همان فلاسک آب قدیمى دم حسینیه مى بینم. هنوز تو سرم این صدا مى پیچد: «سقاى حسین (ع) میر علمدار نیامد، ابوالفضل(ع) نیامد ‎/
   
[آمنه آدینه ]
روزنامه ایران

 

دوشنبه بیست و نهم 6 1389 1:53 صبح

از خانواده‌تان نگفتید . وقتی اسیر شدید ، آنها چه کردند ؟
لحظات و سال‌های سنگینی بر خانواده ام گذشت . چون دو سال مفقود الاثر بودم و حتی فکر می‌کردند که من از بین رفته‌ام. زمانی که دنبال جنازه من آمده بودند ، یکی به آنها گفته بود : راکتی به آمبولانس آنها خورد و پودر شدند . حتی می‌خواستند مراسم ختم برای من بگیرند ، ولی امام جماعت مسجد محل به آنها گفت صبر کنید تا پایان جنگ . بخصوص چون دختر بودم برای مادرم سخت گذشت . وقتی فکر می‌کنم که من خیلی در دوران اسارت سختی کشیدم ، می‌بینم ده‌ها برابر من مادرم سختی و رنج کشید . چون آنها نمی‌دانستند من کجا هستم . ولی من می‌دانستم در کجا هستم و در خود سختی و رنج بودم . به ویژه آن موقع حرف‌های ضد و نقیضی می‌زدند که دل آنها را بیشتر می‌رنجاند .
مادرم می‌گفت شب‌ها وقتی همه می‌خوابیدند من دعای توسل می‌خوانم و به خانم فاطمه زهرا متوسل می‌شدم . تا اینکه بعد از سیزده ماه که اسیر بودم یکی از اسرا نامه‌ای را برای هلال احمر ایران نوشت . که به خواهرم بگویید ، خواهرزاده‌ام فاطمه حالش خوب است و شماره تلفن منزل ما را هم نوشته بود . یا یکی از برادرهای دیگر اسمی از من در نامه‌اش آورده بود . و دو سال بعد از اسارت اولین بار خودم نامه نوشتم .

ـ آیا بعد از اینکه آزاد شدید - با توجه به اینکه هنوز جنگ ادامه داشت - باز هم به مناطق جنگی رفتید ؟
بله رفتم (با خنده). 6-5 ماه بعد از آزادی من ازدواج کردم . از طریق یکی از دوستان برادرم که در دفتر ریاست جمهوری بودند اقدام کردم برای گرفتن وقت از حضرت امام که خطبه عقد را بخوانند . آقای خامنه‌ای گفتند : حضرت امام در مقطعی هستند که فرصت نمی‌کنند. من سعی می‌کنم برایشان وقت بگیرم اگر نشد بیایند من خودم عقدشان می‌کنم که خطبه عقد ما را آقا خواندند .
اواخر دیماه سال 1363 در اهواز بودم . همسرم در ستاد پشتیبانی جهاد سازندگی کار می‌کرد و من هم در بیمارستان شهید بقایی فعالیت داشتم . البته همزمان با کار شروع به ادامه تحصیل کردم . خب اوایل جنگ هر کسی هر کاری که از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد اما بعدها برنامه ها منسجم شد و مسئولیت هر کسی مشخص و دیگر اجازه نمی‌دادند خانم‌ها به خط جلو بروند . و تنها فعالیت‌های پشت جبهه داشتند .

ـ فکر می‌کنید دوران اسارت چه تأثیری در مسیر آینده زندگی شما گذاشت ؟
دوران اسارت درس‌های بسیار متعددی برای من داشت . بحث ایثار و مقاومت را در آنجا به عینه لمس کردم . قبلا سعی می‌کردم که انفاق داشته باشم . اما در اسارت شرایط به گونه‌ای بود که من راحت توانستم تمرین کنم . و این سرمایه بزرگی برای من بود . مطلب دیگر اینست که محیط طوری بود که من توانستم با تک تک سلول‌های بدنم وجود خدا را احساس کنم . و این بزرگترین دستآورد دوران اسارت است . همه ما به خدا اعتقاد داریم . و در زمان نیاز از او مدد می‌خواهیم . اما اینکه انسان حضور خدا را لمس کند خیلی سخت است . عنوان می‌شود که بسیجیان ره صد ساله را یک شبه رفتند . من که خود را لایق عنوان بسیجی نمی‌دانم اما اسارت واقعا چنین حالتی داشت .
در آنجا ما هیچگونه امکانات مطالعه نداشتیم . اما یک بار بطور اتفاقی بروشور یک دارویی که اشتباها در بسته‌اش جا مانده بود را مدت‌ها و بارها و بارها می‌خواندیم تا کلمات را فراموش نکنیم . گاهی احساس می‌کردم که خداوند وسیله آگاهی را فراهم می‌کند . علمای عرفان قبول دارند که به انسان‌های خاص الهاماتی می‌شود . من این ادعا را نسبت به خودم ندارم . اما خیلی از سؤالات بزرگی که در ذهنم بود ، به من الهام می‌شد . و شاید اگر این دوران نبود ، خیلی از این مسائل و یا راهی که بعدها در زندگی انتخاب کردم ، نمی‌توانستم داشته باشم . خیلی از دانسته‌هایم مفهومی و تئوری بود . اما در اسارت بطور عملی آن را دیدم . و به نوعی یاد گرفتم که چگونه زندگی کنم ، چطور برخورد کنم و چگونه فکر کنم .

ـ یادآوری خاطرات تأثیر منفی بر روحیه شما ندارد ؟
در زندگی انسان وقایع متعددی وجود دارد که گاهی به مزاق انسان شیرین و گاهی تلخ می‌آید . ولی فی نفسه خودش شیرین و تلخ نیست . شیرینی و تلخی نسبی است . و آنچه که باعث شیرین یا تلخی یک اتفاق است ، احساس و برداشت ماست . وقتی انسان یک هدفی در زندگی داشته باشد ، و آن حرکت برای رضای خدا باشد ، تلخی‌هایش هم معمولا شیرین می‌شود .
خب سختی‌های آنجا خیلی سنگین بود ، و اگر این بعد ایمان و یقین به خدا را از این قسمت اسارت بگیرید ، وحشتناک‌ترین روزهای زندگی آدم همانجاست . یعنی مواقعی بود که می‌خواستم این دیوارها را باچنگ و دندان کنار بزنم و فرار کنم . احساس خفگی می‌کردم. ولی درست در همان لحظه خداوند سکینه‌ای را در قلبم می‌گذاشت که احساس می‌کردم این سلول تاریک ، گلستان است . و گلستان‌تر از این مکان در کره زمین پیدا نمی‌شود . از طرف دیگر اگر آن بعد یقین و اعتما به خدا را ازاین مسئله برداریم ، بله من باید شب‌ها کابوس ببینم . اما هر لحظه که احساس می‌کنم آن سختی‌ها را بخاطر خدا پشت سر گذاشتم ، و کسی ناظر بر تک تک اعمال من بوده ، و آنکه لحظه لحظه مرا حمایت و هدایت می‌کرده ، و دلسوزتر از پدر و مادر همراه من بوده ، آرامش می‌یابم . تک تک این لحظات را که یادم می‌آید ، دلم برای آن معنویت آن دوران تنگ می‌شود .

- :اگر دختران شما با همان روحیه شما بخواهند مثل شما باشند چنین چیزی را می‌پذیرید ؟
اگر بچه‌هایم روحیه مرا داشته باشند مشکلی با این مسئله ندارم. چون معتقدم بچه‌های من به عنوان انسان آزاد هستند. با درنظر گرفتن مسائل و شرائطی که در شرع ما آمده است .ابتدا من آن شرایط را نداشتم کم‌کم به این رشد رسیدم . اینها هم اگر بتوانند از خود مراقبت کنند و مثمر ثمر باشند این جزئی از زندگی و حق آنهاست که بتوانند تجربه کنند .
هر انسانی حق دارد در زندگی خیلی چیزها را تجربه کند . اگر فرد توان تجربه کردن داشته باشد حق دارد استفاده کند و ما نمی‌توانیم دست و پای او را ببندیم . مثل انرژی اتمی و هر کشوری و هر فردی حق دارد که از علم و تجربیاتش استفاده کند .اگر من اعتقاد به خدا دارم و اگر اعتقاد به این دارم که از من مهربان‌تر کسی هست که مراقب آنان هست و اگر ایمان واقعی به خدا داشته باشم نباید سد راه فعالیت آنها شوم. ما پدر و مادرها نگران آسیب‌هایی هستیم که ممکن است در اثر کم تجربگی به فرزندمان وارد شود. اما اگر مطمئن باشیم که این بچه در راهش می‌تواند خود را از خیلی از آسیب‌ها حفظ کند باید آنها را آزاد بگذاریم . من مادر اگر نگذارم فرزندم توانایی خود را بسنجد خودخواه هستم .
خبرگزاری مهر

دوشنبه بیست و نهم 6 1389 1:52 صبح

از شما بعنوان تبلیغات استفاده می‌شد یا نه ؟
زمانی که ما در بیمارستان بودیم ، از بخش صدای فارسی رادیوی عراق به ما گفتند : بیایید با تلفن با خانواده‌هایتان صحبت کنید . این کاملا برای ما واضح بود که در شرایط جنگی امکان ندارد با کشورمان ارتباط تلفنی برقرار کنیم . پس می‌دانستیم کاسه‌ای زیر نیم کاسه است . ابتدا من و خانم آباد رفتیم . یک ضبط صوت گذاشته بوند و فردی که ظاهرا گزارشگر بخش فارسی رادیو عراق بود ، به ما گفت می‌خواهیم لطفی در حق شما بکنیم تا بتوانید با خانواده‌هایتان ارتباط برقرار کنید . پرسیدیم : چطوری ؟ گفت : صحبت کنید . به او گفتیم : قرار بود که با تلفن صحبت کنیم . گفت : نه ما از این طریق می‌خواهیم صدای شما را بفرستیم .
آنها فکر می‌کردند ما متوجه نشدیم . ما هم به روی خودمان نیاوردیم و پرسیدیم : آیا ما می‌توانیم هر صحبتی که با خانواده‌هایمان داریم ، بگوییم ؟ گفت : بله می‌توانید . حالا چه می‌خواهید بگویید؟ گفتیم : هیچی . می‌خواهیم بگوییم . ما را دو سال در زندان نگه داشتند و شکنجه کردند و چه بلاهایی بر سرمان آوردند . یک دفعه این فرد از کوره در رفت و گفت : نه این حرف‌ها چیست که می‌گویید . خانواده‌هایتان ناراحت می‌شوند . شما بگویید وضع ما خوب است . از ما پذیرایی می‌کنند . ما در هتل هستیم . گفتیم . کدام هتل ؟ ما الان در بیمارستانیم و قبل از آن هم در زندان بوده‌ایم . ما دروغ نمی‌گوییم . گفت : دروغ نیست . دارند به شما محبت می‌کنند . به آنها گفتیم که اگر قبول کنید هر آنچه که خودمان می‌خواهیم بگوییم ، ما حرف می‌زنیم . ما مسلمانیم و دروغ نمی‌گوییم. از آن به بعد دیگر ما را شناخته بودند. و سعی می‌کردند ما را از برنامه‌های تبلیغاتی خود دور نگه دارند .

