معرفی وبلاگ
شهداودفاع مقدس ره آوردی بودکه موجب شد به پاس حق شناسی ازخون شهدا،ورزمندگان هشت سال دفاع مقدس ملت مقاوم ایران اسلامی همچون کوهی استوارباقی بمانند وبه پیروزی های بسیارنائل آینددراین وبلاگ پیرامون این شگفتیهای به دست آمده به بررسی وتحلیل پرداخته می شودامیداست موجب رضایت حق قرارگیردانشااتته
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 505635
تعداد نوشته ها : 472
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

در تاریخ 6/1/1301 در روستای قدر آباد جوین در خانواده ای محروم و تهیدست به دنیا آمد.

دوران کودکی را در کنار خانواده در روستای قدر آباد پشت سر گذاشت. در هشت سالگی همراه خانواده به روستای نقاب جوین رفتند. وی در ده سالگی پدرش را از دست داد و در کنار مادر، خواهر و دو برادرش گذران زندگی کرد. او در دوران نوجوانی شتربانی می کرد و در سن پانزده سالگی با خانواده به روستای شمس آباد جوین آمد و مدتی در کارخانه حلب سازی به کار پرداخت. غلام حسین نقابی در سن بیست سالگی ازدواج کرد. پس از جدایی با همسر اول، با یکی از اقوام وصلت نمود. او در این زمان به بنایی مشغول بود و ساختمان های زیادی در روستا می ساخت. او در این کار مهارت زیادی کسب کرده بود و خانه های زیادی را بصورت رایگان برای مردم می ساخت.
غلام حسین نقابی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، در مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی نقش موثری داشت. او از جمله کسانی بود که علی رغم وجود جو خفقان آن دوران، به انقلاب پیوست. او یک بار با شجاعت تمام عکس امام خمینی و اعلامیه های ایشان را در طول جاده جوین به دیوار ها چسباند و چند روز به اتفاق پنج شش نفر مسلح به سلاح سرد آماده بود که اگر نیروهای رژیم پهلوی قصد کندن عکس ها و اعلامیه ها را نمودند، با آنها به مقابله برخیزند. با تلاشهای او روستای شمس آباد و روستاهای اطراف دژ محکمی برای نیروهای مبارز و انقلابی شده بود. وی چند بار هنگانم رساندن اعلامیه های امام خمینی جانش به خطر افتاده بود. او همیشه در تظاهرات و راهپیمایی‌ها شرکت می کرد.
وی با اوجگیری مبارزات انقلابی مردم، همراه چند نفر از روستای شمس آباد کفن پوشیدند و بطرف نقاب حرکت کردند که باعث اعجاب نیروهای رژیم پهلوی شده بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، غلام حسین نقابی تمام وقت خود را وقف انقلاب نمود و برای آن از هر تلاشی فرو گذار نمی کرد. وی با کمک های مالی مردم، یک حسینیه احداث نمود. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، او تمام املاک و دارایی خود را به جهاد سازندگی واگذار نمود و حدود نه تن گندم خرید و آنها را به جبهه فرستاد. او در پشت جبهه به جمع آوری کمکهای نقدی و جنسی مردم می پرداخت. وی به عنوان نیروی مردمی با جهاد سازرندگی همکاری گسترده ای داشت و مردم را به حضور در این نهاد و بسیج و سپاه تشویق می کرد. در تاریخ 1/1/1361 او با نیروهای بسیجی به جبهه اعزام شد. وی با افراد گروه اخلاص تیپ عاشورا ارتباط نزدیکی داشت. او در جبهه سوسنگرد در حدود پنجاه روز بنایی می کرد. سرانجام غلام حسین نقابی شمس آبادی در عملیات بیت المقدس در تاریخ 22/2/1361 در شلمچه به روی مین رفت و به شهادت رسید. پیکر شهید غلام حسین نقابی شمس آبادی در روستای شمس آباد جوین به خاک سپرده شد.
گفتار و رفتار شهید غلام حسین نقابی بر دوستان و آشنایان او تاثیر زیادی داشت و به همین لحاظ فردی الگو بین دوستان و خانواده بود. او با دیگر افراد رویه متفاوتی داشت. چیزی که همیشه روشن و آشکار بود، همانا صداقت، ایمان، تقوا و از خود گذشتگی او بود. اینها باعث می شد که زندگی اش به دور از هر گونه تشریفات مادی باشد. او هرگز دوست نداشت به کسی آزار برساند. وی محبوبیت بسیاری در بین مردم بخصوص جوانان داشت. او همیشه جوانان را با اسلام ارشاد می کرد و کسانی که کارهای خلاف اسلام را انجام می دادند را دفع می کرد. به مستمندان و فقیران کمک می کرد و از حق آنها در مقابل زورگویان دفاع می نمود. او درستکاری و صداقت را پیشه خود نموده بود و از تشریفات مادی دوری می کرد؛ به همین خاطر بنده صالح خدا بود. وی به نماز، روزه، زکات و دیگر فروع دین اهمیت زیادی می داد. هیچ وقت مال خود را بدون دادن زکات در خانه نگه نمی داشت. در مورد نماز و روزه و دیگر فرائض اسلامی به جوانان روستا تاکید می کرد.
شهید غلام حسین نقابی شمس آبادی در نامه ای که از سوسنگرد برای یکی از اقوامش ارسال نموده بود، چنین می گوید:
... همیشه دعا کنید که اسلام پیروز شود...
منبع:جهاد سازندگی خراسان در دفاع مقدس،نوشته ی عیسی سلمانی لطف آبادی،نشر سلمان،1385-مشهد


 

در تاریخ 1/1/1333 در شهرستان مشهد و در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد.

