معرفی وبلاگ
شهداودفاع مقدس ره آوردی بودکه موجب شد به پاس حق شناسی ازخون شهدا،ورزمندگان هشت سال دفاع مقدس ملت مقاوم ایران اسلامی همچون کوهی استوارباقی بمانند وبه پیروزی های بسیارنائل آینددراین وبلاگ پیرامون این شگفتیهای به دست آمده به بررسی وتحلیل پرداخته می شودامیداست موجب رضایت حق قرارگیردانشااتته
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 505026
تعداد نوشته ها : 472
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

 

لحظه هاى سخت و سرنوشت ساز عملیات خیبر بود. باران تیر و ترکش مى بارید. بر اثر انفجار گلوله هاى توپ و تانک ها، حفره بزرگى ایجاد شده بود. این حفره، سنگر آقامهدى بود و سنگر قرارگاه تاکتیکى لشکر عاشورا در جزیره.
احمد کاظمى در این موقع هر کجا بود، مى آمد به آقا مهدى سر مى زد. حاضر بود براى دیدن مهدى جانش را هم بدهد. هر وقت فرصت مى کرد، مى گفت: مهدى جان! کارى کن که با هم شهید بشویم. این جمله را احمد بارها به مهدى گفته بود. در زیر باران گلوله و ترکش احمد آمد، تا مهدى را در داخل حفره دید تبسمى چهره اش را پوشاند و گفت: مهدى! چه جاى باصفایى براى خودت انتخاب کرده اى.
مهدى خندید، احمد خیال جدا شدن از مهدى را نداشت و ماند داخل همین حفره و گفت: اینجا هم قرارگاه تاکتیکى آقا مهدى است و هم من. ولى این حفره هیچ امنیت نداشت و نمى شد اطمینان کرد. به اصرار بچه ها سنگر کوچکى ساختیم. خود احمدآقا و آقا مهدى هم آمدند و در ساختن سنگر کمک مان کردند. نمى شد داخل سنگر سرپا ایستاد؛ کوچک بود و کم ارتفاع، عملیات خیبر همچنان ادامه داشت.
جذبه آقامهدى تنها احمد کاظمى را نکشیده بود به این سنگر کوچک و کم ارتفاع، خیلى ها را به خود جمع کرده بود. حاج ابراهیم همت(۱) مهدى زین الدین(۲) عزیز جعفرى(۳) و... در ادامه عملیات که احمد کاظمى زخمى شد و رفت، لشکرش را سپرد دست آقا مهدى، عملیات که تمام مى شد، آقا مهدى برمى گشت عقب، مى رفت شهرهاى مختلف و به خانواده هاى شهدا سر مى زد، به مجروحان جنگ و جانبازان سرکشى مى کرد. از مرخصى برگشته بودیم اهواز، احمد کاظمى تماس گرفت:
- مهدى! مى خوام ببینمت.
قرار گذاشتند و هر دو سر قرارشان آمدند.
دیدار این دو یار دیدنى بود تا شنیدنى و نوشتنى. شاید نتوان آن لحظات را با هیچ بیانى یا قلمى گفت و یا نوشت. انگار سال ها است که همدیگر را ندیده اند. دست در گردن هم کردند. احمدآقا مرتب مى گفت: مهدى خیلى دلم برایت تنگ شده بود، خیلى دلم گرفته بود و براى دیدنت ثانیه شمارى مى کردم تا ببینمت و دلم باز شود...
علاقه این دو شهید به یکدیگر، به قدرى محکم بود که غالباً مى شد یکى را در کنار آن دیگرى یافت. احمدآقا و آقا مهدى به قدرى به سنگرهاى همدیگر رفت و آمد مى کردند که احمد کاظمى بیشتر بچه هاى فرمانده لشکر عاشورا را به نام مى شناخت و آقا مهدى هم چنین بود. در بیشتر عملیات ها اصرار داشتند که احمد و مهدى کنار هم باشند... کنار هم بجنگند و...

۱- ابراهیم همت، فرمانده شهید لشکر ۲۷ حضرت رسول اکرم(ص)
۲- مهدى زین الدین، فرمانده شهید لشکر ۱۷ على بن ابیطالب(ع)
۳- سردار عزیز جعفرى، فرمانده سابق نیروى زمینى سپاه.

* راوى: غلامحسین سفیدگر
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 

جمعه نوزدهم 6 1389 11:55 بعد از ظهر
دیگر داشتیم لحظه هایى را سپرى مى کردیم که سرنوشت ساز بودند. از موقع کشف پیکر مطهر شهدا تا زمانى که هویتشان مشخص بشود همه صلوات نذر مى کردند.
دیگر هر کسى هر جور مرامش بود با اوستا کریم قرار مدارى مى گذاشت تا بعداً با هم تصفیه حساب کنند. میان آن همه هول و ولاهایى که اصلاً نمى شد جلویش را گرفت، صداى یک آدم که مى خورد عراقى باشد، باعث شد برگردم ببینم چه خبر است. همه اش اصرار مى کرد و قسم مى داد که مى داند شهداى ایران مظلومند و بحق بودند! مى گفت، مى داند که مظلومانه کشته شده اند. رفتم جلو گفتم چه مى خواهى؟ اشاره مى کرد یک تکه از وسایل این شهدا را که امروز پیدا کردیم، بدهیم تا برود به بچه سرطانى اش بمالد و شفا پیدا کند.
نمى دانستم باید بخندم یا عصبانى شوم، یا دلم بسوزد. آن روز از صبح با رمز یا زهرا(س) کار را شروع کرده بودیم و همه اش در حال و هواى خودم بودم که روز یکشنبه است و روز خاص خانم، یعنى مى شود نظر کنند و ما بچه هامان را به خانواده هاشان برگردانیم؟ نزدیک هاى اذان ظهر ۱۳ شهید را پیدا کردیم و الان که مدت ها است از آن حرف ها مى گذرد این آدم عجیب عرب به ذهنم مى آید که دارد این حرف ها را مى زند. هر چه با خودم کلنجار مى روم باورم نمى شود این هم از تبار آن ها باشد.