- : سعی نمی‌کردند از روش‌های دوستانه استفاده کنند ؟
اوایل چرا . زمانی که در خط مقدم‌شان بودم . آنها چون می‌دانستند ما به امام حسین عشق می‌ورزیم ، از من پرسیدند : می‌خواهی تو را به حرم امام حسین بفرستیم ؟ گفتم : مسلماً دلم می‌خواهد . گفتند : ما قبلا یک خانمی را به اسارت گرفته بودیم . با ما همکاری کرد و ما او را به حرم امام حسین فرستادیم . و بعد هم به ایران برگشت . من میدانستم که چنین مطلبی دور از ذهن است و منظورشان چیست . به آنها گفتم : نه ! من وقتی به زیارت امام حسین (ع) می‌روم که به اختیار خودمان باشد . من دوست ندارم شما مرا به حرم ببرید . امام حسین چنین زواری نمی‌خواهد .

ـ چه برنامه‌هایی در اسارت داشتید ؟
ما برنامه‌هایی را در سلول داشتیم . برای اینکه روحیه‌مان را تقویت کنیم ، سعی می‌کردیم با همدیگر رفتار خوبی داشته باشیم . شما تصور کنید که در طول دو سال تمام ، چهار نفر که هیچکدام از قبل همدیگر را نمی‌شناختند ، در کنار هم بودیم . حضور در آنجا با تمام اختلافات سلیقه‌ای سخت بود . بخصوص بچه‌های جنوب که طبع خاصی دارند . یعنی خیلی سریع جوشی می‌شوند و خیلی زود هم آرام می‌شوند . من در آنجا توجه داشتم که هر حرفی زده می‌شود ، ارزش آن را ندارد که درباره‌اش فکر کنم . درواقع حس عاطفی را درخودمان تقویت می‌کردیم . طوری شده بود که دو نفر از خواهرها مرا خواهر بزرگترشان خطاب می‌کردند و خانم آزمون که از همه کوچکتر بود ، مرا مامان .
سعی می‌کردیم تنها خوبی همدیگر را ببینیم و بدی ها را نادیده بگیریم . و چون من از تهران آمده بودم ، حرکات من تأثیر دیگری روی آنها داشت. گاهی با هم سرودهای انقلابی می‌خواندیم و از خاطرات گذشته صحبت می‌کردیم . یا برای اینکه اطلاعات علمی‌ام تحلیل نرود ، مسائل را در ذهنم مرور می‌کردم . من به دلیل اینکه کتاب‌های مبارزین سیاسی انقلاب را خوانده بودم ، یاد گرفته بودم که چطور با ضربات مورس می‌توان صحبت کرد . و با ترفند‌هایی به سلول‌های دیگر آموزش دادیم . از این طریق توانستیم اخبار خارج از سلول را دریافت کنیم . با اینکه هیچ کس را نمی‌دیدیم . سلول‌های کناری ما یک سلول پزشکان بود و یک سلول مهندسین که بعد از اینکه آزاد شدیم آنها را دیدیم .

ـ خانم ناهیدی چطور آزاد شدید؟
به ما نمی‌گفتند که آزاد می‌شوید . بارها افسران ارتشی خودمان با صلیب سرخ صحبت کردند که ما آزاد شویم و خود صلیب سرخ می‌گفت که ما با عراق صحبت کردیم اما عراقی‌ها گفتند اینها باید اینجا بمانند تا بپوسند و پیر شوند چون خیلی ما را اذیت کردند .آزادی ما معجزه‌ای از طرف امام رضا(ع) بود . هفته قبل از آزادی‌ام مادرم به مشهد رفته بودند و مادر یکی از دوستان پدرم هم مشهد بودند . و این دو نفر همدیگر را نمی‌شناختند و مادر دوست پدرم برای من تعریف کرد : من نمی‌دانستم که تو اسیری و نه پدرت را می‌شناختم و نه مادرت را .
یک روز که برای زیارت به حرم رفته بودم ، رفتم پشت پنجره فولاد و دیدم که زنی بلند بلند آنجا گریه می‌کند و حرف می‌زند. من هم گوش می‌دادم این زن می گفت : یا امام رضا اینها دخترند. اینها را برگردان. دیگر بس است. چقدر تحمل کنند ؟
در همین لحظه ظاهرا مادرم با خودش می‌گوید : من چه چیزهایی می‌خواهم! مگر می‌شود کسی از دست عراقی‌ها در بیاید؟ امکان ندارد . آن خانم تعریف می‌کرد : مادرت آخر سر یک دفعه مثل بچه‌ای که یکباره بهانه می‌گیرد گفت : ای امام رضا اگر کار نشدنی را بکنی می‌گویند معجزه. من کاری ندارم تا هفته دیگر می‌خواهم بچه‌ام اینجا باشد و شروع کرد به گریه کردن به درگاه امام رضا(ع) . بعد هم بلند شد و رفت . درست یک هفته بعد – چهارشنبه - من در خانه بودم و این مادر دوست پدرم گریه می‌کرد و می‌گفت من از مشهد آمدم تهران و تازه فهمیدم که شما چه کسی هستید من آمدم به تو بگویم که تو را فقط امام رضا نجات داد .

بعدها یکبار که رفته بودم حرم امام رضا خطاب به امام گفتم : آقا من معجزات شما را ندیده‌ام ، یکبار معجزات خودت را به من هم نشان بده . یکدفعه انگار تلنگری به من خورد که تو معجزه کرده امام رضا هستی آنوقت می‌گویی ندیده‌ای ؟ خلاصه خیلی خجالت کشیدم .
و واقعاً معجزه امام رضا بود . حتی صلیب سرخ گفت : 150 نفر می‌خواهند آزاد شوند که 50 نفر سهمیه این اردوگاه است. آزادی 50 نفر را صد در صد می‌دانم اما برای آزادی شما یک درصد احتمال می‌دهم. من می‌دانستم کسی که فکر کند قرار است آزاد شود دیگر نمی‌تواند در آن محیط دوام بیاورد. به همین دلیل به بچه‌ها گفتم : تا زمانی که یک ناهار یک شام یا صبحانه در ایران سر سفره خانواده نخورده‌اید، باور نکنید و اصلا به آزادی فکر نکنید . واقعاً دیوانه کننده بود. چون خیلی‌ها بودند که به آنها می‌گفتند آزاد می‌شوید و بعد متوجه می‌شدند که دروغ است و حتی پیر مردانی بودند که سکته کردند و مردند.
بخاطر همین ما خیلی بی‌خیال بودیم . خودشان هم تعجب می‌کردند . زمانی که خواستیم آزاد شویم تمام وسایلمان را سوزاندیم. چیز خاصی که نداشتیم. اما همان‌ها را هم اگر می‌دیدند دردسر می‌شد . وسایلمان را در یک بشکه آتش زدیم و با همان لباس و کفش اسارت برگشتیم . در واقع آزادی از طرف عراق به دلیل تبلیغات بود . دهه فجر بود و می‌خواستند همراه با این تعداد اسیر، منافقینی را برای بمب گزاری بفرستند و ما پوششی بر اهداف آنها بودیم . آنها آموزش دیده بودند که در کجا و چگونه مستقر شوند و اطلاعات

را چطور بفرستند .

خبرگزاری مهر

دوشنبه بیست و نهم 6 1389 1:51 صبح

مشکل یا بیماری خاصی هم در دوران اسارت برایتان ایجاد شد ؟
بیماری خاصی که نه . ولی بیماری‌های دستگاه گوارشی ، کم کم عوارض خود را نشان می‌دهد . سیستم‌های مختلف بدنمان به علت اعتصاب غذا و سوء تغذیه تحت تأثیر قرار گرفت . مدت چهار سال که ما تغذیه مناسبی نداشتیم . به طور مثال یک مقدار برنج را در آب می‌ریختند و این آش ما بود . یا نانی که می‌دادند ،‌ کاملا خمیر بود . بطوری که فقط می‌توانستیم روی آن را بخوریم . و خمیرش را با دست‌هایمان بصورت گلوله در می‌آوردیم و با آن دست‌هایمان را ورزش می‌دادیم . به ندرت یک تخم مرغ آب پز می‌آوردند . گاهی غذای ما مقداری برنج و باقالی بود که در آب خیس کرده بود . یا گوجه را داخل آب می‌پختند واین سوپ شب ما بود . گاهی غذا کم بود و گاهی خودمان به مقدار کمی در حد رفع گرسنگی می‌خوردیم .

ـ صلیب سرخ برای شما چه امکاناتی می‌آورد ؟
صلیب سرخ تنها قرآن برایمان ‌آورد . البته این بزرگترین هدیه‌ای بود که گرفتیم و به نوبت آن را می‌خواندیم . خواندن قرآن باعث شد که مسائل زیادی برای ما حل شود . بعد شرایطی ایجاد شد که در بیمارستان خانمی هم یک مفاتیح برایمان آورد . این مطلب و مطالب دیگر را بخاطر وضعیت رژیم بعث نمی‌توانستیم بگوییم . چون نگران بودیم که به طریقی بعثی‌ها متوجه شوند و او را اذیت کنند . این مفاتیح را داخل بسته‌ای در بیمارستان ارتش - که کاملا زیر نظر بود - به ما داد و گفت : می‌دانم شما چقدر این را دوست دارید . وقتی آن بسته را باز کردیم ، متوجه شدیم که مفاتیح است .
این کتاب در دوران اسارت به ما و دیگر اسرا خیلی کمک کرد . ادعیه‌های مختلفی را روی کاغذهای سیگار می‌نوشتیم و به اشکال گوناگون به دیگر اسرا می‌رساندیم . این باعث تغییر جو اردوگاه شده بود . حتی یک دفعه درست زمانی که این مفاتیح را به برادران داده بودیم ، عراقی‌ها برای تفتیش داخل آسایشگاه رفته بودند . آنها نتوانسته بودند مفاتیح را جا سازی کنند و همینطور روی قرآن گذاشته بودند. بعدها برای من تعریف کرند که آن موقع یکی از افراد قسی القلب بعثی برای تفتیش آمده بود . و ما بدنمان می‌لرزید که اگر او متوجه این کتاب شود چه اتفاقی در اردوگاه می‌افتد . ولی به لطف خدا آنها مفاتیح را باز کردند اما متوجه نشدند که این قرآن نیست .