  جو مذهبی خانواده باعث شد که از همان آغاز زندگی، با تربیتی دینی و اخلاقی رشد کند. او استعداد خوبی داشت و تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم ادامه داد و در رشته ریاضی فیزیک موفق به اخذ دیپلم شد. اوقات فراغت خود را به همراه دوستانی چون شهید سید محمد تقی رضوی، به ورزش کوهنوردی می پرداخت. سید محمد سادات سید آبادی بعد از رسیدن به سن قانونی، از رفتن به خدمت سربازی ممانعت می کرد و دائما فراری بود زیرا اعتقاد داشت که خدمت در زیر پرچم رژیم پهلوی، در حقیقت خدمت به دستگاه ظلم و ستم می باشد.
سید محمد سادات سید آبادی با اوج گیری انقلاب به همراه شهید سید محمد تقی رضوی فعالانه به مبارزه علیه رژیم پرداخت. او بر این عقیده بود که برای مبارزه و تداوم قیام اسلامی، نیاز به کسب آگاهی دارد، به همین دلیل برای کسب آگاهی های اسلامی تلاش فراوانی کرد و به مطالعه کتابهای مذهبی، سیاسی و اجتماعی می پرداخت. تا آنجا که کتابخانه تقریبا کاملی بوجود آمد و برای کسب آگاهی دوستانش، بطور مخفیانه به توزیع کتاب در بین آنها مبادرت می ورزید. او در این رابطه چندین بار مورد اذیت و آزار مامورین رژیم قرار گرفت ولی به فعالیتش ادامه داد. او بطور فعال در راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت می کرد و خانواده اش را همراه خود می برد و به آنها آگاهی های لازم را می داد. سید محمد سادات سید آبادی پس از پیروزی انقلاب اسلامی مدتی در روستای سید آباد به کشاورزی بر روی زمینهای پدرش مشغول بود. البته در کنار آن به کار تبلیغ و همکاری در کلاسهای تحلیل و بحث مسایل عقیدتی و سیاسی می پرداخت. او بعد از تشکیل جهاد سازندگی به عنوان عضو رسمی وارد این نهاد شد.
با شروع جنگ به همراه شهید سید محمد تقی رضوی در 22/8/1359 از طریق جهاد سازندگی عازم جبهه های جنوب گردید. او فرمانده ادوات راهسازی بود. وی که خواهرش نیز با آنها به اهواز آمده بود؛ مدت ده ماه به کار راهسازی در ستاد پشتیبانی مشغول بود. سید محمد سادات سید آبادی یک بار بر اثر سقوط ماشینش در دره، از ناحیه دست به شدت مجروح گردید، به طوری که پس از گذشت یک ماه در بیمارستان قائم شهرستان مشهد مورد عمل جراحی قرار گرفت و مجبور به گذاشتن پلاتین در دستش شدند. او که هنوز دستش حرکت نداشت و بهبودی کامل نیافته بود، به جبهه برگشت. وقتی به او گفتند که مگر دستت خوب شده که به جبهه می روی، در جواب گفت: من هنوز یک دست و دو پا دارم و باید در جبهه حضور داشته باشم. نشستن در منزل نشانه ضعف یک رزمنده است.
سید محمد سادات سید آبادی بعد از عملیبات آزادسازی بستان به شهرستان مشهد برگشت و ازدواج کرد. اما هنوز چند روزی از مراسم عقدشان نگذشته بود که دوباره عازم جبهه شد. سرانجام در تاریخ 7/1/1361 در منطقه رقابیه و بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر این شهید در خواجه ربیع شهرستان مشهد به خاک سپرده شد.
شهید سید محمد سادات سید آبادی نه تنها خود فعالانه در جنگ شرکت می کرد، بلکه خانواده اش را نیز به این کار دعوت می نمود. به همین منظور خواهرش نیز به همراه آنها به شهرستان اهواز رفته بودند. به گفته شهید رضوی، شهید سید محمد سادات سید آبادی روز های آخر شبانه روزی کار می کرد و کمتر وقت خوراک و استراحت داشت.
او آنقدر لاغر شده بود که لباس ها و کلاه آهنی اش، برای وی گشاد شده بود.
منبع:جهاد سازندگی خراسان در دفاع مقدس،نوشته ی عیسی سلمانی لطف آبادی،نشر سلمان،1385-مشهد


در تاریخ 1/4/1337 در بخش سر ولایت شهرستان نیشابود در خانواده ای مذهبی و بی بضاعت دیده به جهان گشود.

در دوران کودکی از هوش و استعداد سرشاری برخوردار بود. وی قرآن مجید را نزد پدر بزرگش کاملا یاد گرفت. سپس کتاب جامع المقدمات را پیش استادش کربلایی میرزا حسین آموخت. بعد از آن برای ادامه تحصیل دروس حوزوی به روستای کاهان عزیمت کرد و این دوران را نزد شیخ میرزا محمد کاهانی به پایان برد. وی پش از آن به شهر مشهد رفت و برای ادامه تحصیل وارد مدرسه علمیه آیه الله میلانی شد. او بیشتر کلاسهای تفسیر قرآن آیه الله خامنه ای در این شهرستان شرکت می کرد.
با شروع مبارزات مردمی علیه رژیم پهلوی، غلامحسین زمانی هم به همراه سایر مردم در تظاهرات و راهپیمایی های ضد رژیم شرکت می کرد و به پخش اعلامیه های امام خمینی و تبلیغ می پرداخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، غلامحسین زمانی در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول شد. او به علاوه به عنوان نیروی مردمی در جهاد سازندگی فعالیتهای مستمر و تبلیعاتی و فرهنگی کوثر داشت. وی گاهی به عنوان جهادگر و گاه در سپاه در قسمت کمیته فرهنگی داوطلبانه خدمت می کرد. در دیگر ایام به کشیک صحن حرم امام رضا می رفت. او پس از مدتی با دختر عمه اش زندگی مشترک را آغاز کرد. با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، غلامحسین زمانی دوباره در جبهه ها حضور یافت. او این دفعه اول از طریق ستاد پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی خراسان به عنوان مبلغ جهاد گر به جبهه سوسنگرد اعزام شد. وی چند روز قبل از شهادت در تاریخ 8/3/1361 تلفنی به خانواده اش تماس گرفت. غلامحسین زمانی در تاریخ 10/3/1361 در حال ماموریت مسموم شد. او را از سوسنگرد به بیمارستان اهواز و از آن جا به تهران انتقال دادند. سرانجام وی در تاریخ 13/3/1361 به شهادت رسید. پیکر شهید غلامحسین زمانی در شهر مشهد و در حرم امام رضا (ع) به خاک سپرده شد.
منبع:جهاد سازندگی خراسان در دفاع مقدس،نوشته ی عیسی سلمانی لطف آبادی،نشر سلمان،1385-مشهد

لاله سرخی بدیدم بر سرقبر شهید
بس پریشان حال و گریان جامه بر تن می درید

304
شهیدان لاله بنشاندند و رفتند
نماز سرخ خون خواندند و رفتند

307
زگلزار جمالت بوی عطر کربلا آید
ز داغ دوریت بر مهدی و زهرا چه آید
***
حسینم همسرخوب و شهیدم
ز داغ رفتنت کی آرمیدم

308
قدرت عشق بنازم که سرافرازم کرد
عقبت عشق وطن بود که سربازم کرد

309
آمریکا ،شوروی ،در ننگ خود بمیرد
ایران به جز خمینی، رهبر نمی پذیرد

310
لاله سرخی بدیدم بر سرقبر شهید
بس پریشان حال و گریان جامه بر تن می درید
گفتمش ای گل ترا نسبت چه باشد با شهید
از خجالت سرخ گشت و رنگ از رویش پرید

311
دانی که چرا اصغر ما گشته شهید
یا از چه به هنگام شهادت خندید
یعنی که میان تیر و ترکش مادر!
اکبر به بهشت از پی من می گردید

312
مشتاق گل از سرزنش خار نترسد
مفتون رخ یار ز اغیار نترسد
این عبد، حسین است که در ترک سر خویش
از خنجر آن دشمن غدار نترسد