راوى: احسان رجبى
گردآورى: رضا.س
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 

جمعه نوزدهم 6 1389 11:54 بعد از ظهر

یک شب بچه ها در حال استراحت بودند که با صداى جیغ و داد عده اى بیدار شدند. بچه ها خیال کردند که دشمن دست به تحرکات زده است. فوراً آماده شدیم و چند تا منور زدیم. نور منورها که توى صحرا پخش شد سروصدا هم تمام شد.
فردا متوجه شدیم گرگ به گله جاسم زده بود و او به همراه خانواده داشتند گرگ را رم مى دادند.

منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

جمعه نوزدهم 6 1389 11:52 بعد از ظهر
پیش از اذان صبح از زور سردرد بیدار شدم. هم علت درد را مى شناختم هم درمانش را.
مدتى بود که چاى نخورده بودم، درمانم فقط یک لیوان بزرگ چاى بود، اما در جایى که حتى بیل براى کندن سنگر نبود و ما مجبور بودیم با دست و سرنیزه براى خودمان جان پناهى حفر کنیم انتظار چاى دیگر یک انتظار واهى بود. به دوستم جواد ماجرا را گفتم، او هم مثل من ناامید بود. نیم کیلومتر آن طرف تر آتشى روشن بود، به جواد گفتم بد نیست سرى به آنجا بزنیم، شاید خبرى بود؛ پذیرفت. به تاخت خودمان را به آنجا رساندیم. بچه هاى سیستان و بلوچستان بودند گویا آن ها از ما هم معتادتر بودند.
یک حلب روغن ۱۷ کیلویى را پر از آب کرده و روى خرج هاى خمپاره گذاشته بودند که خوب جوش آمد و نیم کیلو چاى هم توى آن خالى کردند.
گفتیم مى خواهید عراقى ها گراى آتشتان را بگیرند و شما را به توپ ببندند؟
جواب شنیدیم بگذار چایمان را بخوریم، آن وقت جواب فضولى عراقى ها را هم خواهیم داد.
مثل بچه هاى با تربیت کنارشان ایستادیم و گفتیم حالا مى شود یک استکان از آن چایتان به ما هم بدهید؟ خدا خیرتان بدهد.
- چاى مى خواهید؟ روى چشم، استکانتان را بیاورید جلو.
- ما استکانمان کجا بود ما که استکان نداریم.
یکى گفت آن هم استکان. خوب بروید بیاورید جلو. نکند مى خواهید هم چاى شما را چاق کنیم و هم به شما استکان بدهیم.
کمى آن طرف تر چندتا پوسته خمپاره ۶۰ بود، استکان هم که پیدا شده بود، از هر نوعش مقوایى، قیرى و... هر کدام یکى از آن ها را برداشتیم و چاى را مهمان بچه هاى سیستان شدیم.

منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 

جمعه نوزدهم 6 1389 11:50 بعد از ظهر

حاج آقا مهیارى، اصلیتش اصفهانى ولى ساکن باقر آباد تهران بود. با وجود سن و سالى حدود پنجاه، در طول هشت سال دفاع مقدس به دفعات مجروح شده و سه بار هم نامش در لیست مفقودالاثرها ثبت شده بود.
بعد از عملیات والفجر-۴ تعریف مى کرد:
- بدنم از ترکش هایى که در تنم جا خوش کرده بودند مى سوخت. ناى تکان خوردن نداشتم، حتى چشمانم را هم نمى توانستم باز کنم. بعد از مجروحیت، خود را به چاله خمپاره اى در دامنه کوه انداختم تا از اصابت تیر و ترکش هاى سرگردان در امان باشم. با همه این وجود، امیدم از زنده ماندن به کلى قطع شده بود. ناراحتى ام در آن غربت و آن حال وخیم، تنها این بود که جنازه ام به دست عراقى ها مى افتد.
در حالت گیجى و خواب و بیدارى بودم. گوش هایم مى شنید، اما مقابل چشمانم تاریک بود. حس کردم دو تا از نیروهاى خودى بالاى سرم پچ پچ مى کنند. از حرف هایشان متوجه شدم فرمان عقب نشینى داده اند. یکى از آن ها دیگرى را به اسم صدا زد و گفت: «این جنازه حاجى مهیاریه، بیا کمک کن ببریمش عقب.» ولى آن یکى گفت: «ولش کن بابا، اون که شهید شده، تازه، الانه که عراقى ها برسند و معلوم نیست که خودمون هم بتونیم بریم عقب.» نا نداشتم تا حداقل سرم را به علامت زنده بودن تکان بدهم. با رفتن آن ها، امیدم کاملاً به یأس مبدل شد. دلهره و هراس عجیبى در دلم افتاده بود. از شدت اضطراب و سردى هوا، دندان هایم به هم مى خوردند. هر کارى مى کردم نمى توانستم خودم را آرام نگهدارم.
هر لحظه منتظر بودم لوله اسلحه اى ظاهر شود و در پى آن گلوله اى داغ کله ام را متلاشى سازد و اسمم را از صفحه روزگار محو کند. در همان حال و هوا مسایل دنیا در ذهنم مى گذشت. فکر زن و بچه هایم و این که اگر جنازه ام به دست خانواده ام نرسد چه مى شود و...
کمى که حالم بهتر شد متوجه شدم که روز با گرماى سوزان خود جایش را به شب داده است. با زحمت و مشقت فراوان خودم را از چاله بیرون کشیدم. با بى حالى و زمین خوردن هاى پشت سر هم توانستم خودم را به نیروهاى خودى برسانم. بچه ها با دیدن من تعجب کردند و فورى یک برانکارد آوردند و مرا روى آن گذاشتند. دیگر چیزى نفهمیدم. چشم که باز کردم خود را در اورژانس خط دیدم.
پس از این که بهبود پیدا کردم مجدداً به منطقه برگشتم و یکراست رفتم به گردان خودمان، سراغ آن دو نفرى که مرا جا گذاشته بودند. بچه ها با دیدن من چشمانشان به طرفم خیره شد و مات و مبهوت با هم پچ پچ مى کردند. فکر مى کردند شهید شدم و جنازه ام جا مانده است. اتفاقاً همین مسأله هم در خانه شایع شده بود؛ ولى آن ها آنقدر از این شایعه ها شنیده بودند «حاجى مفقود یا مجروح شده» که بى خیال منتظر بازگشتم بودند. سرتان رادرد نیاورم، آن دو را پیدا کردم و یقه آن یکى را که گفته بود: «ولش کن بابا بریم عقب او شهید شده» گرفتم و گفتم: «حالا دیگه جنازه منو جا میذارى!»در آخرین مرحله عملیات رمضان، پس از اعلام فرمان عقب نشینى از مواضع به دست آمده شب گذشته و بازگشت به مواضع قبلى، حاجى مانند دیگر بچه ها رو به عقب راه افتاد. مى گفت:
- خسته و کوفته بودم. گرما بدجورى اذیت مى کرد. تصمیم گرفتم ساعتى را در سایه تانکى که میان دشت مانده بود استراحت کنم، متوجه شدم از داخل تانک سروصدا مى آید. با احتیاط به بالاى آن رفتم، گوش هایم را تیز کردم، فهمیدم چند نفر با هم عربى صحبت مى کنند. نارنجک را از کمرم باز کردم و ضامن آن را کشیدم. از دریچه بالاى تانک نگاهى به داخل آن انداختم، دیدم سه سرباز عراقى با لباس هاى پلنگى دارند با هم صحبت مى کنند. قصدم این بود که نارنجک را به داخل بیندازم، اما کمى فکر کردم دیدم قدرت آن را ندارم از بالاى تانک به پایین بپرم. حلقه نارنجک در دست چپ و خود نارنجک در دست راستم بود که ناگهان عراقى ها متوجه شدند کسى مواظب آن ها است. چشمشان که به من افتاد وحشت زده شدند. نارنجک را که در دست من دیدند فریاد زدند «الدخیل الخمینى» و دستهایشان را روى سرشان گذاشتند. با اشاره و حرکت دست توانستم به آن ها بفهمانم مسیرشان را به طرف خطوط ما تغییر دهند. نارنجک در دستم عرق کرده بود و هر لحظه ممکن بود از کفم رها و منفجر شود.
نیروهایى که در حال حرکت به سمت خطوط خودى بودند با تعجب متوجه یک دستگاه تانک «تى ۷۲» شدند که حاجى مهیارى بر روى آن نشسته و نارنجکى هم در دست دارد. تانک در گوشه اى از خاکریز متوقف شد. حاجى، ضامن نارنجک را در جایش قرار داد و آن را همراه با سرنشینانش تحویل داد.
ساعتى بعد حاجى مهیارى براى درامان ماندن از تابش سوزان خورشید و تن دادن به ساعتى استراحت، در زیر سایه وانتى در کنار خاکریز دراز کشیده بود. شدت آتش دشمن بالا گرفت و راننده وانت، هراسان از این که ترکشى به ماشین پر از مهماتش اصابت کند، بى خبر از این که کسى در زیر ماشین دراز کشیده است، ماشین را روشن کرد و بدون این که توجهى داشته باشد، پا بر پدال گاز گذاشت تا ماشین را به خاکریز عقب منتقل کند.ناگهان صداى فریاد و در پى آن ناله حاجى که از شدت درد لحظه اى بعد بیهوش نقش بر زمین ماند، راننده و به دنبال آن نیروهایى را که در خاکریز در حال استراحت بودند به آن سمت کشید. راننده وانت هراسان و لرزان به طرف حاجى رفت. چرخ عقب وانت  پر از مهمات، به طور افقى از پایین پا و سینه و کتف حاجى رد شده بود. از شانس خوب حاجى، به خاطر نرم بودن خاک، بدنش آسیب شدیدى ندیده بود. از همانجا او را به عقب و سپس به تهران منتقل کردند.حاجى علاقه شدیدى به چاى داشت. به همین خاطر همیشه کسانى که با حاجى در یک سنگر بودند، باید براى درست کردن چاى کمک مى کردند. حاجى بچه ها را مى فرستاد تا از سنگرهایى که عراقى ها قبلاً در آن ها مستقر بودند، الکل جامد تهیه کنند و حتى ساعت ها طول مى کشید تا تکه اى از آن را بیابند، و باید حتماً با دست پر به نزد حاجى برمى گشتند و اگر دست خالى و بدون الکل مى آمدند حاجى خیلى ناراحت مى شد.
حاجى الکل هاى جامد را در زیر کترى بزرگ پر از آبى که براى خود دست و پا کرده بود، روشن کرده و بساط چاپى را در خط مقدم برپا مى ساخت.
یکى از روزها، پس از این که چایى بین بچه ها پخش شد، فرمانده گروهان، ناراحت و عصبانى به سنگر آمد و گفت:- مگه من نگفتم کسى حق نداره توى خط آتیش روشن کنه... براى چى در روز روشن چایى درست کردین... هیچ فکر نمى کنین دشمن متوجه دود آتیش میشه؟
وقتى متوجه شد حاجى با الکل جامد چایى درست مى کنه، خنده اش گرفت و حاجى هم با یک لیوان چاى داغ از او پذیرایى کرد.