- : چگونه این دعا‌ها را رد و بدل می‌کردید ؟
خیلی کار سختی بود . زمانی که در اردوگاه موصل بودیم ، راحت‌تر می‌توانستیم این چیزها را رد و بدل کنیم . مثلا روزهای اول می‌گفتیم خودمان می‌خواهیم برویم غذا بگیریم و در حین غذا گرفتن به بچه‌ها این ادعیه را می‌دادیم . اما بعدها این امکان وجود نداشت . چون یک نفر را برای آوردن غذا گذاشتند و کاملا ما را از سایر اسرای ایرانی جدا کردند .
حضور ما در اردوگاه یک تحرکی را ایجاد کرده بود . بچه‌ها می‌گفتند : ما روحیه عجیبی گرفته بودیم . با اینکه وقتی می‌دیدند ما چهار دختر اینجا هستیم ، برای آنها خیلی سخت بود . حتی چند تن از افسران ارتش خودمان که آنجا جزو اسرا بودند به هم رده‌های عراقی خود می‌گفتند : بودن ما در اینجا اشکالی ندارد اما این چهار نفر نباید اینجا باشند . حتی یکی از اسرای ارتشی بعدها به ما گفت : راه رفتن شما در اردوگاه به سبکی بود که اطمینان را در ما ایجاد می‌کرد . ما در اینهمه سختی صدایمان در می‌آمد اما صدای شما در نمی‌آمد .
در اردوگاه موصل به عراقی‌ها گفته بودیم که یک نگهبان زن برای ما بگذارند یا اینکه سرباز عراقی حق ندارد نزدیک سلول ما شود . ما با اینکه کاملا پوشیده بودیم ، یکی از سربازها اوایل ورود ما به اردوگاه بدون هماهنگی وارد اتاق شد . ما هم بلافاصله بیرون آمدیم و گفتیم تا فرمانده اردوگاه نیاید و بگوید که چرا سرباز بدون هماهنگی وارد اتاق شده است ، تحت هیچ شرایطی داخل نمی‌شویم . به آنها گفتیم درست است که ما اسیریم ، اما یک انسان هستیم و نباید به حریم ما تجاوز شود . درواقع این برخوردها را برای جلوگیری از حرکات و مسائل بزرگتر انجام می‌دادیم . تا هفت بعد از ظهر که قرار بود وارد آسایشگاه شویم ، داخل نشدیم و بعنوان اعتراض ماندیم .
چون شب تعطیلات بود ، کشیک آسایشگاه آمد و با ما صحبت کرد . حتی ارشد ایرانی اردوگاه را آوردند تا بتواند ما را متقاعد کند . نهایتا متوسل به حاج آقا ابوترابی شدند . چون عراقی‌ها می‌دانستند که حاج آقا ابوترابی پایگاه محکمی بین اسرا دارد. مرحوم ابوترابی خیلی با ما صحبت کرد . ما او را نمی‌شناختیم و فکر می‌کردیم او نیز یکی از منافقین است . چون امکان نداشت سپاهی‌ها زنده بمانند . همه بچه‌ها پشت میله‌ها ایستاده بودند . درواقع عراقی‌ها از ما نمی‌ترسیدند ، بلکه از شورش و حمایت اسرا هراس داشتند و ما هم برای اینکه بچه‌ها متوجه شوند، مجبور به اعتراض شدیم .

فرمانده عراقی برگشت به ما گفت : شما خواهر ما هستید شما مادر ما هستید . ما گفتیم : ما نه خواهرتان هستیم و نه مادرتان . ما یک اسیریم و باید طبق قانون اسرا با ما رفتار شود . در همین لحظه من دیدم حاج آقا سرش را بالا کرد و یک نگاهی به ما انداخت و لبخندی زد و دوباره سرش را پائین انداخت . من وقتی لبخند حاج آقا را دیدم ناراحت شدم . خب همانطور که گفتم ایشان را نمی‌شناختم و بعدها متوجه شدم که ایشان نماینده امام هستند و چه پایگاه خاصی در بین اسرا دارند . حاج آقا ابوترابی بعدها به ما گفتند که : من دوست دارم احساس خودم در آن لحظاتی که شما مقابل فرمانده عراقی ایستاده بودید را بگویم . آن لحظه من مانده بودم آنها با این زبان نرم با شما صحبت می‌کنند ولی شما آنگونه جوابشان را می‌دهید . در آن لحظه من احساس آرامش و غرور کردم که یک ایرانی هستم و یک زن اسیر ایرانی اینگونه مقابل دشمن ایستاده و با این ابهت جواب می‌دهد .
حتی یک بار که در زندان الرشید بودیم ، اتفاقی آنجا افتاد و بعدها یکی از اسرای افسر ارتش در دیداری که با من داشت گفت : خواهر فقط دلم می‌خواهد از احساسی که نسبت به یک زن ایرانی در آن زمان پیدا کردم برایتان بگویم .
ماجرا از این قرار بود که وقتی در زندان اعتصاب کرده بودیم و می‌خواستیم به خانواده‌هایمان نامه بفرستیم ، عراقی‌ها داخل سلول ریختند و شروع کردند به کتک زدن ما . تمام سر و صورت و بدنمان پر از خون شده بود . من با انگشت کوچکم که خون می‌آمد ، روی دریچه سلول نوشتم الله اکبر و این برای آنها کوبنده بود . یکی از خواهرها که همیشه ناخن‌هایش را بلند نگه می‌داشت تا به گفته خودش اگر عراقی‌ها حمله کنند ، چشمانشان را در بیاورد ، در همین لحظات به صورت یکی ازاین سربازها چنگ انداخت و دو نفر دیگر از بچه‌ها توانستند کابل را از دست سرباز عراقی بگیرند . خلاصه با کابل به جانشان افتادیم و آنها را زدیم . وقتی شروع کردیم به زدن، اینها برایشان خیلی سخت بود که یک زن آن هم اسیر کتکشان بزند . ضمنا آنها هم مثل ما تحمل کتک خوردن را نداشتند . بنابر این به بیرون سلول فرار کردند . ما هم ابزار جرم را که در دستمان بود ، انداختیم بیرون .
تمام بدنمان درد می‌کرد . اما شروع کردیم به صحبت کردن و خندیدن . در همین حین اسرای دیگر هم با سرو صدا به در سلول‌ها می‌کوبیدند. وقتی جو آرام شد ، یکی از افسران عراقی به در سلول افسران ارتش رفته بود و گفته بود همه زن‌های ایرانی اینطوری هستند ؟ از او پرسیده بودند : چطور ؟ گفته بود : اگر همه زن‌های ایرانی اینطوری هستند ،‌ من دلم برای شما مردهای ایرانی می‌سوزد . این افسر ارتش بعدها به من گفت : من آنجا احساس غرور کردم که یک زن ایرانی آمده اینجا و سرباز عراقی را عاصی کرده است. عکس العمل این افسر عراقی در آن لحظه ، شاید از آزادی برایم بالاتر بود . و می‌خواستم روزی این احساس غرورم را از حضور یک زن ایرانی در آنجا بگویم . و بگویم ناموس ما با چه مقاومتی ایستاده است . این آزاده ارتشی می‌گفت : ما نظامی بودیم و خیلی از داستان‌های اسارت را می‌دانستیم. و می‌دانستیم که چه اتفاقاتی ممکن است برای زنان بی‌افتد .
و خلاصه اینها همه از لطف و عنایت خداوند بود . همانطور که در احادیث نیز آمده است اگر یک گام در راه خدا برداریم ، خداوند گام‌های متعددی برای ما برمی‌دارد .
اگر توانستیم در مقابل بعثی‌هایی که قسی‌القلب بودند مقاومت کنیم هیچ چیزی نمی‌تواند دلیلش باشد جز عنایت الهی . حتی برگی بدون اراده الهی از درخت نمی‌افتد . خدا می‌خواست ما سالم بمانیم. آنچه ما را حفظ کرد عنایت خدا بود و آنچه ما را سربلند نگه داشت باز عنایت خداوند بود .
گاهی می‌شنوم که می‌گویند عراقی‌ها خیلی آدم‌های خوبی بودند که شما سالم از دستشان درآمدید . ولی اعتقاد من براین بود که نه ، بعثی‌هایشان اصلاً آدم‌های خوبی نبودند و هر کاری که از دستشان برمی‌آمد انجام می‌دادند ولی نتوانستند . اگر زبانمان دراز بود، اگر فریادمان بلند بود، اگر مبارزه می‌کردیم، تمام شرایطش را خداوند فراهم می‌کرد و جز عنایت و لطف خدا هیچ نبود. چون هیچ چیز نداشتیم. حتی از لحاظ جثه من که قد بلندترین خواهرها بودم وقتی مقابل یک سرباز عراقی می‌ایستادم شاید پایین‌تر از شانه‌هایش بودم. آنچه ما را نگه داشت و از ما کسی را ساخت که فرمانده اردوگاه الانبار چندین بار بر گردد به ما بگوید : من اسیرم نه شما . جایی که خیلی راحت بچه‌ها را اعدام می‌کردند ، جایی که ما دست آنها اسیر بودیم و گاهی صلیب سرخ هم با آنها همراه بود ، علت موفقیت ما چیزی جز عنایت خدا نبود. آنچه به ما جرأت داد اعتقاد و ایمانی بود که خداوند در قلبمان ایجاد کرد و آن سکینه قلبی همراه ما بود .خبرگزاری مهر