313
به بذر جان تو هر دست آزاد
به حلقوم وطن یاد تو فریاد
به آتشبارهای خاطرات خلق
کند هر جبهه ازکفار آزاد

314
آماده ایم اگر جان ، خواهد ز ما خمینی
این گفته خمینی است نهضت ادامه دارد
هنگام فتح مهدی،پایان انقلاب است
باید گذشت از جان ،گر تیغ و دشنه بارد


315
خواهید مرا که در مزارم ببرید
در زیر لوای این شعارم ببرید
با مهر علی (ع)به این دیار آمده ام
با عشق علی(ع)، از این دیارم ببرید

منبع: کتاب آواز پر ملایک

 

 

 

«بسم الله الرحمن الرحیم»
لاحول و لاقوة الا بالله العلى العظیم. ربنا آتنا من لدنک رحمة و هیّىء لنا من امرنا رشدا.
قال على علیه الاسلام: «کان لى فى فیما مضى اخ فى الله و کان یعظمه فى عینى صغر الدنیا فى عینه».
در گذشته، برادرى داشتم که در نظرم بسیار بزرگ مى نمود؛ چون دنیا در نظرش کوچک بود. در این ایام پرخیر و برکت و متعلق به مولا امیرالمؤمنین علیه الاسلام(۱)، امیدواریم روزه شما مقبول و دعاى خیرتان مستجاب باشد و به توجهات آن حضرت، به زودى و با سرافرازى به وطن عزیز بازگشته و در سایه اسلام، عمر با عزت و زندگى سرافرازانه اى داشته باشید.
ما با ایمان به خدا و گرایش به مکتب گرانقدر و حیاتبخش اسلام یک هدف داریم و آن بندگى ذات اقدس حق و خدمت به این امت اسلام است و در نتیجه، روسفیدى در پیشگاه پیامبر گرامى و ائمه معصومین و سربلندى در مقابل وجدان و بندگى خدا.
گرچه این واقعیت در دنیاى دیگر و روز حساب و کتاب کاملاً مشخص مى گردد، ولى در همین دنیا مى توان آن را برآورده کرد؛ زیرا به فرموده رسول گرامى (ص) على (ع) در قیامت، میزان و معیار بندگى است و ما در همین دنیا موظفیم خود را با این میزان و معیار ارزیابى کنیم.
خود آقا امیرالمومنین (ع) این مساله را در بیانات خود آسان نمودند: «کان لى فیما مضى اخ فى الله». حضرت در بین اصحابشان یکى را انتخاب کرده و فرمودند، او براى من برادرى
با عظمت بود؛ و صفاتى چند از او را بیان داشته اند و اشاره مى کنند که عظمتش در نظر من به جهت برخوردارى او از این صفات است و مى فرمایند، شما هم بکوشید و مسلماً عظمت پیدا کردن در پیشگاه على (ع) یعنى همه چیز و برخوردارى از همه خیرها و خوبى ها؛ برخوردار شدن از این صفات به معناى پیدا کردن محبوبیت در پیشگاه مولى المتقین على (ع) است و این خود روشن ترین معیار است که خود را با آن مى توان سنجید.
و اما صفات مورد نظر آن حضرت:
۱- «کان یعظمه فى عینى صغر الدنیا فى عینه». او در نظرم بزرگ مى نمود، چون دنیا در نظرش کوچک بود.
پس به فرموده على (ع) براى عظمت واقعى انسان، نداشتن وابستگى و دلبندى به دنیا یک امر ضرورى است؛ چرا که على (ع) با آن چشم واقع بین امامت، نداشتن وابستگى و دلبندى به دنیا را براى به عظمت رسیدن انسان ضرورى و لازم مى بیند و اگر مختصرى دقت کنیم، واقعیتى هم جز این نخواهد داشت که دلبندى به دنیا از بزرگ ترین عوامل بازدارنده انسان از رشد و تکامل و بندگى خداست و باید گفت، این وابستگى، یعنى قرار گرفتن در سراشیبى سقوط. در این صورت، انحطاط و تباهى حتمى است، مگر این که به خود آمده و دلبستگى به دنیا را تعدیل کنیم؛ که این هم بدون اتکا به خدا کارى است دشوار و بلکه ناشدنى؛ زیرا انسان در این حالت همانند سنگى است که از بلندى به پایین بلغزد و همین گونه وابستگى شدید به دنیا باعث آلودگى است، بدون هیچ تردیدى؛ زیرا دلبسته به دنیا براى رسیدن به امیال و آرزوهاى دانسته و ندانسته، به هر کجا که دستش برسد چنگ مى زند، بدین صورت که هدفش رسیدن به دنیاست و حق و باطل مطرح نیست. حال ببینید چنین انسانى چه سرنوشتى خواهد داشت؟
البته گمان نشود که این دلبندى شدید، انزوا به بار مى آورد و موجب عاطل و باطل شدن انسان مى گردد! بلکه اگر کسى تنها دل از دنیا برید چنین خواهد شد؛ که سرانجام کار هیپى هاست که به جزیره لختى ها منتهى گشته و به انتحار و خودکشى مى انجامد. ولى آنچه منظورماست، کنترل شدن علاقه مندى به دنیا و دل بستن به خداست. در این صورت، فعال شدن انسان با صداقت و یا اخلاص در جهت خدمت به انسان هاست. انسان دلبسته به دنیا تا دل از دنیا ندارد، روحش قابل رشد و کمال نیست، حتى اگر اهل نماز و روزه باشد و خمس و زکات بپردازد؛ زیرا تا انسان دل از دنیا نکند، همیشه به دنیا فکر مى کند و دنبال آمال و آرزوهاى دنیوى است و نماز تنها برایش فرصت خوبى است براى فکر کردن به امور دنیا و اگر براى حفظ آبرو کمک مالى کند، در همان حال به فکر تامین کردن چندین برابر جاى خالى آن است و با چنین طرز فکرى هیچ گاه به فکر خوبى ها و پاکى ها نیست. اگر هم باشد به زبان مى گوید، ولى در عمل انجام نخواهد داد.
پس با چنین وابستگى مادى، روح انسان هیچ گاه قابل اصلاح نیست، حتى اگر تمام سال را روزه بگیرد و بیشتر اوقات را به نماز برخیزد؛ چرا که نماز روى آوردن به خدا و آماده شدن براى کارهاى خدایى است، و دلبسته به دنیا بدون شک دستش کوتاه از این هاست؛ زیرا او را کاخ هایى است از آمال و آرزوها و با فکر خام در فکر رسیدن به آن هاست، به هر قیمتى که شده، حتى اگر صدها انسان بیچاره را بیچاره تر کند و حقوقشان را پایمال نماید؛ حال آن که پس از تمام این جنایات، به یک هزارم آمال و آرزوهاى پیش ساخته خود نخواهد رسید.
به یاد دارم دانشجوى ممتازى، پس از گذراندن دوره پزشکى، براى گرفتن تخصص در جراحى گوش و حلق و بینى رهسپار امریکا گشت و پس از گرفتن تخصص در همان جان اقامت گزید و به جراحى مشغول شد. چون بسیار زیبا و خوش قامت و تیزهوش و خوش استعداد بود، تصمیم مى گیرد براى این که در زندگى به تمام معنا خوشبخت باشد، با یکى از بزرگ ترین خانواده هاى امریکایى که تنها یک دختر داشته باشند ازدواج کند. با این طرز فکر، پس از جست و جوى زیادى به چنین خانواده اى برخورد مى کند که پدر دختر با خود مى گفت: من دخترم را به کسى باید بدهم که صلاحیت این را داشته باشد که فرزندش رییس جمهور امریکا شود و او هم، آقاى پروفسور جوان و زیبا را واجد شرایط دیده، دخترش را به او مى دهد. ولى چند سالى نگذشت، آقاى پروفسور که یک ایرانى اصیل بود، از زندگى در غربت به ستوه آمده و با همسرش ناگزیر شد که به ایران بیاید، به شرط این که هر سه ماه یک بار به امریکا برود و خرج رفتنش با دکتر و برگشتنش با پدرش باشد. در زعفرانیه تهران، دیوار به دیوار کاخ نیاوران ویلایى داشتند. ولى آن زن، خون به دل دکتر کرده بود. دکتر بود و دلى پر از همسر و از دنیا سیر. عاقبت، پس از مشکلات زیاد و شکایت به دادگاه امریکا و ایران، زنى که مى خواست فرزندش رییس جمهور امریکا شود، با هزار و یک بدبختى، سه دختر به جاى گذاشت و خود از ایران گریخت.
003966.jpg
تا انسان به دنیا فکر مى کند، از خدا دور است و از انسان دوستى و خدمت محروم. ولى اگر علاقه مندى به دنیا را تعدیل کرد و دل به خدا بست و وظیفه شناسى در خدمت به انسان ها را پیشه کرد، هم خود زندگى با عزتى خواهد داشت و هم دیگران از پرتو او بهره مند خواهند بود و هم در پیشگاه خدا سربلند است و هم در مقابل وجدان و بندگان خدا روسفید و هم در این رابطه به تدریج به ارزش واقعى خود خواهد رسید.
براساس همین ارزش واقعى است که در پیشگاه على (ع) عظمت پیدا مى کنند و آن حضرت از آنان به عظمت و بزرگى یاد مى کنند و این گونه افراد، نه تنها در حال نماز رو به خدا آورده، مى گویند: «و جهت وجهى للذى فطر السموات و الارض»، بلکه در همه حال چون به خدا دل بسته اند و خیرخواه مردم اند، روى آور به خدا مى باشند، و آنچه را که در نماز به زبان جارى نموده اند از بندگى و خدمت و پایدارى و استقامت، در زندگى عملاً به آن پایبند بوده و با صداقت و اخلاص در جهت آن گام برمى دارند و این نتیجه دل بریدن از دنیا و دل بستن به خدا است.
امیدواریم به حقیقت امیرالمومنین (ع) همه با این معیار حرکت کرده و به این وسیله تعهد خود را به خدا و وفادارى خود را به مولا على (ع) عملاً ثابت کرده و در دنیا و آخرت از توجهات و دعاى خیر آن حضرت بهره مند باشیم. والسلام!
پاورقى:
۱- شامگاه یکشنبه ۱۸ ماه مبارک رمضان (شب نوزدهم و شب قدر) برابر با ۳/۲/۱۳۶۸