حمید داودآبادى
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

جمعه نوزدهم 6 1389 11:47 بعد از ظهر
امروز چه روزیه بعد از کلى سختى... بعد از کلى ناراحتى... امروز بابا قراره بره تا همه مشکلات رو حل کنه.
و به گریه هاى پنهانى اش، به بیمارى  فاطمه، به خرج مدرسه على، به خرج آمپول هاى خودش و خرج اجاره خونه خاتمه بده.
آخه دیگه روم نمى شد به بابا جون بگم مدرسه گفته پول بیارید تا خرج کتابهامون رو بدن یا شهریه بیارید براى فلان چیز پول بدید برا بهمان چیز.
طفلى مامانم. النگوهاش رو فروخت تا خرج خونه و یک دونه از آمپول هاى بابا رو بده. مریضى فاطمه هم که عود کرده بود و دیگر پول دوا و درمونش رو نداشتیم.
مامانم مى خواست حلقه ازدواجش رو هم بفروشه که یه  هویى بابام رگهاى صورتش زد بیرون و چشاش کاسه خون شد. دستاش رو روى دستش مالید و زیر لب گفت:
لااله الاا...، مامان هم فهمید و آروم با صدایى که بابام رو خیلى آرومش مى کرد گفت: حمید جان حلقه ازدواجمان را که بفروشم بعداً یکى خوبترش رو برام مى خرى زندگى بالا و پایین داره.
حمید جان، فاطمه حالش بده، فاطمه و بچه ها فداى یک تار موت چند وقته آمپول ها تو نزدى فکر نکن نمى بینم درد مى کشى فقط به خاطر ما؟
بابام ازش مهلت خواست بهش گفت: به من اجازه بده فردا مى رم بنیاد مى رم تا وام بگیرم ببینم چى مى شه خدا بزرگه.
مامان گفت: به ما وام نمى دن خودت رو اذیت نکن آخه ما یک بار گرفتیم.
بابا حمید گفت: چرا ندن اونها وضع منو مى دونن، مى دونن که اون وام اندازه خرجى یک روز منه حتماً به خاطر خرجى آمپول ها و اجاره خونه هم که شده بهم وام مى دن، اون وقت فاطمه رو ببر پیش دکتر خوبه هان جان حمید بگو حلقه تو نمى فروشى.
مامان یه لبخندى زد و کم کم با شیطنت هاى بابا دوتایى زدن زیر خنده اونم چه خنده اى هر کسى ندونه فکر مى کنه از ته دل اما من یکى خوب مى دونستم این خنده ها از هزار تا روضه و گریه بدتره. بابا مى خنده تا جایى که اشکش درمى یاد گریه هاشو زیره خندهاش قایم مى کنه. اونقدر مى خنده که سرفه اش مى گیره و مامان اکسیژن بابا رو وصل مى کنه.
اما بابا بازهم مى خنده. مامانم مى خنده. اگه مامان گریه مى کرد آنقدر ناراحت نمى شدم که داره مى خنده. اون شب همه خوشحال بودن چون قرار بود فردا بابا دست پر بیاد.
هر کسى سفارشى به بابا داد و فاطمه هم با شیرین زبونى خودش رو به بابا رسوند و گفت:
بابا بابا جون اون عروسک مو طلاهرو یادته برام مى خریش؟ و بابا قول داد که وقتى برمى گرده براش بخره.
صبح بابا قبل از این که چشمامون رو باز کنیم تا رفتنش رو ببینیم از خونه زد بیرون رفت تا دست پر بیاد. ظهر شد بابا نیومد عصر شد شب شد بابا نیومد.
ما هم نگران بودیم ولى مادر بیش تر از همه. مادر همه مان را خواباند ولى من بیدار موندم. بابا نصف شب با سر و روى خونى و پیراهن چاک شده اومد، اومد ولى سر به زیر.
قبلاً ها از بزرگترها مى شنیدم که همیشه دعا مى کردن خدایا هیچ مردى رو شرمنده خانواده اش نکن و من به این فکر مى کردم چه طور شرمنده بشه کارى نکرده که شرمنده باشه ولى اون شب شرمندگى بابا رو از تو چشمانش خوندم.
مامان دوید سمت بابا و بغلش کرد و زد زیر گریه بعد هم با صداى آروم همیشگى اش گفت حمید جان گفتم وام نمى دن ببین با خودت چه کردى؟
خودم رو یک لحظه جاى بابا گذاشتم اگه منم جاى اون بودم نصف شب که سهله، هیچ وقت خونه نمى یومدم تا چشمام به خانواده ام نیوفته.
بابا دیر اومد تا فاطمه خواب باشه و از بابا سراغ عروسکش رو نگیره. على رو نبینه تا خرجى مدسه شو نخواد. دلش مى خواست همه خواب باشن حتى مامان تا توى چشماش نگاه نکنه و شرمنده  نشه و بهش نگه که بره تا حلقه اش رو بفروشه تا خرجى خونه رو بده.
خدایا صدامونو مى شنوى؟ خدایا مى دونم که ماها رو مى بینى، خدایا بابام رو شرمنده نکن مى بینى بابا رویه عده چه طور خوار و شرمنده اش کردن. خدایا آخرتى هم هست. آن وقت که با بابا و مامان و على و فاطمه وامى یستم جلوى اون ها که بابارو شرمنده کردن و اونجاست که جلوى تموم مردم عالم شرمنده شون مى کنیم.
طفلى بابام تا به حال اشک ریختن اش رو ندیده بودم مامانم چقدر صبوره مى ره بغل بابا مى شینه و دلداریش مى ده نمى دونم چى شد که یه هویى به یاد حضرت على (ع) افتادم تو دلم گفتم کاش خونه ماهم یه چاه داشت تا بابا حمید سرش رو تا ناف توش فرو کنه و داد بزنه.
رو کردم به آسمون دل آسمونم گرفته بود و داشت گله ها شو مثل من با گریه خالى مى کرد.