دوشنبه بیست و نهم 6 1389 1:50 صبح

خانم ناهیدی شما به عنوان یک زن اسیر شده بودید و آیا از جنایات نیروهای بعثی نسبت به زنان هراسی نداشتید؟
من زمانی که اسیر شدم حدود 23 سال داشتم. ما چهار دختر اسیر نگرانی بسیاری داشتیم. نگرانی ما تنها مرگ و شهادت - که نگرانی یک اسیر مرد هست - نبود. زمانی که مرا در خط مقدم گرفتند مرا در چاله زباله ای انداختند که تنها جای نشستن یک نفر بود و می خواستند با ایجاد ترس و وحشت از من اطلاعات بگیرند. در همان گودال تنها صدای توپ وخمپاره را می شنیدم و نمی دانستم به کجا می خورد .من هم برای اینکه خودم را از دست آنها نجات بدهم سرم را بالا می گرفتم تا ترکشی به سرم بخورد و در دست بعثی ها زنده نمانم. چون می دانستم اسارت در دست آنها مسائلی را به همراه خواهد داشت.
در همان گودال که آفتاب داغی هم بر سرم می تابید مروری بر گذشته ام می کردم تا ببینم به کسی مدیون هستم یا نذری ، عهدی دارم که همانجا یادم آمد یک نماز امام زمان (عج) نذر دارم و همانجا در حالت نشسته شروع به خواندن نماز کردم که عراقی ها هم متوجه نشدند. این نماز آنچنان سکینه ای در قلب من ایجاد کرد و آنچنان نیرویی به من داد که احساس کردم به پای خودم به اینجا نیامده ام و تنها برای خدا آمده‌ام . خدا نیز ناظر بر اعمال من هست . خدا مرا اینجا آورده و خودش نیز نگهدار من خواهد بود . همین باعث آرامش من شد.
در ابتدا حس می کردم آنقدر زبون شده ام که نمی‌توانم حتی جواب آنها را بدهم یا مقاومت کنم. با اینکه من دختر بسیار فعالی بودم. چه در دوران انقلاب و چه در دوران پس از انقلاب در مناطق مختلف کشور فعالیت می کردم و از هیچ چیز نمی ترسیدم. نه از مرگ و نه از چیز دیگری. اما در ابتدای اسارت این مسئله به صورتی بود که مرا از حرکت بازداشت و تنها این نماز سکینه ای بر قلبم شد . حس کردم مانند آدم خمیده بوده‌ام که اکنون راست قامت شدم . از آن حالت تکیده بیرون آمدم و جرأت پیدا کردم. حتی در صحبت خودم آن جرأت را دیدم وبدون اینکه از چیزی بترسم جواب آنها را محکم می دادم . مرگ برایم اهمیتی نداشت وشهادت را افتخار می‌دانستم.
تنها نگرانی من از حرمت شکنی آنها بود که با آن حالت توسل وتوکل ونماز این مسئله نیز حل شد و این عدم ترس و مقاومت اطمینانی در قلبم ایجاد کرد که در تمام مدت اسارت عراقی ها نتوانستند یک نقطه ضعفی پیدا کنند. چون برادران آزاده را تهدید به مرگ یا شکنجه می کردند ومی گفتند اگر صدایتان در بیاید اعدامتان می کنیم و یا شکنجه می‌شوید . اما هر موقع که به ما این حرف را می زدند ما می گفتیم خب هیچ اشکالی ندارد مردن در دست شما شهادت است و شهادت افتخار ماست. و دیگر آنها لال می‌شدند .
از طرف دیگر باید بگویم که اسارت ما درست مصادف شده بود با یکسری از اعمال وحشیانه‌ای که نیروهای عراقی در یکی از شهرهای جنگی با زنان وکودکان داشتند- البته بعدها من متوجه شدم- شهید رجایی به دلیل این اتفاقات سر وصدای زیادی در سازمان ملل به راه انداخته و رژیم بعث را بعنوان یک رژیم وحشی عنوان کرده بود . لذا برای اینکه آنها نشان دهند این حرف ها دروغ است ، ما را کاملا محفوظ نگه می‌داشتند . یعنی زمانی که ما در زندان الرشید بودیم ، سرباز اجازه نداشت در سلول را بدون اجازه ما باز کند . حتی یک بار یکی از مسئولین زندان که آمده بود به او گفتیم که سربازتان ما را اذیت می‌کند . بلافاصله پزشک فرستادند و پرس و جو می‌کردند که سرباز ما چه برخوردی با شما کرده و این مسئله برای آنها خیلی مهم بود .
ما می‌دانستیم که بعثی‌ها فوق العاده کینه‌ای و وحشی هستند . حتی یکی از زنان اسیر می‌گفت : من همیشه سرنگی در جیبم می‌گذاشتم که اگر دست اینها بیافتم فوری سرنگ هوا را به خودم بزنم . چون از پدر و مادربزرگم شنیده بودم که به دست آنها افتادن مساوی با چیست . یا ایرانی‌هایی که از عراق رانده شده بودند ، اخبار آنها به ما رسیده بود که سربازان بعثی چه بر سر زن و فرزند اینها آورده بوند . و برای ما خیلی سؤال بود که چطور شده است سرباز اینها حق اینکه نزدیک سلول بیاید را ندارد . بعدها که آزاد شدم فهمیدم که چه اتفاقی افتاده است . در واقع آنها برای اینکه ما را بعنوان یک نمونه نگهداری کنند ، و نشان دهند که این چند نفر در سلامت کامل هستند ، این برخورد را با ما می‌کردند . از طرف دیگر آوازه غیرت ایرانی‌ها نیز به گوش آنها رسیده بود . و نکته دیگری که موجب حفظ و حراست ما می‌شد همین مسئله بود . آنها از برخورد سایر اسرای مرد ایرانی هراس داشتند . می‌ترسیدند که آنها شورش کنند.

ـ آیا صلیب سرخ از وجود شما در عراق مطلع بود ؟
صلیب سرخ تا دو سال از حضور ما در زندان‌های عراق اطلاعی نداشت و از طریق بچه‌هایی که از زندان منتقل می‌شدند ، یا به طرق دیگر ما اعلام موجودیت کرده بودیم . و صلیب سرخ متوجه شده بود که چهار دختر مفقود الاثر ایرانی در زندان‌های عراق هستند . ما برای همین مسئله که مفقود الاثر هستیم ، نوزده روز اعتصاب غذا کردیم و اینها دیدند که حال ما خیلی بد است .
اطلاعات غیر مستقیمی به ایران رسید بود ، اما دقیق نمی‌دانستند که ما اسیر هستیم . در واقع ما نمونه‌ای برای سرپوش گذاشتن بر خیلی از جنایات آنان بودیم . با حالی که در دوران اعتصاب غذا داشتیم ، ما را تهدید می‌کردند . تنها خواسته ما این بود که نامه‌ای برای خانواده‌هایمان بنویسیم و می‌خواستیم که ما بعنوان اسیر جنگی باشیم نه زندانی سیاسی . شکنجه‌هایشان هم این بود که هوا را سرد یا داغ می‌کردند ، یا هوا را قطع می‌کردند تا اکسیژن نرسد . یا آب را قطع می‌کردند . البته هیچکدام از اینها تأثیری بر عزم ما نداشت . نهایتا چون خیلی حال ما بد بود ، سازمان اطلاعات عراق ، ما را تحویل وزارت دفاع داد . وزارت دفاع وضعیتش فرق می‌کرد . و از این به بعد ما بعنوان اسیر جنگی تلقی می‌شدیم و در اردوگاه‌ها نگهداری می‌شدیم. به دلیل ضعف شدید درنتیجه اعتصاب غذا ، ما را مدت یک ماه در بیمارستان بستری کردند . و آنجا صلیب سرخ با ما دیدار کرد و اولین ارتباطمان با خانواده‌هایمان ایجاد شد .

ـ سعی نمی‌کردند که شما را از هم جدا کنند ؟
فقط زمان اعتصاب غذا ما را جدا کردند . خب البته نگهداری ما هم خیلی آسان نبود . آنها فکر می‌کردند که اگر از هم جدا باشیم ، نگهداری ما ساده تر خواهد بود . وقتی که ما را از هم جدا کردند ، به سلول‌های زنان مبارز عراقی فرستادند که ما اطلاعات زیادی از آنها به دست آوردیم. و این مسئله برای آنها سنگین تمام شد . از طرف دیگر درست در آن زمان تعدادی از مردم عراق ، بر علیه آنها شوریده بودند و تعدادی از زندانیان و اسرا کسانی بودند که باید مفقود الاثر باقی می‌ماندند . پس نگهداری ما آسان نبود . و تقریبا اکثر سلول‌ها پر بود . مثلا همان سلول‌های سرخ که ما چهار دختر را در آنها نگهداری می‌کردند با آنکه هرچهار نفرمان لاغر اندام بودیم ، وقتی کنار هم می‌خوابیدیم تمام فضای سلول را می‌گرفتیم و از طرف دیگر بیست تا سی سانتیمتر با دیوار فاصله داشتیم . یک سلول کاملا کوچک .
حتی وقتی اسرای مرد را در آنجا نگه می‌داشتند ، گاهی آنقدر آن را پر می‌کردند که بچه‌ها می‌گفتند تنها جای ایستادن است نه حتی نشستن . به همین دلیل آنها یک سری محدودیت‌هایی هم برای مبارزین عراقی وهم برای اسرای ایرانی داشتند و اگر می‌توانستند حتما ما را از هم جدا می‌کردند. خصوصا ما چهار دختر که بچه‌های ساکت و آرامی هم نبودیم . بلکه حضور ما در جای جای زندان آشوب و حرکتی ایجاد می‌کرد . به همین خاطر سعی می‌کردند ما چهار نفر را ایزوله در گوشه‌ای نگهداری کنند که ارتباطی با کسی نداشته باشیم .

ـ یعنی هیچ ارتباطی با دیگر اسرا نداشتید؟
تا دو سال اول نه . فقط در زندان الرشید که بودیم ، بوسیله علائم مورس با سلول‌های بغلی ارتباط داشتیم .

ـ برای هواخوری شما را از سلول‌هایتان خارج نمی‌کردند؟
تنها یکی دو بار در این دو سال . آنهم در محوطه‌ای در طبقه سوم که کاملا سطحش با آهن نرده کشی شده بود . نرده‌هایی با منافذ پنج در پنج سانتیمتر، بطوری که اگر یک کبوتر رد می‌شد ، شما به سختی می‌توانستی آن را ببینی .

ـ امکاناتی هم در اختیارتان بود ؟
امکانات زیادی در اختیارمان نمی‌گذاشتند . هرچند که بین آنها افرادی بودند که رأفت داشتند . یک پزشکیاری در آنجا بود که ما او را بابا صدا می‌زدیم . هر موقع می‌آمد سراغمان ، سر سرباز را گرم می‌کرد و یک چیزی به ما می‌داد . من حس می‌کردم که او خانواده محجبه‌ای دارد . و سعی می‌کرد نیازهای ما را تا آنجا که ممکن است برآورده کند .
حمام و دستشویی اوایل مشترک بود و چون متوجه شدند که ما می‌توانیم بوسیله نوشته با دیگر اسرا ارتباط برقرار کنیم دیگر جدا کردند . ساعت هوا خوری ما یک ساعت بعد از هوا خوری آنان بود .