تهیه و تنظیم: موسسه فرهنگى پیام آزادگان
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
 
دوشنبه بیست و نهم 6 1389 10:45 بعد از ظهر

اسراى زیادى در اردوگاه هاى عراق به شهادت رسیدند. عراقى ها بچه ها را خیلى شکنجه مى کردند.

گاهى شکنجه ها آن قدر زیاد و سخت و دردناک بود که بچه ها بى هوش مى شدند. بعضى از اسرا به خاطر شکنجه زیاد شهید مى شدند. خودم شاهد شهادت چندین تن از بچه ها بودم.
اوایل اسارت بود، یکى از عزیزانى که با هم اسیر شده بودیم به نام آقا مرتضى در آسایشگاه، همان وقتى که عراقى ها براى چندمین بار او را کتک زدند از هوش رفت ولى عراقى ها همچنان به همراه سایر اسرا او را مى زدند.
بسیجى قهرمان آقا مرتضى همچنان عذاب مى کشید. دقایقى گذشت، آن وقت دو نفر عراقى که لباس بهیارى هم پوشیده بودند به آسایشگاه آمدند و در حالى که یک آمپول در دست داشتند او را محکم نگه داشتند و آمپول را به او تزریق کردند.
چند لحظه بعد دیدیم «آقا مرتضى» حرکت نمى کند و نفس هم نمى کشد. فهمیدیم او شهید شده است.
همه اسرا در سکوت دردناکى فرو رفته بودند، چند دقیقه بعد عراقى ها پیکر آن شهید را در پتو پیچیدند و به بیرون از اردوگاه بردند. معلوم نشد که او را چه کردند و در کجا دفن کردند نمونه هاى دیگرى در اسارت وجود داشت که پس از تحمل شکنجه هاى زیاد، بچه ها شهید مى شدند. شهداى ایران مظلومند.