فائزه خدایى
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 

جمعه نوزدهم 6 1389 11:45 بعد از ظهر
عملیات بیت المقدس ۷ در پیش بود و شور و حال خاصى در بچه ها پیدا بود. یکى از مقرهاى لشکر ۱۶ قدس گیلان، سنندج و دیگرى شوشتر بود. قبل از عملیات از سنندج به سمت شوشتر حرکت کردیم و ظهر بعد از «پل دختر» به رودخانه سیمره رسیدیم.
به علت گرماى شدید تصمیم گرفتیم که به رودخانه رفته و تنى به آب بزنیم. وقتى که براى شنا آماده شدیم متوجه شخصى شدیم که دوان دوان به سمت ما مى آید. کمى صبر کردیم و او رسید. او گفت که «اینجا خطرناک است و دیروز هشت نفر غرق شدند.» با بى توجهى به حرف هاى او دسته جمعى توى آب شیرجه رفتیم و هر کدام از ما از ته آب سنگى برداشتیم و بالا آمدیم. او در کمال تعجب از ما پرسید که کجایى هستید؟ و ما هم به او گفتیم که شمالى هستیم. او گفت که «شما راحت باشید؛ شمالى ها اردکند.»

منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 

جمعه نوزدهم 6 1389 11:43 بعد از ظهر

بیست و هفتم  خرداد ۶۷ و شب عملیات بیت المقدس ۷ در شلمچه بود. قرار شد بعد از پاتک عراقى ها و گرفتن تلفات عقب نشینى کنیم. فرمانده گروهان «نصراله حمیدى» گفت که بچه ها را خبردار کنید که زمان عقب نشینى است.
شب گرمى بود و تشنگى بر ما مستولى.ساعت حوالى ۳ شب عقب نشینى شروع شد. متوجه یک دیگ پر از آب دوغ شدم. هر چند خیلى گرم بود اما تا آن جا که مى توانستم نوشیدم! تشنگى ام رفع شد و به سمت عقب حرکت کردم.خط فوق العاده شلوغ بود و نیروها در حال عقب نشینى بودند. ظهر روز بعد به مقر لشکر در شوشتر رسیدیم. بچه ها یکى یکى خاطره مى گفتند؛ مسعود ملکى از گرفتار شدن در میدان مین گفت، یکى از شهید شدن محمدرضا جعفرى و دیگرى از مفقود شدن مصطفى موذن، حسین سالدیده هم از بیژن عمویى مى گفت که براى نشان دادن مسیر عقب نشینى تیر رسام شلیک مى کرد و با صداى آشنایش مى گفت«بستنى، بستنى، ساندیس» من هم با آب و تاب گفتم که آره! موقع عقب نشینى یک دیگ پر از آب دوغ دیدم تا مى توانستم آب دوغ نوشیدم و پودر ضد شیمیایى را داخل آب دوغ ریختم بلکه عراقى ها مسموم بشوند. در چادر متوجه شدم که عمویى هم همین کار را کرده بود، اما مشخص نشد که چه کسى اول پودر شیمیایى را خورد؛ من یا عمویى؟

منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
 

جمعه نوزدهم 6 1389 11:27 بعد از ظهر

مرداد سال ۶۶ و وقت رفتن به کمین بود؛ جزایر جنوبى مجنون. یادش بخیر جزیره مجنون و آن نیستان هاى بلند و پراکنده و جانورهاى عجیب الخلقه و کلکسیون انواع حشرات!