خبرگزاری مهر

دوشنبه بیست و نهم 6 1389 1:49 صبح

تنها زن آزاده ایرانی که در خط مقدم جبهه به اسارت درآمده است

اوایل پاییز سال 1359 چهار دختر ایرانی در خرمشهر به اسارت نیروهای عراق در آمدند. اما از بین این چهار نفر دکتر فاطمه ناهیدی تنها زنی بود که نیروهای عراقی او را در خط مقدم به اسارت درآوردند و سه دختر دیگر نیز در داخل خاک ایران و در شهر خرمشهر اسیر شدند. آنچه در پی می‌آید گفتگو با خانم ناهیدی است .
- خانم دکتر ناهیدی ضمن تشکر از اینکه وقت خود را به ما دادید به عنوان اولین سؤال بفرمایید چه شد که از مناطق جنگی سردرآوردید و وقتی می‌خواستید به جبهه بروید ، خانواده چه برخوردی داشتند ؟
من دختری بودم که خانواده کاملا نسبت به فعالیت‌های من شناخت داشت . در آن زمان کمتر زنی تحصیلات دانشگاهی داشت . شاید به یک درصد هم نمی‌رسید . و زن تحصیلکرده مانند یک زن دانشمند مورد توجه بود . از همان ابتدا که پدر و مادرم ایده‌های مرا دیدند ، و درس خواندن و مطالعه مرا می‌دیدند ، متوجه شدند که از خیلی از مسائل نگران کننده دور هستم . بنابراین مرا آزاد گذاشتند . البته این آزادی را به راحتی به دست نیاوردم . شاید بارها از طرف پدر و ماردم مورد امتحان قرار گرفتم . تا آنکه آنها متوجه شدند ، من می‌توانم از خودم حفاظت کنم .
همچنین دوران دانشگاه من در جریان انقلاب بود ، درنتیجه فعالیت‌های سیاسی و مبارزاتی هم داشتم . من قبل از جنگ به مناطق محروم می‌رفتم مثل استان ایلام ، کرمان ، هرمزگان و در روستاهای دور افتاده کار می‌کردم . حتی یک بار پدرم به من گفت : ببین این خط مرزی ایلام و عراق است . اینها کمین می کنند و احتمال کشته شدنت هست . گفتم : نگران نباشید . تنها دعای خیرتان دنبال من باشد .
زمانی که جنگ شد ، به تهران آمدم و به پدرم گفتم که می‌خواهم به مناطق جنگی بروم . سعی کردم توجیه‌شان کنم . گفتم که پسرتان به کردستان رفته و جوانان مردم هم در آن مناطق هستند . در همان جلسه دایی‌ام به من گفت : تو چه کار داری به مناطق جنگی ؟ در بیمارستان‌ها خیلی مشکلات بیشتر هست . تو یک ماما هستی و با زنان باردار سروکار داری . گفتم : من هیچ کاری نتوانم بکنم ، حد اقل می‌توانم یک ترکش را پانسمان کنم و بخیه بزنم . و کمترین کاری که می‌توانم بکنم تی کشیدن است . بعد از اینکه خیلی با آنها صحبت کردم ، در نهایت پدرم گفت : من تنها به خدا می‌سپارمت . این کلام پدرم بعدها در تمام طول مدت اسارت ، در گوش من بود . و هرجا که اتفاقی می‌خواست بیافتد بلافاصله این پشتوانه دعای پدر را داشتم .
درواقع پدرم مرا بعنوان یک دختر نگاه نمی‌کرد . و همیشه می‌گفت : طرز فکر و فعالیت‌هایت مثل پسرهاست . به دلیل آنکه کاملا مستقل عمل می‌کردم .

ـ تحصیلات پدرتان چه بود ؟
لیسانس علوم تربیتی

ـ خانم ناهیدی در چه سالی و در کدام منطقه به اسارت نیروهای بعث عراق در آمدید؟
بیستم مهر 59در یکی از خطوط مقدم خرمشهر نزدیک شلمچه در حین انتقال مجروحین وشهدا به همراه یک تیم پزشکی به دست نیروهای بعث اسیر شدم وحدود چهار سال در عراق بودم.

ـ غیر از شما آیا زنان دیگری به اسارت نیروهای عراقی در آمده بودند؟
اولین زن ایرانی که در خطوط مقدم جبهه اسیر شد من بودم. که یک هفته بعد از آن خانم آباد و بهرامی اسیر شدند و آنها برای انتقال کودکان شیرخوارگاه آبادان به شیراز رفته بودند که در بازگشت به خرمشهر در جاده ماهشهر- آبادان به اسارت درآمدند. به فاصله یکهفته بعد از آنها خانم آزموده که برای دیدن خانواده اش به شیراز رفته بود و محل کارش در زایشگاه خرمشهر بود، در همان جاده ماهشهر- آبادان به اسارت درآمد.
بعد از اسارت من واین سه خواهر، خانم میرشکار نیز که همراه همسرشان بودند ، گویا در جاده خرمشهر - سوسنگرد اسیر شدند. که البته همسرشان در آنجا مجروح و به فیض شهادت نائل می شوند وخانم میرشکار هم حدود 13ماه در اردوگاه موصل عراق اسیر بودند.
در واقع کل زنان ایرانی که به این صورت در عراق اسیر بودند همین تعداد می‌شدند. ولی زنان کرد و عرب هم بودند که در کنار خانواده‌هایشان در اردوگاه های مرزی نگهداری می شدند.

ـ غیر از شما که تحصیلات دانشگاهی داشتید ، آیا دیگر زنان اسیر هم تحصیلات عالیه داشتند ؟
من از همه آنها بزرگتر بودم و لیسانس مامایی داشتم . خانم آزموده فوق دیپلم مامایی داشت و خانم آباد سال سوم دبیرستان بود و خانم بهرامی هم دیپلمش را تازه گرفته بود .

ـ از دوران اسارت بگویید؟
ابتدا که اسیر شدم مرا به اردوگاهی نزدیک شهر بصره و تنومه بردند. یک اردوگاه نظامی بود که دو هفته مرا آنجا نگه داشتند وبعد از اینکه خواهران دیگر را هم آوردند، همه را پس از بازجویی منتقل کردند . وضعیت من به دلیل اینکه در خط مقدم به اسارت درآمده بودم متفاوت از دیگران بود. در واقع من به عنوان یک نیروی تهاجمی و یک نیروی نظامی محسوب می شدم. من و خانم آباده به دلیل اینکه کاملا محجبه بودیم و رنگ مانتوهایمان هم طوسی بود - با اینکه فرم ومدلش فرق داشت - یکی از منافقین به عراقی‌ها گفته بود : به اینها خواهران مجاهد می‌گویند یعنی زنانی که با سپاه همکاری می کردند. به هرحال ماهیت ما برای آنها روشن نبود. تقریبا تا زمان آزادی هم من را یا فرمانده سپاه یا افسر ارتش تلقی می کردند و هر چه می گفتم که من یک دختر فارغ التحصیل مامایی هستم و بنا بر ضرورتی که کشورم داشت برای امداد رسانی به مناطق جنگی آمده ام قبول نمی کردند.
حتی یادم است قبل از اینکه اسیر بشوم بچه‌ها به من یک نارنجک و کلت دادند . به آنها گفتم : من به طرف جلو می‌روم و اگر آنها این را ببینند برای ما بدتر می‌شود . یکی از برادرها گفت : خب این را داشته باش که اگر بخواهی خودت را بکشی بتوانی . من به او گفتم : من لزومی نمی‌بینم که خودم را بکشم . من آمده‌ام اینجا کار کنم . حتی از یکی از هم سلولی‌هایم یک خنجر و یک قیچی گرفته بودند ، بعنوان سلاح ثبت شد و کلی روی این دو وسیله مانور می‌دادند .
از صبح تا شب در خط دوم در حال باز جویی بودم . در واقع در همان خطوط مقدم سرنوشت هرکسی مشخص می شد. اگر اعدامی بود، همانجا اعدامش می کردند و اگر نه به پشت جبهه منتقل می شد. ابتدا برای من حکم اعدام زدند ولی یکی از پزشکان آنها که اتفاقی مرا دید با من صحبت کرد و به آنها گفت: او دکتر است. به زعم خودش مرا دکتر معرفی کرد.
من از یک طرف در واقع کسی بودم که به قلب دشمن زده بودم - هر چند که آن منطقه برای ایران بود، اما در واقع به دست عراقی ها افتاده بود وما نمی دانستیم- از طرفی با آمبولانس بودم و این یک پوئن مثبت بود. از طرف دیگر هیچ کارت شناسایی نداشتم و معمولا کسی که در مناطق جنگی کارت شناسایی نداشته باشد جاسوس محسوب می‌شود و حکم این افراد اعدام است.
وقتی مرا به عقب منتقل کردند شاید روزی 7-8 بار توسط افراد مختلف بازجویی می شدم. چون برای آنها خیلی مهم بود که یک زن در خط مقدم باشد. روزهای اول بازجویی زیادی شدم که بعد از آن مرا تحویل سازمان امنیت عراق دادند که همانجا درستی یا نادرستی حرف‌هایم مشخص می شد.
من خاطرات زندانیان سیاسی و مبارزین ایرانی در ساواک را خوانده بودم و می دانستم که هر حرفی بزنم نباید یک واو آن جا به جا شود و از همان ابتدا سعی کردم مطالبی بگویم که اطلاعاتی به آنها منتقل نشود. روزسیزدهم بعد از اسارت مرا دوباره به سازمان امنیت عراق بردند و همراه دیگر خواهران حکم زندان الرشید را برایمان زدند.
زندان الرشید زندان امنیتی آنها بود و ما را زندانیان سیاسی تلقی می کردند ومی گفتند شما آمده اید با رژیم ما بجنگید. پس اسیر جنگی نیستید. این زندان 5 طبقه زیر زمین داشت و هر طبقه که پایین تر بود، شکنجه هایش دردناکتر می شد. سه طبقه هم بالای زمین داشت که طبقه دوم سلولهای تنگ و سرخ رنگی داشت و طبقه بعد سلول‌ها کمی بزرگتر وبه رنگ کرم بود. ما را ابتدا به سلول‌های سرخ رنگ بردند وبعد از ده روز ما را به سلول‌های طبقه بالا که روشن تر بود منتقل کردند و دوباره بعد از مدتی به سلول‌های سرخ رنگ برگشتیم و تا دو سال در آنجا نگهداری می شدیم.

خبرگزاری مهر

دوشنبه بیست و نهم 6 1389 1:48 صبح

زنان و دفاع‌مقدس 

 

زنان و دفاع مقدس

زهرا حسینی یکی از زنانی است  که از آغاز جنگ تحمیلی و در دفاع ‌35 روزه خرمشهر در برابر دشمن بعثی عراق تا بن دندان مسلح با سن کم،دوشادوش مردان خرمشهر ایستاد و مقاومت کرد تا جایی که بر اثر شدت جراحات و با اصرار دیگر مدافعان از منطقه خارج شد.

زهرا حسینی جانبار ‌30 درصد در حال حاضر با وجود مشکلات فیزیکی فراوان با شرکت در کارهای فرهنگی در زمینه ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و آشنایی جوانان با مسائل هشت سال دفاع مقدس در مراکز آموزش مختلف فعالیت می‌کند.

حسینی می‌گوید:حمله عراق در واقع از اوایل فرودین ماه ‌1359 شروع شد. درگیری‌های مرزی وجود داشت،نیروهای خودی با نیروهای دشمن در مرز درگیری داشتند.خردادماه دو تن از نیروهای سپاه در مرز به شهادت رسیدند. این درگیری‌ها ادامه داشت. ناوچه‌های عراقی به آب‌های جمهوری اسلامی تجاوز می‌کردند و درگیری‌هایی پراکنده رخ می‌داد.