•م. سلطانى
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
 
دوشنبه بیست و نهم 6 1389 10:23 بعد از ظهر
1 ـ برادر طباطبایی می گفت : « چندین ماه قبل از شروع جنگ بود . شهید چمران که آن موقع وزیر دفاع بود از پایگاه ما دیداری به عمل آورد و در ضمن سخنرانی گفت : اخیرا نیروهای رژیم بعث عراق در مرزهای کشورمان دست به ماجراجویی می زنند لذا نیاز است عده ای از برادران به طور داوطلب جهت دفاع از آب و خاک و ناموس میهن اسلامیمان برای یک ماموریت شش ماهه به مرز اعزام شوند.
من جزو داوطلبین بودم . بعد از انجام یک ماموریت سنگین در روزهای آخر به هنگام یک درگیری شدید اسیر شدم . اگر چه ما افراد معدودی بودیم ولی در مقابل یک گردان کماندویی دشمن مقاومت جانانه ای کردیم و دهها نفر از عراقیها را به خاک و خون کشیدیم .هر چند که در لحظه آخر تعدادمان از پنج نفر تجاوز نمی کرد.
با این حال از جنگ تن به تن ابا نداشتیم تا این که بعد از یک درگیری شدید و در میان انبوهی از گلوله و دود و آتش و جراحت اسیر شدیم . من تنها « بی سیم » خود را منهدم کردم و کد آن را نیز بلعیدم .
عراقیها وقتی که دست و پای ما را بستند سراسیمه می گفتند : بقیه کجایند ما اظهار بی اطلاعی می کردیم و آنها هاج و واج مانده بودند که چگونه یک جمعیت پنج شش نفری چنین مقاومتی کرده اند و به قول خودشان احتمال یک گردان نیرو را می دادند. وقتی « بی سیم » را خراب دیدند دنبال « بی سیم چی » و کدهای آن می گشتند که همگی تنها برادر شهیدمان را معرفی کردیم ولی چون در دست او چیزی نیافتند فهمیدند که یکی از ما کد را بلعیده است . لذا فرماندهشان گفت : اگر بی سیم چی را بشناسم شکمش را پاره می کنم . درست سه ماه بعد از آن تاریخ حمله و تجاوز رسمی عراق به کشورمان شروع شد و ما در این مدت در زندان « کرکوک » به سر می بردیم . بعدها ما را به بغداد بردند. یک روز در وزارت دفاع مرا بازجویی می کردند. افسر عراقی چند نوع بی سیم داخل اتاق نهاده بود و به من گفت : با این دستگاهها آشنایی یا نه گفتم : « یعنی ما این همه عقب مانده ایم که ندانیم اینها چیه » افسر که به نظر می رسید قند در دلش آب می شود با خوشحالی گفت : « خوب چیه » گفتم : « معلومه باتری تراکتوره . » به سان اربابان خود چند فحش و دشنام از دهان بیرون ریخت و با عصبانیت گفت : « اینها باتری تراکتوره ! » من با خونسردی گفتم : « فکر می کنی نمی دانم برادرم تراکتور رومانی داره و اینارو زیاد دیده ام . »
طباطبایی کسی است که مدت زیادی از اسارت خود را در سلولهای بغداد سپری کرده و انواع شکنجه های جسمی و روحی را به جان خریده است . در طول اسارت خبر ناگواری از خانواده اش بر دوشش سنگینی می کرد و داغ شهادت دو برادر را دیده بود. اینک سرفراز به آغوش میهن پاک اسلامی بازگشته است .
2 ـ برادر پاسداری به نام « صارم » که حدود هفت سال در لبنان علیه صهیونیستها نبرد کرده بود اینک در جریان یک ماموریت در منطقه ایلام به دست وطن فروشان اسیر و تحویل ارتش عراق می شود. هنگام اسارت کارت مخصوص خود را نیز به همراه داشته لذا عراقیها حساسیت زیادی نسبت به او نشان می دادند. البته به قول بعضی از برادران قبلا عراقیها برای سرشان جایزه تعیین کرده بودند . به هر ترتیب او را به اردوگاه « موصل 2 » می آورند . شب در داخل زندان انفرادی بود که عراقیها جاسوسی به نام « حنش » را به داخل زندان می برند و او بعد از احوالپرسی به صارم می گوید : « ببین برادر! این جا اسارته و اینها اگر حساس بشن خیلی اذیت می کنن . اگر فرمانده بودی سریع خودت را معرفی کن . من خودم فرمانده تیپ بودم خودم را معرفی کردم . الان هم هیچ کار ندارن » . برادر « صارم » او را می شناسد و با توپ و تشر از اتاق بیرونش می کند.
3 ـ برادری از دوستان بهبهانی می گفت : مدت زیادی مرا بازجویی کردند . به حول و قوه الهی در مقابل همه تهدیدها و فشارهای آنها ایستادم تا این که افسر عراقی معروف به « قشمار » 2 که به اصطلاح معاون اردوگاه هم بود گفت : اگر به خواسته های ما پاسخ مثبت ندهی و به مخالفت خود ادامه دهی والله به جایی بیندازمت که اصلا ستاره نبینی . من با لبخند به او گفتم خودت گاهی اوقات به اون جا سر می زنی یا نه گفت : برای بازجویی حتما می آیم . من با اشاره به شانه اش گفتم : پس ستاره می بینم همان ستاره های شانه تان ما را بس است !
4 ـ برادر « حمیدرضا فرحبخش » 3 روزی در حیاط اردوگاه اقامه جماعت کرد و حدود دویست نفر به او اقتدا کردند . سرباز عراقی به نام « احمد » این صحنه را مشاهده کرد و فردا که او را در کنار راهرو تنها می بیند می گوید : فلانی می دانی اسیر هستی ایشان جواب می دهد : بلی خوب هم می دانم بعد میپرسد : می دانی ذلیل هستی در اوج صلابت می گوید : اسیر هستم اما ذلیل هرگز! آن گاه بازوان خود را نشان می دهد و اضافه می کند اگر شک داری می توانی یقین کنی که آن طور که تو فکر می کنی نیست .
« احمد » از ناراحتی چشم غره ای می رود و بعد هم با تهدید می گوید : توی زندان به تو نشان می دهم . « حمیدرضا » با لبخند جواب می دهد : خدا کریمه 4.
پاورقی :
1 ـ از اهالی باختران
2 ـ به معنی مسخره از آنجا که خود او این کلمه را زیاد استفاده می کرد به همین نام شهرت یافت .
3 ـ از بهبهان
4 ـ خوشه های خاطره از انتشارات دفتر تبلیغات حوزه علمیه قم
اسرایی که مدت زیادی در اسارت می ماندند انواع شکنجه های جسمی و روحی را به جان خریده بودند. یکی از اسرا در همین وضعیت در طول دوران اسارت خبر ناگواری از خانواده اش بر دوشش سنگینی می کرد و داغ شهادت دو برادر را دیده بود
عراقی ها برای گرفتن اطلاعات از اسرای موثر و مقاوم افرادی را به عنوان دلسوز و طالب دوستی و مودت و در اصل به عنوان « جاسوس » به میان نیروهای مسلمان و استوار نفوذ می دادند

روزنامه جمهوری اسلامی
دوشنبه بیست و نهم 6 1389 6:44 بعد از ظهر
ترفندهای دشمن
اولین برنامه دشمن این بود که همپای تسلط ظاهری بر اسرا روح و روانشان را نیز به تسخیر خود در آورد و این خواسته شیطانی عملی نمی شد مگر با زدودن فرهنگ و کم رنگ کردن معتقدات دینی و ملی در وجود تک تک آنان .
پروردگار دانا از نیت شوم کافران چنین خبر می دهد که : « و دوالو تکفرون 1 ; آنان دوست دارند شما کافر شوید . » وقاحت آنان به قدری بود که این نیت را آشکارا و در حالی که خود را حق به جانب نیز می دانستند بر زبان می راندند.
شما را رقاص می کنیم
شاید به عدد انگشتان دست از ایام اسارت نمی گذشت که مامور توجیه سیاسی به هر آسایشگاهی که می رفت با مناسبت یا بی مناسبت این جملات را بیان می کرد :
« از آن جا که ایران اسرای ما را با تبلیغات زیاد آخوند کرده و عقیده شان را عوض نموده است ما هم در عوض می خواهیم همه شما را رقاص کنیم و هر کسی با برنامه های ما مخالفت کند شدیدا مجازات می شود. » و متعاقب همین گفته ها هرچه توان داشتند به عنوان پشتوانه عملی دریغ نکردند و در راستای اهدافشان از هیچ جنایتی فروگذاری ننمودند.