به اتفاق بچه ها سوار قایق شدیم؛ با یک گونى آب معدنى و بیسکویت و کمپوت که خوراک ۲۴ ساعت بچه ها بود. مواضع خودى- پاسگاه آبى و خط پدافندى یک- را پشت سر گذاشتیم و نزدیک مواضع دشمن شدیم. به علت نزدیکى به خط دشمن در نزدیکى ساحل، قایق را خاموش کردیم و پاروزنان به سمت ساحل حرکت کردیم. شیطنتم گل کرد و تصمیم گرفتم به بچه ها روحیه بدهم. دو سه بار عبارت «اى ظفرمندان ظفرمندانه پیش» را با تقلید صداى شهید رهبر خواندم. بچه ها به تکاپو افتادند و با دستپاچگى از من خواستند که ساکت بشوم، حتى یکى از بچه ها اسلحه اش را به طرف من گرفت و گفت که اگر ساکت نشوى، شلیک مى کنم.
من هم با خیالى آسوده به او گفتم که ببین برادر من! ما قایق را خاموش کردیم که عراقى ها متوجه وجود ما نشوند، اگر تیراندازى کنى حتماً متوجه ما مى شوند. بنده خدا با شرمندگى اسلحه اش را پایین آورد و من هم بى خیال «اى ظفرمندان...» شدم.
بگذریم بالاخره وارد سنگر کمینى شدیم که جایى بود به اندازه لانه مرغ و جاى سوزن انداختن نبود و با سلام و صلوات و ضرب و زور چپیدیم تو. البته چیزى کم و کسر نبود؛ سنگر پر بود از انواع و اقسام موش- از همان گونه گربه خورش- که کاملاً آموزش دیده و آشنا به سوت خمپاره ۱۲۰ بودند.

منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
 
جمعه نوزدهم 6 1389 11:25 بعد از ظهر
آغاز جنگ یکى از حساس ترین زمان هاى نبرد بود چون خیلى از افراد امید به پیروزى نداشتند و اکثرا با یاس و ناامیدى به اوضاع نگاه مى کردند. زیرا دشمن موفقیت هایى در میدان هاى نبرد به دست آورده بود و شعارهایى مى داد که سه روزه یا یک هفته اهداف را تصرف مى کنیم، و از طرف دیگر عدم موفقیت هایى که در میدان هاى نبرد مى دیدیم همه اینها مایوس کننده بود لذا این وضعیت براى بچه ها زمان حساسى بود.
در آن زمان مقام معظم رهبرى در میدان هاى نبرد حضور پیدا کردند و با خط دهى به نیروها و حمایت از گروه هاى پارتیزانى و چریکى به رزمندگان روحیه و توان مى بخشیدند. وقتى که یک رزمنده پاسدار و یا ارتشى و یا بسیجى مى دیدند که «آقا» در اهواز و در میدان هاى نبرد از نزدیک جنگ را اداره و کنترل و هدایت مى کند اهمیت کار و ضرورت حضور در میدان هاى نبرد و دفاع از انقلاب و اسلام را بیش از پیش لمس مى کرد و به خودى خود روحیه مى گرفت و تقویت روحى مى شد و براى دفاع از انقلاب جان فشانى مى کرد. در آغاز جنگ بچه هاى رزمنده و انقلابى واقعا غریب و تنها بودند و این به خاطر عملکرد و طرز تفکر بنى صدر، رییس جمهورى وقت و همفکرانش بود. در آن وضع و اوضاع واقعا حضور «آقا» و کسانى همچون شهید چمران باعث قوت قلب بچه ها بود.
آقا که خود سلاح به دست گرفته بود و پاى در جبهه گذاشته بود علاوه بر شرکت در کارهاى چریکى و ضربه به دشمن به امور بچه ها و سازمان دهى فکر مى کرد و در جهت حل مشکلات آنان قدم برمى داشت. ما در منطقه «دب هردان» در میان جنگل هاى مقابل کارخانه نورد مستقر بودیم که تا اهواز اقلاً ده، دوازده کیلومتر فاصله داشت. چهل روز از جنگ گذشته بود که به اتفاق شهید رستمى یک طرح عملیاتى آماده کرده بودیم و براى اجراى آن به یک سرى امکانات احتیاج داشتیم لذا به اهواز رفتیم تا با مسوولان صحبت کنیم و طرح خود را به تصویب برسانیم و امکانات بگیریم. شهید والامقام تیمسار فلاحى طرح ما را دیدند و سوال کردند که: الان چه چیزهایى در اختیار دارید؟ ما گفتیم: تعدادى اسلحه «ام یک» و «برنو» و مقدار کمى هم فشنگ.
همین جا از ایشان درخواست اسلحه و مهمات کردیم ایشان فرمودند: «به خدا قسم، بنى صدر به من دستور داده که یک پوکه هم به شما ندهم، اگر بخواهید من مى توانم بخشنامه اش را هم به شما نشان بدهم. خود شهید فلاحى وقتى این طرح و برنامه و آمادگى بچه ها را دید شیفته شد و قصد پشتیبانى و همکارى داشت اما براى عدم همکارى به او بخشنامه شده بود ولى ما مصر بودیم که طرح مان اجرا شود؛ لذا یک روز گفتند قرار است بنى صدر به منطقه بیاید. براى دیدار و حرف زدن با او در مورد طرح به اهواز رفتیم بعد گفتند که اندیمشک است. به آنجا رفتیم سه چهار ساعت پشت در ایستادیم که خواسته مان را بگوییم، پاسخ ندادند حتى اجازه ندادند که داخل برویم و با وى حرف بزنیم.
فقط یک سرهنگ بود که نشست و با ما حرف زد و قرار شد که برود با بنى صدر صحبت کند و نتیجه اش را براى ما بیاورد، رفت و بعد از یک ساعت برگشت و گفت: بنى صدر نظرش این است که عملیات در این منطقه هیچ فایده اى ندارد و باید آن منطقه را هم که هستید تخلیه کنید. ما مایوسانه برگشتیم و در اهواز خدمت آقا رسیدیم که در مقر استاندارى بودند. ایشان با آغوش باز ما را پذیرفتند و فرمودند: «طرح بسیار خوبى است ولى در جناحین آن برادران ارتش به شما کمک کنند. بعد دستور دادند که امکانات و مهمات و غذا و پوشاک براى ما در نظر بگیرند. باز براى تاکید بیشتر نظر ایشان را خواستیم فرمودند: هدف دشمن تصرف اهواز و آبادان و نیز تصرف کامل خرمشهر و کلا غرق کردن مناطق جنوب است و اگر ما اینجا را تخلیه کنیم به اهداف دشمن کمک کرده ایم. پس ما باید هر طور که شده با چنگ و دندان و نفر به نفر بجنگیم و دشمن را مایوس کنیم. سپس فرمودند: «من الان مى خواهم به آبادان بروم و پاى طرح هاى عملیاتى آبادان بنشینم تا بتوانیم آنجا را از محاصره بیرون آوریم شما هم که اینجا هستید با تمام تلاش تان کار را دنبال کنید و من هم از شما پشتیبانى مى کنم. «در واقع یکى از عوامل عمده شکست حصر آبادان حضور «آقا» و تقویت روحى رزمندگان توسط ایشان بود.
هر یک از فرماندهان و رزمندگان هر زمان که مى خواستند به راحتى مى توانستند با ایشان صحبت کنند و طرح هاى خود را مطرح نمایند. استراتژى آقا این بود که ما در آبادان و خرمشهر و اهواز بمانیم و با چنگ و دندان دفاع کنیم اما بنى صدر و همفکرانش استراتژى شان این بود که از این شهرها عقب نشینى کنیم و روى ارتفاعات تنگه فنى و زاگرس مستقر بشویم یعنى تحویل تمام منطقه جنوب به دشمن. مى گفتند که: زمین بدهیم و زمان بگیریم. اما «آقا» و در راس همه، حضرت امام به خوبى مى فهمیدند که ما نباید به دشمن زمین بدهیم و حتى براى حفظ یک متر آن باید بجنگیم ، اتفاقا بعدها هم دیدیم که تمام کارشناسان سطح بالاى نظامى دنیا که صدام را کمک مى کردند و به او فکر مى کردند در عملیات هاى فاو، کربلاى ۵ و دیگر عملیات هاى داخل خاک عراق، نظرشان این بود که عراق باید براى حفظ یک متر زمین خود هم تلاش کند و هیچگاه به راحتى عقب ننشیند حتى مى دیدیم که حاضر بود یک لشکر را براى یک قسمت، فدا کند. اما بنى صدر و همکارانش از روى ترس و جبن مى خواستند که سخاوتمندانه زمین ببخشند اما اندیشه آقا و نیروهاى همفکرش باعث شد که از وجب به وجب این خاک دفاع شود.