خرمشهر حالت دشت دارد. هیچ تپه و در کل مانع طبیعی ندارد، برای همین بیشتر اهالی در شب‌های تابستان بر روی پشت بام می‌خوابیدند، بنابراین به وضوح رد و بدل‌ شدن تیر بین نیروهای خودی و دشمن را می‌دیدیم و صدایشان را می‌شنیدیم. در تیرماه یکی دیگر از نیروهای سپاه به شهادت رسید. البته ما این احتمال را می‌دادیم که حمله‌ای از سوی عراق به ایران صورت بگیرد ولی فکر نمی‌کردیم که صدام این قدر وقیح شده باشد که چنین حمله گسترده‌ای را انجام دهد. تا روز ‌31 شهریور که تقریباً از غروب عراق بمباران مناطق مسکونی را از مرز شروع کرد تا آخر شب که به مرکز شهر رسید. البته تا قبل از آن تقریباً در مناطق مرزی خانه‌ها تخلیه شده بود و به ویژه زنان و کودکان را به مناطق دورتر از مرز فرستاده بودند.

همه مردم در خواب غافلگیر شدند و خیلی‌ها به شهادت رسیدند و تعداد بیشتری مجروح شدند.

‌31 شهریور بچه‌ها آماده می‌شدند که به مدرسه بروند. چون دختر ارشد خانواده بودم خواهر و برادرم را آماده کرده بودم که صبح به مدرسه ببرم.

به علت اینکه عمیق خوابیده بودم متوجه سروصدا نبودم و متوجه بمباران نشدم. صبح با خواهر و برادرم به سمت مدرسه رفتم ولی اوضاع را عادی ندیدم، خیابان‌ها خلوت بود و اگر ترددی هم بود سریع و غیرعادی بود. به مدرسه که رسیدیم با بسته بودن آن مواجه شدیم و هیچ خبری از دیگر دانش‌آموزان نبود. بعد از برگرداندن خواهر و بردارم به منزل و شنیدن زمزمه‌هایی از همسایه‌ها، خود را به خیابان اصلی رساندم و آنجا جلوی یکی از دوستانم را در حالی که گریه و زاری می‌کرد و به سمت گورستان شهر که به جنت‌آباد معروف بود می‌رفت گرفتم و خواستم بگوید که علت منقلب شدنش چیست؟.

در جوابم گفت: تو مگر در این شهر نبودی؟ در بمباران دیشب توسط عراق دایی من شهید شده و برای مراسم تدفین او می‌روم.

دیدم که آنجا ماندن جایز نیست و خود را به هر ترتیبی بود به بیمارستان مصدق که نزدیک فلکه فرمانداری بود رساندم. با منظره تکان‌دهنده‌ای از انبوه مجروحان و شهدا و خانواده‌هایی که عزادار بودند و به سر و سینه می‌زدند، روبرو شدم. ازدحام عجیبی بود، در بیمارستان را بسته بودند و مردم با شیون و آه و فغان خواستار ورود به بیمارستان و خبر گرفتن از مجروحان و شهدای خود بودند.

در که باز شد همه داخل هجوم بردند و هر کسی به طرفی می‌دوید. همه جا بوی خون و باروت پیچیده بود و صدای انفجار همچنان به گوش می‌رسید.در این فاصله، من بدون اینکه دوره امدادگری دیده باشم و یا کوچکترین آشنایی با سلاح داشته باشم برای کمک‌رسانی به جاهای مختلفی مراجعه کردم ولی جواب درستی نگرفتم. چون همه شدیداً مشغول کار در فضای سنگینی بودند، پرستاران همه با لباس‌های خونی به اتاق‌های مختلف می‌دویدند. زمانی که متوجه شدم آنجا کاری از عهده من برنمی‌آید به سمت جنت‌آباد خرمشهر برگشتم که متاسفانه آنجا وضعیتی خیلی بدتری از بیمارستان داشت.

شهدا را از زن و مرد، کوچک و بزرگ، پیر و جوان، روی زمین در برابر غسالخانه‌ها گذاشته بودند. روی آنها ملحفه‌ای سفیدی کشیده بودند و چون از شب قبل آنها را آورده بودند و برای جلوگیری از ایجاد بوی تعفن اجساد روی آنها قالب‌های بزرگ یخ گذاشته بودند و همه کمک می‌کردند که این شهدا را غسل و کفن کنند و به خاک بسپارند.

با دیدن آن صحنه‌ها حالم بد شد، به طوری که قدرت ایستادن روی پای خود را نداشتم، پاهایم می‌لرزیدند، بدنم یخ شده بود ولی عرق می‌ریختم، در حالی که به یاد کربلا افتاده بودم به ستونی که پشت سرم بود تکیه دادم، زانوهایم تاب نیاوردند و بی‌اختیار نشستم.

حالتی شد که تقریباً از حال رفتم به خودم نهیب زدم، از حضرت زینب‌ (س) کمک خواستم تا توان از دست رفته را باز یابم تا بتوانم مفید باشم. سعی کردم و بلند شدم و به هر مشقتی بود با وجود ازدحام زیاد جمعیت خود را به داخل غسالخانه رساندم.

هر لحظه هواپیماها می‌آمدند و بمباران می‌کردند به همین دلیل مردم وحشت‌زده می‌خواستند سریع‌تر شهدای خود را تحویل گرفته و دفن کنند. رعب و وحشت، ناراحتی، ناامیدی و غصه، همه دست به دست هم داده بود تا فضای آنجا را غیرقابل تحمل کند.

در غسالخانه با اجساد انسان‌هایی مواجه شدم که انگار در خواب آنها را در چرخ گوشت له کرده بودند، جنین‌هایی که بر اثر موج انفجار به طرز وحشتناکی سقط شده بودند و چون این عمل با فشار بود چهره‌های ناجوری داشتند انگار که آنها را ساتوری کرده‌اند، زنانی که باردار و منتظر تولد فرزندان خود بودند.

از آنجا شروع کردم به کمک کردن تا اینکه وضعیت جنت‌آباد بحرانی شد. چون آب قطع شده بود، کفن دیگر نبود، نیروهای کمکی نبود از آنجایی که هم توپخانه عراق روی خرمشهر کار می‌کرد و هم هواپیماها در روزی حداقل ‌15 دسته می‌آمدند برای بمباران مناطق مسکونی، مردم را از شهر تخلیه می‌کردند.

پادگان دژ که نزدیک جنت‌آباد بود شدیداً مورد تهاجم قرار گرفته بود. تمام این شرایط منجر به بحرانی شدن اوضاع و اجبار مردم به ترک شهر شده بود و عده‌ای را هم که حاضر به ترک شهر نبودند با زور اسلحه بیرون می‌کردند. به هر حال این باعث شده بود که با کمبود نیرو مواجه شویم.

من آن زمان ‌17 ساله بودم، خواهرم یک سال از من کوچکتر بود و از سه نفر غساله‌ای که در جنت‌آباد بودند دونفرشان مسن بودند و دو تن از آقایان بازنشسته هم به دلیل نبود نیرو برای جایگزینی آنجا مانده بودند.

این وضع ادامه پیدا کرد تا شهدا ماندند. بمباران مکرر به ما این اجازه را نمی‌داد که شهدا را دفن کنیم وقتی برای دفن یک شهید می‌رفتیم برای اینکه اتفاقی برای خودمان نیفتد خود در قبرها می‌خوابیدیم و بلافاصله بعد از رفتن هواپیماها شروع به دفن شهدا می‌کردیم آنقدر سریع برمی‌گشتند که فقط فرصت دفن یک شهید را داشتیم. وقتی بمب‌های هواپیماها به اتمام می‌رسد در ارتفاع پایین پرواز می‌کردند و با مسلسل مردم را مورد تهاجم قرار می‌دادند.

شهدا انباشته شده بودند. من روزی چند بار به مسجد جامع می‌رفتم و حتی با فریاد خواستار رسیدگی به وضعیت جنت‌آباد و شهدا می‌شدم، اما متاسفانه آنقدر زیاد بود که همه به فکر جلوگیری از پیش روی دشمن بودند.

با همه رفت و آمدهایی که کردم در نهایت توانستم با شهید جهان آرا تماس بگیرم و از ایشان کمک بخواهم.

پالایشگاه آبادان را زده بودند و وضعیت بنزین وخیم بود، قطعات یدکی ماشین وجود نداشت و باید از هر چند خودرو یک خودرو را تعمیر می‌کردند و استفاده می‌کردند با تمام این وجود شهید جهان آرا قول داد دو دستگاه وانت بفرستد تا ما بتوانیم شهدا را به شهرهای دیگر از جمله شهرهای نزدیکی چون آبادان و ماهشهر منتقل کنیم. چون علیرغم تهاجم عراق به آبادان وضعیت آن شهر از خرمشهر بهتر بود.

به این ترتیب ما روز پنجم، شهدا را پشت وانت گذاشتیم و یک وانت با همراهی خواهرم به آبادان رفت و وانت دوم که تقریباً ‌18 شهید در آن بود را به سمت ماهشهر بردیم.

پدر من از قبل فعالیت‌های سیاسی داشت سال ‌47 توسط استخبارات عراق در خاک آن کشور دستگیر و شکنجه شده بود و چند ماه در زندان استخبارات اسیر بود. بعد از آزادی از عراق اخراج می‌شود در سال ‌48 بعد از انفجار یکی از پادگان‌های ایلام توسط انقلابیون، ساواک و پدر و دو برادر مرا در سنین ‌8 و ‌7 سالگی به عنوان مظنون دستگیر می‌کند و ماه‌ها آنها را در زندان در حالی که ما از آنان بی‌خبر بودیم نگه می‌دارند تا اینکه بعد از حدود چهار ماه و اثبات بی‌گناهی آزاد می‌شوند و به علت شکنجه‌های بسیار چهره پدر بعد از آزادی تغییر کرده بود.

پدرم آموزش نظامی دیده بود و با کاربرد سلاح‌های سبک و سنگین آشنا بود. آن زمان کارگر شهرداری بود و با شروع تهاجم عراق مسلح شد و به خطوط درگیری و صف دیگر مدافعان پیوست.

چند خط درگیری از جمله پلیس راه خرمشهر، فلکه راه‌آهن خرمشهر، فلکه کشتارگاه که بعدها به نام مقاومت تغییر کرد و گمرک یا بندر خرمشهر ایجاد شده بود. در این چهار خط درگیری‌های شدیدی بود نیروهای خودی متشکل از نیروهای مردمی، سپاه و ارتشی بودند که با دست خالی در برابر تانک‌های دشمن ایستادگی می‌کردند.

بسیاری از مردم همانجا استفاده از سلاح‌های ساده و پیش پا افتاده را آموزش دیده بودند تا به هر شکلی ممکن از میهن خود دفاع کنند.

پدرم با یک تفنگ ‌106 در پلیس راه مستقر شده بود. روز قبل از رفتن وقتی نیروی دشمن و وضعیت مردم خرمشهر را دید مسائل را تحلیل کرد, او کاملا به مسائل وقوف داشت.