تلویزیون اجباری !
آن روزها مدت زیادی نبود که بخش فارسی تلویزیون در بغداد به راه افتاده بود. به طور کلی اگر از یک سری تحلیل های آبکی که در مسائل سیاسی ارائه می داد بگذریم برنامه هایش کلا نسخه ای بود از تلویزیون زمان طاغوت در ایران خودمان . از آن جا که بی مشتری بودن برنامه های تلویزیونی خود را در یکی دو روز اول تجربه کردند با اقدامی سبعانه حضور در برنامه تلویزیونی را اجباری کردند و ـ به اصطلاح خود ـ خطاکاران را سخت به باد کتک گرفتند.

سرها بالا
اگر از یک اسیر بپرسید منظور از این اصطلاح « سرها بالا » چیست بعد از آهی که می کشد سفره دل را می گشاید و می گوید : سالهای زندان را به گونه ای سپری کردیم که هر روز سه الی چهار بار آمار می گرفتند. هر بار حدود یک ساعت طول می کشید و دشمن شلاقی در دست داشت و مدام فریاد می زد که سرها پایین . نزدیک به یک سال هر کجا که سرباز یا درجه داری می رسید باید برمی خاستیم و به زور در مقابل او دست به پهلو محترمانه می ایستادیم و تنها عکس العمل او این بود که سرها پایین . این قانون سفره غذا ساعت استراحت صف دستشویی کلاس درس و قرآن و جای دیگر نمی شناخت ; اما نه ! به قول اصولیها 2 « ما من عام الاوقد خص ; هیچ قاعده عمومی نیست مگر آن که استثنا دارد . »
لابد شما می پرسید : استثنای این قانون کجاست می گوید : جریانش طولانی است .
بعد از آن که آنها تصمیم گرفتند با توسل به کابل و شلاق ما را در پای برنامه های سراسر فحشای تلویزیونی خودشان حاضر کنند ما با پایین انداختن سر و زمزمه آیات قرآنی و دعا و مناجات از حریم دین و ایمان خود دفاع می کردیم . یک روز دشمن دستور بالابردن سرها و نگاه اجباری به صفحه تلویزیون را صادر کرد و پشت و گردن و سر و صورت مخالفین را با ضربات سیلی و لگد و کابل و شلاق نوازش داد. اگر بپرسید با این وضعیت چند نفر مخالفت می کردند. خواهد گفت : بگویید چند نفر سرپیچی نمی کردند و سند آن اثرات رقت بار ضربات آن ناجوانمردان است که بر پشت و پهلو و گردن و سر و صورت صدها اسیر دیده می شود و حتی هیات نمایندگی سازمان ملل به ریاست ژنرال ... از آن عکس برداری کرده و این شکنجه به قدری سهمگین بود که بعد از گذشت قریب به هشت سال فکر می کنم هنوز آثار آن در بدن بعضی از افراد نمایان باشد . 3
پاورقی :
1 ـ سوره نسا(4 ) آیه 89 ممتحنه (60 ) آیه 2
2 ـ اصولی ها علمای علم اصول را گویند و اصول علمی است که در حوزه های علمیه . رایج است و از آن علم در استنباط احکام فقهی استفاده می کنند.
3 ـ خوشه های خاطره خاطرات روحانی آزاده قاسم جعفری به دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم
بعد از آن که بعثیان تصمیم گرفتند با توسل به کابل و شلاق ما را در پای برنامه های سراسر فحشای تلویزیونی خودشان حاضر کنند ما با پایین انداختن سر و زمزمه آیات قرآن و دعا و مناجات از حریم دین و ایمان خود دفاع می کردیم . ما به دستور آنها که می گفتند : « سرها بالا » اعتنا نمی نمودیم و به ناچار ضربات سخت کابل و شلاق را تحمل می کردیم
شکنجه های بعثیون به قدری سهمگین بود که آثار آن هنوز بر پیکر برخی از اسرای ما نمایان است

روزنامه جمهوری اسلامی
دوشنبه بیست و نهم 6 1389 6:40 بعد از ظهر
عصر آن روز، درگیرى به قسمت جنوبى شهر کشیده شده بود و ما در غرب جاده هراز، مستقر بودیم. گروهک ها در سمت شرق جاده، در میان باغ ها و جنگل ها کمین کرده بودند. این نقطه اوج درگیرى دو جبهه بود. ناگهان از دور دیدیم که دو دختر جوان چادرى در حال دویدن از عرض خیابان اند. بچه ها به آنها اشاره کردند که برگردند. اما گویى متوجه نشدند. همه با وحشت و نگرانى، نگاهشان مى کردیم.
ناگهان فرمانده مان به سرعت از جا پرید و به طرف آنها اشاره کرد که در جوى آب، پناه بگیرند. دیدیم یکى از آنهاکه قد بلندترى داشت، دوستش را به سرعت هل داد و داخل جوى آب انداخت. اما قبل از آنکه خودش پناه بگیرد، تیرى به سویش شلیک شد. دختر خم شد و تکانى خورد و روى زمین افتاد. چادرش به جایى گیر کرد و کشیده شد. روى زمین پهن شد. دختر هنوز زنده بود و شاید اگر مى جنبیدیم مى توانستیم نجاتش بدهیم. اما ناگهان از روى زمین بلند شد و به طرف چادرش رفت. چشمانمان از شدت وحشت گشاد شده بود. بچه ها فریاد زدند و از او خواستند که روى زمین دراز بکشد. اما صدایمان در غرش گلوله ها گم شد. ما هم شروع به شلیک گلوله کردیم. ناگهان دیدیم که خون از گلوى دختر بیرون جهید و او محکم با سر بر زمین افتاد. دوستش که از او فاصله داشت، چاردست و پا از جوى آب درآمد و به طرف دیوار نیمه خرابى رفت. سرش بر اثر برخورد به دیوار جوى، گیج و منگ بود. ترسیده بود و شوکه شده بود. براى کمک به او که رفتیم سراغ دوستش را گرفت. به ناچار گفتیم که او هم از طرف دیگر فرار کرد. بعد آدرس خانه شان را گرفتیم و با یکى از نیروها، روانه اش کردیم.
در حالى که پیکر دوستش هنوز میان خیابان افتاده بود و خون سرخش، زمین زیر سرش را نقش زده بود.

[وجیهه على اکبرى سامانى ]
روزنامه ایران
دوشنبه بیست و نهم 6 1389 1:54 صبح
سقا
گفت: «بالاخره امسال با من مى آیى یا نه » گفتم: «منیره من خجالت مى کشم.» گفت: «خجالت نداره». گفتم: «ما دیگه بزرگ شدیم». نگاهم کرد. هیچى نگفت. چرخ هاى ویلچرش را هل داد که برود. دسته هاى ویلچر را گرفتم و گفتم: «کجا» گفت: «اجازه مى دهى بروم منزل». گفتم: «منیره من حرف دارم». برگشت با خنده گفت: «من اصرار نمى کنم». گفتم: «مى دانم». گفت: «پس چى» گفتم: «آخه من هم دلم مى خواهد بیایم. اما ما دیگه بزرگ شدیم. یک وقت مردم چه مى گویند. حرف درنمى آورند. مى گویند دوتا دختر راه افتادند که چى»
ابرو در هم کشید و گفت: «صغرى تو دارى از این حرف ها مى زنى! بعید است. بعید». سرش را چند بار تکان داد. چند لحظه سکوت بین ما دو تا فاصله انداخت. گفتم: «تو یک راه پیش پاى من بگذار». گفت: «پاشو برویم حسینیه». گفتم: «پس اجازه بده حاضر شوم». کش چادرم را روى سرم محکم کردم و ویلچرش را هل دادم. با هم رفتیم طرف حسینیه. با شور و شوق بچه اى که براى اولین بار جایى رفته باشد و خاطره اش را بگوید. از خاطرات حسینیه گفت، گفت: «یادته یادته بچه بودیم با هم مى رفتیم حسینیه.
واى که چه حالى داشت. یادته مى گفتم کاش پسر بودیم و با دسته راه مى افتادیم و زنجیر مى زدیم، یادته ‎/‎/.» پریدم وسط حرفش و گفتم: «آره یادمه اما یادم نیست از کجا تو این عادت را شروع کردى» پرسید: «کدام عادت» گفتم: «همین که دهه محرم به عزاداران امام حسین (ع) آب مى دهى» پرسید: «تو یادت نیست» گفتم: «دقیق یادم نیست». نفس عمیقى کشید. شاید هم آه کشید و گفت: «از وقتى که فهمیدم امام حسین (ع) و بچه هایش در کربلا تشنه بودند». سکوت کرد. بغض کرد. حدس زدم اشک توى چشم هاى قشنگ منیره حلقه زده. اینجور وقت ها منیره حال و هوایش عوض مى شد. گریه مى کرد. زمان و مکان را نمى فهمید. چه توى حسینیه، چه در مراسم هایى که در منزلشان برگزار مى شد. وقتى روضه به عطش امام و بچه ها مى رسید، منیره دیگر تاب نمى آورد. ناله هایش بلند مى شد و زیر لب مى گفت: «یا حسین(ع)، یاحسین (ع)». وقتى رسیدیم حسینیه، درش بسته بود. منیره گفت: «این در بسته را مى بینى، چه حالى مى شوى» گفتم: «دلم مى گیرد. دلم مى خواهد همیشه باز باشد. اصلاً داخل حسینیه حال و هواى دیگرى دارد». گفت: «آفرین چى یادت مى آید» گفتم: «سقاى حسین(ع)، میرعلمدار نیامد، ابوالفضل(ع) نیامد».
گفت: «صغرى من و تو براى مردم زندگى نمى کنیم. من و تو هر چى داریم از امام حسین (ع) و بچه هایش داریم. چرا باید خجالت بکشیم». بعد هم با خنده گفت: «اصلاً مى دانى دسته بى حضور ما معنى نداره». خندیدم. شانه هایش را محکم فشار دادم و گفتم: «تو هم با این حرف ها». گفت: «من و تو خیلى سال است روز عاشورا با دسته حرکت مى کنیم. خیلى سال است که من هر شب عاشورا به فردایى فکر مى کنم که با یک فلاکس آب از عزاداران امام حسین (ع) پذیرایى کنم. آخر کار دیگرى از دست من برنمى آید. اگر این کار را هم نکنم از خودم دلخور مى شوم. اگر به عزاداران امام حسین (ع) آب ندهیم، فرداى قیامت چه بگوییم صغرى! همین کار کوچک را هم آقا مى بیند. اگر در خانه امام حسین (ع) به روى ما همیشه بسته شود چه کنیم» دلم لرزید. گفتم: «منیره. منیره». گفت: «واى به حال ما اگر آقا به ما توجه نکند»
با شیطنت گفتم: «شرط دارم. آن هم اینکه امسال قبل از همه خودت از آن آب بخورى». خندید و گفت: «تو حق ندارى براى من شرط بگذارى. خودت بهتر مى دانى چه بیایى، چه نیایى منیره مى رود. بعدش منیره از بچه هاى امام حسین (ع) خجالت نمى کشد آب بخورد. من سقاى عزاداران حسین (ع) هستم. روز عاشورا به یاد کربلا آب نمى خورم».
صورتش را بوسیدم. گفتم: «من هم مى آیم». عادتش بود هر سال روز عاشورا با یک فلاسک آب با دسته عزاداران امام حسین (ع) راه مى افتاد و به آنها آب مى داد.
حالا چند سالى است جایش خالى است. هر سال شب عاشورا فکر مى کنم فردا منیره را با همان فلاسک آب قدیمى دم حسینیه مى بینم. هنوز تو سرم این صدا مى پیچد: «سقاى حسین (ع) میر علمدار نیامد، ابوالفضل(ع) نیامد ‎/
   
[آمنه آدینه ]
روزنامه ایران

 

دوشنبه بیست و نهم 6 1389 1:53 صبح

از خانواده‌تان نگفتید . وقتی اسیر شدید ، آنها چه کردند ؟
لحظات و سال‌های سنگینی بر خانواده ام گذشت . چون دو سال مفقود الاثر بودم و حتی فکر می‌کردند که من از بین رفته‌ام. زمانی که دنبال جنازه من آمده بودند ، یکی به آنها گفته بود : راکتی به آمبولانس آنها خورد و پودر شدند . حتی می‌خواستند مراسم ختم برای من بگیرند ، ولی امام جماعت مسجد محل به آنها گفت صبر کنید تا پایان جنگ . بخصوص چون دختر بودم برای مادرم سخت گذشت . وقتی فکر می‌کنم که من خیلی در دوران اسارت سختی کشیدم ، می‌بینم ده‌ها برابر من مادرم سختی و رنج کشید . چون آنها نمی‌دانستند من کجا هستم . ولی من می‌دانستم در کجا هستم و در خود سختی و رنج بودم . به ویژه آن موقع حرف‌های ضد و نقیضی می‌زدند که دل آنها را بیشتر می‌رنجاند .
مادرم می‌گفت شب‌ها وقتی همه می‌خوابیدند من دعای توسل می‌خوانم و به خانم فاطمه زهرا متوسل می‌شدم . تا اینکه بعد از سیزده ماه که اسیر بودم یکی از اسرا نامه‌ای را برای هلال احمر ایران نوشت . که به خواهرم بگویید ، خواهرزاده‌ام فاطمه حالش خوب است و شماره تلفن منزل ما را هم نوشته بود . یا یکی از برادرهای دیگر اسمی از من در نامه‌اش آورده بود . و دو سال بعد از اسارت اولین بار خودم نامه نوشتم .