مادر من یک زن عامی بود که شاید به خاطر رسیدگی به امور دیگر بچه‌ها از عهده تمام امور برنمی‌آمد. برادر بزرگم علی نیز که ‌5/18 سال داشت, در بیمارستان شهید مصطفی خمینی(ره) تهران به خاطر عملی انجام داده بستری بود. پس پدر تمام خانواده‌ام را به من سپرد. ما خانواده‌ای بودیم با سنین بین ‌5/5 تا ‌5/18 ساله و همه آنها بنا به خواست پدر به من سپرده شدند.

او خداحافظی آخر را از تک‌تک اعضای خانواده به عمل آورد و از ما خواست که در خانه نمانیم و به مسجد جامع برویم, چون دشمن در حال پیشروی بود و ستون پنجم هم فعالیت می‌کرد.

من و خواهرم در جنت آباد مستقر بودیم.شهدا را که با وانت بردم. حال عجیبی داشتم به طوریکه هر لحظه منتظر یک اتفاق بودم. بعد از تحویل شهدا و حدود ساعت ‌14 به خرمشهر و مسجد جامع برگشتم. گوشه‌ای از مسجد را با چادر حائل بین نمازگزاران زن و مرد تبدیل به اتاقی کوچک کرده بودند و با استقرار تخت, قفسه و دارو , مجروحین سرپایی را آنجا درمان می‌کردند. با خانمهایی که آنجا کمک می‌کردند آشنا شدم و به کمک پرداختم.

بعد از برگشتن،شاهد تغییر رفتار خانم‌ها با خود بودم. علتش را جویا شدم اما پاسخ درستی نگرفتم تا اینکه مرا از بلندگوی مسجد صدا کردند و گفتند که یکی از اقوام شما مجروح شده. من به سمت گلزار شهدا، همان جنت‌آباد حرکت کردم. به آنجا که رسیدم از دور خواهر و برادر و مادرم را دیدم و فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. چیزی را که انتظارش را داشتم ولی نه به این زودی.در تمام مسیر تا جنت‌آباد توسلم به اهل بیت (ع) مخصوصاً حضرت زینب (س) بود. فقط از خدا می‌خواستم که اگر کسی از خانواده من شهید ‌شده به من صبر بدهد تا گریه و زاری من باعث تضعیف روحیه دیگران نشود.

تعدادی از نیروهایی که همراه پدرم بودند به احترام او آمدند که در مراسم تدفینش شرکت کنند. وقتی مادرم شیون می‌کرد می‌دیدم که آنها منقلب می‌شدند.

به مادرم گفتم که گریه نکند, ولی او حق داشت چون همسر , یاور , سرپرست خانواده و پدر فرزندانش را از دست داده بود و از ته دل ناله می‌کرد. به او نهیب زدم که چرا گریه می‌کنی پدر آرزوی شهادت داشت، او به آرزوی خود رسیده, خون او از امام حسین (ع) که رنگین‌تر نبود. او همیشه می‌گفت جان من فدای امام حسین(ع) و راه او. با این حرف‌ها قانع نمی‌شد تا اینکه گفتم اگر بخواهی گریه و زاری کنی به تو اجازه نمی‌دهم موقع تدفین پدر سرخاکش باشی. آن لحظه آرام شد ولی آتش دلش به این راحتی سرد نمی‌شد. به هر بهانه آه و ناله می‌کرد.

پدرم را غسل و کفن کرده بودند که من رفتم پیش او و با او از درد دلم سخن گفتم. وقتی بیرون آمدم خواهر و بردارانم اطراف من گرد آمدند، انگار منتظر بودند کسی به آنها بگوید که پدر زنده است و خبر شهادت او دروغ بوده اما من گفتم که نه ، پدر ما شهید شده است.

موقع خاکسپاری، خودم رفتم داخل قبر و به کمک آنهایی که شهدا را دفن می‌کردند پدر را داخل قبر گذاشتم.

اوضاع جنت‌آباد به دلیل نبود آب،کفن و بمبارانی که می‌شد هر لحظه بحرانی‌تر می‌شد و عملا کاری نمی‌شد کرد، پس تصمیم بر این شد که شهدا را از هرجایی که جمع‌آوری می‌کنند مستقیم ببرند خارج از شهر به بیمارستان‌های طالقانی، شرکت نفت آبادن و در کل خارج از خرمشهر که بیشترشان هم در آبادان دفن می‌شدند.

بعد از آن من دیگر در مسجد جامع مستقر شدم که پایگاهی برای همه نیروهای نظامی و غیرنظامی شده بود. مرکز تمام تصمیم‌گیری‌ها بود. هماهنگی نیروهایی که قرار بود به خطوط اعزام شوند در مسجد جامع صورت می‌گرفت. مواد غذایی ارسالی هم در مسجد جامع تخلیه می‌شد و فعالیت عمده امدادی در آنجا صورت می‌گرفت. علاوه بر کار امداد, تمام کارهای دیگر اعم از پخت غذا، نظافت سرویس‌های بهداشتی، نظافت مسجد، آرام کردن مردمی که عزیزان خود را از دست داده بودند به عهده ما بود.

وقتی مجروحین را به مسجد می‌آوردند مردم بیشتر وحشت می‌کردند, بنابراین تصمیم بر این شد که بخش امداد از مسجد به مطب یکی از پزشکان به نام دکتر شیبانی که روبروی مسجد بود انتقال داده شود. پزشکانی که به طور داوطلب به مطب که حالا دیگر شکل درمانگاه به خود گرفته بود می‌آمدند یا همانجا مشغول به فعالیت بودند و یا به خط دیگری اعزام می‌شدند.

من در امداد بودم تا درگیری‌ها شدت پیدا کرد. با وجود نفوذ عراقی‌ها در بسیاری از مناطق با رفتن زنان به خط درگیری مخالفت‌های زیادی بود. به طور مثال از جمله مسائل پیش آمده این بودکه عراقی‌ها وقتی پیشروی کردند بیشتر مرزنشین‌ها و روستاهای اطراف عرب زبان بودند، محله‌ای بود نزدیک بندر خرمشهر به نام هیزان که همگی عرب‌نشین بودند. وقتی عراقی‌ها وارد این منطقه می‌شوند، برعکس ادعایی که می‌کردند و اعراب ایران را برادر خود می‌خواندند, تمام مردان و زنان را که حاضر به ترک خانه و زندگی خود نشده بودند در یک جا جمع می‌کنند،دست و پای مردها را می‌بندند و در حضور آنان به زنان هتک حرمت می‌کنند به طوری که وقتی نیروهای خودی توانستند نیروهای بعثی را عقب برانند زنان با التماس از آنان می‌خواستند که آنها را بکشند.

مسائلی از این دست باعث شده بود رفتن زنان امدادگر به خطوط درگیری با مشکل مواجه شود و حساسیت‌های شدیدی ایجاد کرده بود و ما هم که می‌دانستیم می‌توانیم حداقل جلوی خونریزی مدافعان را بگیریم اصرار به رفتن داشتیم. زیرا می‌دانستیم بسیاری از مدافعان نه بر اثر شدت جراحات, که به خاطر خونریزی شدید شهید می‌شدند. اما با وجود تمام مخالفت‌ها به هر ترتیب ممکن ما خود را به خطوط درگیری می‌رساندیم.

اما از تاریخ ‌20 مهرماه به بعد شرایط طوری شد که سخت‌گیری‌ها کمتر شد و ما تصمیم گرفتیم در قالب یک تیم به خط برویم و مستقر شویم.

دکتر داروسازی بود از بهبهان به نام آقای سعادت که انسان معتقد،متدین و بسیار صبور و کم حرفی بود. من،دکتر سعادت، یک خواهر و برادر دیگر به سمت خطوط رفتیم.در مطب دکتر شیبانی که انبار مهمات بود کار با اسلحه و حتی چگونگی تعمیر آن را آموخته بودیم. در آنجا در ازای گرفتن شناسنامه، اسلحه به مدافعان تحویل می‌دادیم.

یک روحانی داشتیم که از بروجرد به خرمشهر آمده بود به نام «شیخ شریف قنوتی» که فرد بسیار فعالی بود و مرتب بین خطوط دریگری و مسجد جامع در حال رفت و آمد بود و خود شخصاً می‌جنگید.

شیخ شریف همیشه طرفدار خواهران بود و می‌گفت: اگر خواهران به عنوان پشتیبان و کمک نباشند جنگیدن برای مردان سخت است. اگر حمایت زنان نباشد کاری از پیش نمی‌رود.

شیخ شریف موافق ماندن ما در منطقه بود، ولی زمانی اوضاع آنقدر بد شد که او هم گفت خواهران بروند بهتر است و سعی فرماندهان برای راضی کردن زنان به بیرون رفتن از شهر باعث شد تا خواهران مستقر در مطب دکتر شیبانی در وسط خیابان تحصن کردند و بعد از چند ساعت نشستن زیر آفتاب سوزان و رگبار گلوله رضایت دادند که ما در منطقه باقی بمانیم. تعداد ثابت خانم‌ها بیش از پنج یا شش نفر نبود.

خانم زهره فرهادی که بعدها مجروح شد و صباح وطن‌خواه هم مجروح شد، دو خواهر صباح بودند که در بیمارستان طالقانی مستقر شدند، خانم مریم امجدی که کتاب پوتین‌های مریم را به چاپ رساند، خانم اشرف فرهادی دختر عموی زهره , مهرانگیز دریانورد , بلقیس ملکیان و من از نیروهای دائم و ثابت بودیم.

خانم عابدی در مکتب قرآن بود و همسرشان مربی ایدئولوژی ما بود. در مکتب قرآن به اتفاق دختران عضو مکتب در آنجا مانده بودند و دو تن از آنان به نام‌های شهناز حاجی شاه و شهناز محمدی در حین امدادرسانی براثر اصابت گلوله توپ به شهادت رسیدند.

مژده ام‌باشی هم در خطوط درگیری رفت وآمد می‌کرد و از ‌24 مهرماه که خرمشهر به خونین شهر تبدیل شد در حالی که در آمبولانس مجروح به بیمارستان منتقل می‌کردند در تله دشمن می‌افتند و آنقدر به آنها شلیک می‌شود که به جز خانم ام‌باشی و یک نفر دیگر همگی به شهادت می‌رسند.

بعد از اینکه عراقی‌ها جلو می‌آیند , شروع می‌کنند به تیر خلاص زدن، اما از آنجایی که مغز راننده به سر و صورت مژده می‌پاشد و سرتا پای خودش هم تیر و ترکش بود بعثی‌ها با این فکر که او مرده به او تیرخلاص نمی‌زنند. بالاخره بعد از چند ساعت درگیری مدافعان, نیروهای بعثی را عقب می‌رانند و فقط دو نفر به نامهای رضا لیامی و مژده ام‌باشی را زنده به عقب می‌آورند.