ـ آیا بعد از اینکه آزاد شدید - با توجه به اینکه هنوز جنگ ادامه داشت - باز هم به مناطق جنگی رفتید ؟
بله رفتم (با خنده). 6-5 ماه بعد از آزادی من ازدواج کردم . از طریق یکی از دوستان برادرم که در دفتر ریاست جمهوری بودند اقدام کردم برای گرفتن وقت از حضرت امام که خطبه عقد را بخوانند . آقای خامنه‌ای گفتند : حضرت امام در مقطعی هستند که فرصت نمی‌کنند. من سعی می‌کنم برایشان وقت بگیرم اگر نشد بیایند من خودم عقدشان می‌کنم که خطبه عقد ما را آقا خواندند .
اواخر دیماه سال 1363 در اهواز بودم . همسرم در ستاد پشتیبانی جهاد سازندگی کار می‌کرد و من هم در بیمارستان شهید بقایی فعالیت داشتم . البته همزمان با کار شروع به ادامه تحصیل کردم . خب اوایل جنگ هر کسی هر کاری که از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد اما بعدها برنامه ها منسجم شد و مسئولیت هر کسی مشخص و دیگر اجازه نمی‌دادند خانم‌ها به خط جلو بروند . و تنها فعالیت‌های پشت جبهه داشتند .

ـ فکر می‌کنید دوران اسارت چه تأثیری در مسیر آینده زندگی شما گذاشت ؟
دوران اسارت درس‌های بسیار متعددی برای من داشت . بحث ایثار و مقاومت را در آنجا به عینه لمس کردم . قبلا سعی می‌کردم که انفاق داشته باشم . اما در اسارت شرایط به گونه‌ای بود که من راحت توانستم تمرین کنم . و این سرمایه بزرگی برای من بود . مطلب دیگر اینست که محیط طوری بود که من توانستم با تک تک سلول‌های بدنم وجود خدا را احساس کنم . و این بزرگترین دستآورد دوران اسارت است . همه ما به خدا اعتقاد داریم . و در زمان نیاز از او مدد می‌خواهیم . اما اینکه انسان حضور خدا را لمس کند خیلی سخت است . عنوان می‌شود که بسیجیان ره صد ساله را یک شبه رفتند . من که خود را لایق عنوان بسیجی نمی‌دانم اما اسارت واقعا چنین حالتی داشت .
در آنجا ما هیچگونه امکانات مطالعه نداشتیم . اما یک بار بطور اتفاقی بروشور یک دارویی که اشتباها در بسته‌اش جا مانده بود را مدت‌ها و بارها و بارها می‌خواندیم تا کلمات را فراموش نکنیم . گاهی احساس می‌کردم که خداوند وسیله آگاهی را فراهم می‌کند . علمای عرفان قبول دارند که به انسان‌های خاص الهاماتی می‌شود . من این ادعا را نسبت به خودم ندارم . اما خیلی از سؤالات بزرگی که در ذهنم بود ، به من الهام می‌شد . و شاید اگر این دوران نبود ، خیلی از این مسائل و یا راهی که بعدها در زندگی انتخاب کردم ، نمی‌توانستم داشته باشم . خیلی از دانسته‌هایم مفهومی و تئوری بود . اما در اسارت بطور عملی آن را دیدم . و به نوعی یاد گرفتم که چگونه زندگی کنم ، چطور برخورد کنم و چگونه فکر کنم .

ـ یادآوری خاطرات تأثیر منفی بر روحیه شما ندارد ؟
در زندگی انسان وقایع متعددی وجود دارد که گاهی به مزاق انسان شیرین و گاهی تلخ می‌آید . ولی فی نفسه خودش شیرین و تلخ نیست . شیرینی و تلخی نسبی است . و آنچه که باعث شیرین یا تلخی یک اتفاق است ، احساس و برداشت ماست . وقتی انسان یک هدفی در زندگی داشته باشد ، و آن حرکت برای رضای خدا باشد ، تلخی‌هایش هم معمولا شیرین می‌شود .
خب سختی‌های آنجا خیلی سنگین بود ، و اگر این بعد ایمان و یقین به خدا را از این قسمت اسارت بگیرید ، وحشتناک‌ترین روزهای زندگی آدم همانجاست . یعنی مواقعی بود که می‌خواستم این دیوارها را باچنگ و دندان کنار بزنم و فرار کنم . احساس خفگی می‌کردم. ولی درست در همان لحظه خداوند سکینه‌ای را در قلبم می‌گذاشت که احساس می‌کردم این سلول تاریک ، گلستان است . و گلستان‌تر از این مکان در کره زمین پیدا نمی‌شود . از طرف دیگر اگر آن بعد یقین و اعتما به خدا را ازاین مسئله برداریم ، بله من باید شب‌ها کابوس ببینم . اما هر لحظه که احساس می‌کنم آن سختی‌ها را بخاطر خدا پشت سر گذاشتم ، و کسی ناظر بر تک تک اعمال من بوده ، و آنکه لحظه لحظه مرا حمایت و هدایت می‌کرده ، و دلسوزتر از پدر و مادر همراه من بوده ، آرامش می‌یابم . تک تک این لحظات را که یادم می‌آید ، دلم برای آن معنویت آن دوران تنگ می‌شود .

- :اگر دختران شما با همان روحیه شما بخواهند مثل شما باشند چنین چیزی را می‌پذیرید ؟
اگر بچه‌هایم روحیه مرا داشته باشند مشکلی با این مسئله ندارم. چون معتقدم بچه‌های من به عنوان انسان آزاد هستند. با درنظر گرفتن مسائل و شرائطی که در شرع ما آمده است .ابتدا من آن شرایط را نداشتم کم‌کم به این رشد رسیدم . اینها هم اگر بتوانند از خود مراقبت کنند و مثمر ثمر باشند این جزئی از زندگی و حق آنهاست که بتوانند تجربه کنند .
هر انسانی حق دارد در زندگی خیلی چیزها را تجربه کند . اگر فرد توان تجربه کردن داشته باشد حق دارد استفاده کند و ما نمی‌توانیم دست و پای او را ببندیم . مثل انرژی اتمی و هر کشوری و هر فردی حق دارد که از علم و تجربیاتش استفاده کند .اگر من اعتقاد به خدا دارم و اگر اعتقاد به این دارم که از من مهربان‌تر کسی هست که مراقب آنان هست و اگر ایمان واقعی به خدا داشته باشم نباید سد راه فعالیت آنها شوم. ما پدر و مادرها نگران آسیب‌هایی هستیم که ممکن است در اثر کم تجربگی به فرزندمان وارد شود. اما اگر مطمئن باشیم که این بچه در راهش می‌تواند خود را از خیلی از آسیب‌ها حفظ کند باید آنها را آزاد بگذاریم . من مادر اگر نگذارم فرزندم توانایی خود را بسنجد خودخواه هستم .
خبرگزاری مهر

دوشنبه بیست و نهم 6 1389 1:52 صبح
X