روز ‌20 مهر بود که تیم ما با اسلحه به سمت بندر خرمشهر حرکت کرد. عراقی‌ها هم در بندر مستقر بودند و تقریباً تمام فضای آنجا را در اختیار داشتند. محوطه وسیع بندر از یک طرف به اروند راه داشت و از طرف دیگر به شهر و سه درب بزرگ داشت. جایی که ما مستقر شدیم دو در بسیار بزرگ بود که یک ستون قطور این دو در را از هم جدا می‌کرد که یک در خط آهن بود و در دیگر، جاده آسفالته.

شاید به فاصله ‌500 متر خودروهایی که وارد کشور شده بودند کنار هم ردیف بودند و منتظر ترخیص که صدام حمله را آغاز کرد و همه را بعثی‌ها به غارت بردند و هرچه را نتوانستند آتش زدند.

ما قبل از ‌آن روز هم به خط درگیری رفته بودیم و علاوه بر امداد و تدارکات نظامی که انجام می‌دادیم با دشمن درگیر می‌شدیم و زمانی که نیروها می‌خواستند جابجا شوند ما خط آتش باز می‌کردیم.

این بار با صحنه وحشتناکی روبرو بودیم چون در هر طرف بندر بعثی‌ها بودند و هر آن احتمال داشت ما در کمین آنها گرفتار شویم.

شهید اقارب‌پرست که آنجا مستقر بود و نیروهایش را هدایت می‌کرد وقتی ما دو دختر را دید که با نیروها آمدیم، گفت: من اجازه نمی‌دهم که خواهران اینجا بمانند, زیرا احتمال اسارت خیلی زیاد است که ما مخالفت کردیم. من به او گفتم شما فرمانده من نیستی. مسوؤلیت من با خودم است و شما هیچ مسوؤلیتی در قبال من نداری.

از ساعت ‌10 که رسیدیم تا بعدازظهر با عراقی‌ها درگیر بودیم. گلوله‌های آرپی‌جی ما تمام شدند. کنار ستونی که بین دو در بود سنگری درست کرده بودند و تمام مهمات را در آن ریخته بودند. در آن سنگر یک سرباز ارتشی به من گفت که برای او خط آتش باز کنم تا او فاصله در را طی کند تا به در دیگر برسد تا با تسلط بیشتر بتواند موضع مورد نظرش را بکوبد ولی از آنجایی که آرپی‌جی دستش بود من به او گفتم که شما شلیک کن در این فاصله من گلوله‌ها را می‌آورم. در فاصله بحث ما با استفاده از رگبار بچه‌های دیگر خودم را به سنگر رساندم و داخل آن پرتاپ کردم او هم به تبع من آمد ولی در این فاصله عراقی‌ها یک آرپی‌جی به سمت ما شلیک کردند.

متاسفانه این برادر داشت فاصله‌ در دیگر را طی می‌کرد تا به محلی که می‌خواست برسد. یکی از ترکش‌ها به آرپی‌جی که در دست داشت اصابت کرد و در دستش منفجر شد. وقتی نگاه کردم با صحنه پرتاب شدن تکه‌های گوشت او به اطراف مواجه شدم. بالاتنه او تکه تکه شد. این صحنه روی من خیلی تاثیر بدی گذاشت به ویژه اینکه خود را مسوؤل شهادت او می‌دانستم و تا مدت‌ها از لحاظ روحی وضعیت نامناسبی داشتم.

نیروهای عراقی چند برابر ما بودند، ما تقریبا ‌20 نفر بودیم و آنقدر در بندر دوندگی داشتیم که در حین تمام شدن مهمات توان خود را هم از دست داده بودیم. در این شرایط عراقی‌ها خمپاره ‌60 روی سر ما می‌ریختند. آنقدر حجم آتش دشمن زیاد بود که حتی فکر چگونگی انتقال آن همه مهمات سنگین بود.

خمپاره ‌60 مثل خمپاره‌ها و توپ‌های دیگر صدا و زوزه ندارد و فقط موقع انفجار متوجه اصابتش می‌شدیم. یکی از نیروها که روی دیوار بتنی و بزرگ بندر مستقر شده بود تفنگ ژ- ‌3 خود را که گلنگدنش گیر کرده بود به من داد تا مشکل آن را رفع کنم. یک پایم را به عنوان ستون به دیوار تکیه دادم و اسلحه را روی پایم گذاشتم و در حال رفع اشکال تفنگ بودم که به یکباره حس کردم چیزی محکم خورد به ستون فقراتم و من با صورت بر زمین خوردم و لرزش و ضعف شدیدی را در هر دو پای خود احساس کردم. در همان زمان دکتر سعادت هم که براثر اصابت ترکش به بازویش زخمی شده بود و بر اثر خونریزی زیاد کاملا کم توان، از مصدومیت من اطلاع نداشت و وقتی مرا روی زمین دید به این گمان که من در هنگام انفجار خمپاره دراز کشیدم تا مصدوم نشوم کنار من آمد و گفت: خواهر حسینی بازوی من ترکش خورده. من هم به او گفتم که زخمش را پانسمان می‌کنم.

دستانم را روی زمین ستون کردم تا بتوانم بایستم ولی نمی‌توانستم، سنگین شده بودم ، گیج بودم، و کاملا مبهوت. به دکتر گفتم مثل اینکه دیوار خراب شده روی من ریخته نمی‌توانم بلند شوم در صورتی که اینگونه نبود. دکتر نگاه کرد و گفت: کمرت خونریزی دارد. دست بردم به سمت کمرم و دستم در یک سوراخ گرم و خیس فرو رفت. دکتر از من خواست که تکان نخورم چون ممکن بود به نخاعم آسیب برسد.

از تعداد ‌20 نفری که در بندر بودیم سه نفر شهید شدند و دیگران هم آسیب‌های شدید دیده بودند.

نیروها کشان کشان مرا بردند. در طی مسیر خمپاره دیگری در نزدیکی من منفجر شد و ترکشی به دستم اصابت کرد و به خاطر شدت جراحات و خونریزی از حال رفتم تا زمانی که در بیمارستان به هوش آمدم به من گفتند که از کمر به پایین حرکتی ندارم،کلیه‌هایم ‌48 ساعت از کار افتاده بودند.

دو شب در بیمارستان شرکت نفت بستری بودم تا زمانیکه دوستانم به عیادتم آمده بودند و مرا مرخص کردند. مرا به زحمت درون وانت گذاشتند و به مطب دکتر شیبانی بردند. در آنجا پزشکان گفتند که من مشکل نخاعی دارم و نباید در منطقه باشم. از همانجا مرا ابتدا به ماهشهر و سپس شیراز منتقل کردند و به این ترتیب روز ‌22 مهرماه از منطقه خارج شدم... .

زمانی که ازدواج کردم یکی از شرایطم زندگی در منطقه بود. ولی در زمان آزادی به علت بحرانی بودن شرایط منطقه و اینکه تمام نیروهای غیرنظامی منطقه را تخلیه کردند و من هم که فرزند اولم را باردار بودم مجبور شدم به تهران عزیمت کنم و تا زمان آزادسازی خرمشهر در تهران بودم. روز آزادسازی خرمشهر روز بزرگی برای همه ایرانیان بود ولی از ارزش بالاتری برای خرمشهری‌ها برخوردار بود، بعد از ‌20 ماه شهرشان دوباره آزاد شده بود.

مسئله سقوط خرمشهر نه تنها باعث از بین رفتن همه چیز ما در آن شهر شد بلکه روی عزت نفس ما هم تاثیر منفی گذاشت. زیرا جنگ زده‌ها وقتی وارد شهرهای دیگر می‌شدند مورد اذیت و آزار قرار می‌گرفتند که شما ناتوان در حفظ شهرتان بودید ,حضور شما باعث گرانی شده و ... . این به خاطر ناآگاهی مردم از وضعیت خرمشهر و خیانت‌هایی بود که به نظام جمهوری اسلامی می‌شد و اجازه نمی‌دادند اخبار جنگ به نقاط دیگر کشور برسد و تمام این مسائل روحیه مردم را دچار آسیب‌های جدی کرده بود اما هنگامی که اعلام شد خرمشهر آزاد شد , مردم خرمشهر در بین تمام ایرانیان شادترین بودند.

سال ‌1368 بعد از پذیرش قطعنامه اعلام کردند تمام کسانی که حتی در مناطق مسکونی مجروح شده‌اند به منظور گرفتن غرامت از عراق برای تشکیل پرونده اقدام کنند. من هم مثل دیگران پرونده تشکیل دادم، اما هرگز پیگیری نکردم و همیشه تمام هزینه‌های درمان را خودم تقبل کردم. تا این که در سال ‌80 وضعیت مالی و شرایط جسمانی من طوری شد که به اصرار دوستان در بنیاد جانبازان تشکیل پرونده دادم و فقط به خاطر ترکشی که در کنار نخاع دارم ‌30 درصد جانبازی گرفتم و به این ترتیب در بیمارستان ساسان تحت کنترل پزشکی هستم.

در کمیسیون از مشکلات فیزیکی دیگر خود همچون آلرژی شدید که بر اثر استنشاق غیرمستقیم گازهای شیمیایی در سالهای ‌64 و ‌65 در آبادان به آن مبتلا شده‌ام و نیز موج گرفتگی، سخنی نگفتم. در حال حاضر پزشکان استراحت مطلق برای من تجویز کرده‌اند و مرا از هرگونه ناراحتی و هیجان حتی گوش دادن به اخبار منع کرده‌اند.

امیدوارم مسئله خرمشهر محدود به سوم خرداد و هفته دفاع مقدس نباشد. چند سال است که از آزادسازی خرمشهر می‌گذرد؟ شاید به ظاهر کمی وضعیت شهر بهتر شده و تغییر کرده باشد اما از لحاظ مسائل معیشتی، اجتماعی و اقتصادی متاسفانه وضعیت خرمشهر بحرانی است.

چند سال دیگر باید بگذرد تا نخلستان‌های خرمشهر آباد شود؟ زمینهای کشاورزی احیا گردند؟

مردم خرمشهر از آب آلوده‌ای که مصرف می‌کنند در رنجند.

هنوز مردم در منازلشان لوله‌کشی گاز ندارند و این در حالیست که خوزستان سرشار از گاز است.

بیکاری باعث شده جوانان وقت خود را به بطالت بگذرانند و به سوی انجام امور نادرست جذب شوند.

ناامیدی در چهره بسیاری از جوانان آن دیار موج می‌زند و ناامیدی از آینده آنها را به انحراف می‌کشاند.

از آقای احمدی نژاد خواهش می‌کنم بیشتر توجه کند. ایشان در سفر خود تمام مشکلات شهر را دیدند.

ما به دولت احمدی نژاد امیدواریم و با این امید در انتخابات شرکت کردیم تا در سایه انقلاب اسلامی به خرمشهر بیشتر رسیدگی شود. خرمشهر مردمی ولایتمدار و گوش به فرمان رهبر دارد.نباید گذاشت این نیروها از بین بروند.

منبع:سایت ساجد

 

دوشنبه بیست و نهم 6 1389 1:41 صبح
X