همین مقاومت ها و عملیات هاى چریکى و ضربه هاى پى درپى نمى گذاشت که دشمن با خیال آسوده جا خوش کند و زمینه ساز عملیات هاى بزرگ و افتخارآفرینى چون فتح المبین و بیت المقدس و سرانجام آزادى همه زمین ها و شهرهاى ما از لوث وجود دشمن شد. مقطع حساس دیگرى که آقا از نزدیک در جبهه حضور یافت اواخر جنگ بود که دشمن باز به هوس حمله به مرزهاى ما افتاده بود و به یارى منافقین و کشورهاى دیگر، دور تازه اى از حمله ها را آغاز کرده بود و شعارهاى پوچى سر مى داد در این هنگام آقا از حضرت امام اجازه گرفتند و با یک پیام تاریخى با ائمه جمعه سراسر کشور همه آنان را به حضور در جبهه فرا خواندند. همین حضور وضعیت جبهه ها را تغییر داد چون من خود شاهد بودم که «آقا» در جنوب، یگان به یگان، قرارگاه به قرارگاه، گردان به گردان راه مى رفتند و با سرباز، بسیجى، پاسدار، ارتشى، فرمانده، غیر فرمانده مى نشستند و زانو به زانو صحبت مى کردند و در آنها روح نشاط و پایدارى به وجود مى آوردند و دیدیم که در اثر همین دفاع هاى مردانه رزمندگان اسلام صدام مجبور شد که بعد از هیاهوها و گردوخاک هاى زیادى، آتش بس را بپذیرد و در رسیدن به اهدافش ناکام بماند.
اوایل جنگ ما در منطقه «دب هردان» بودیم. روزى داشتم به خط مى رفتم در مسیر جاده خرمشهر -اهواز از کارخانه نورد که رد مى شدى اولین جایى که جنگل شروع مى شد خط ما بود و دشمن تقریبا یک کیلومترى آن طرف تر بود. آن زمان لشکر ۹۲ در همان مسیر آرایش گرفته بود و یکى دو مرتبه هم عملیات کرده بود. خط ما دست راست آن جاده بود و برادران ارتشى دست چپ بودند، من با لندرور در حال رفتن بودم، از ماشین «آقا» سبقت گرفتم بعد شناختم که «آقا» در ماشین است. ایشان رفتند و به پشت خاکریز خودى پیچیدند. از آن طرف به جلو خط خودى نبود و خط دشمن بود خاکریز ما کنار یک جوى آب قرار گرفته بود لشکر ۹۲ هم پشت سر ما مستقر شده بود. وقتى شناختم که آقا هستند رفتیم و خودمان را قاطى کردیم در سمت چپ جاده حدود پانصدمتر که به جلو مى رفتى یک مقدار نسبت به این طرف بلندتر بود آقا آمدند آنجا و رفتند بالا و منطقه را دید زدند بعد پایین آمدند و سنگر به سنگر با برادران ارتشى احوالپرسى کردند به حدى که ما خسته شدیم و رفتیم.
این گذشت و بعد از چند روز یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم دیدیم که یک نفر در خط ما در حال قدم زدن است. من فکر کردم آقاى فراهانى و دو سه نفر دیگر هستند، (آن زمان افسرى بود به نام سروان فراهانى از برادران شهربانى - نیروى انتظامى فعلى - که آدم بزرگوارى بود) من فکر کردم دوستان سروان فراهانى هستند، لذا به سراغشان نرفتم و گفتم: حتما همان برادران شهربانى هستند، خودشان به سنگر ما مى آیند من همینجورى رفتم توى سنگر و مشغول کارهاى خودم بودم که یک مرتبه شهید عمرانى که یکى از بچه هاى نیشابور بود پسر شیرینى بود حرف «شین» را هم نمى توانست بگوید و «سین» مى گفت مثلا شوشترى را سوسترى مى گفت ما گاهى با او شوخى مى کردیم و مى گفتیم مقاله بخوان مقاله اى تهیه مى کردیم که شین زیاد داشته باشد خلاصه شهید عمرانى گفت: آقاى سوسترى، آقاى سوسترى «آقا» دارند به سنگر ما مى آیند آقا به سنگر ما آمدند یک اسلحه کلت به کمرشان بسته بودند و در ماشین هم یک اسلحه قنداق تاشو «ژ ۳» داشتند، آمدند توى خط و متفکرانه قدم مى زدند، بعد فرمودند این جایى که شما مستقر هستید بسیار جاى حساسى است مواظب باشید که از سمت راست دور نخورید و بعد دستوراتى دیگر به ما دادند و یک سرى اطلاعاتى از ما خواستند و رفتند. از سوى آقا آمدند و گفتند که فردا ما مى خواهیم برویم منطقه سمت راست شما را ببینیم، رفتیم آقا اسلحه اى روى دوششان بود رفتند داخل سنگرها و سرکشى و بازدید کردند بعد از آن دیگر من نمى گذاشتم آقا از سنگر دیده بانى جلوتر بروند. مى دانیم که قاطعیت و شجاعت یک خصیصه درونى است که به تدریج در انسان رشد مى کند و در فرازهاى حساس و بحرانى خود را نشان مى دهد. شجاعت و قاطعیتى که ما از آقا مى دیدیم واقعا براى ما درس آموز بود.
براى نمونه ما همزمان با عملیات والفجر ،۱۰ عملیات بیت المقدس ۳ را در منطقه ماهوت سلیمانیه دنبال مى کردیم. ایشان آمده بودند در قرارگاه، ما خدمت ایشان رسیدیم در همان جا مشکلات و نارسایى هایى که در منطقه بود خدمتشان عرض کردیم ایشان در قرارگاه تاکتیکى سپاه در منطقه والفجر ۱۰ در زیر برد توپخانه و ادوات نیمه سنگین دشمن نشسته بودند، گاهى هم اطرافشان بمباران مى شد و گلوله مى خورد سنگرشان هم سنگر درستى نبود و فضاى خوبى نداشت در آنجا نشستند و گزارش هاى ما را مى شنیدند من آنجا پیشنهاد کردم حالا که این جا عملیات به نتیجه رسیده و آنجا هم ما مشکلات داریم و عقبه هاى بسیار بدى داریم اجازه بدهید مقدارى از محور سلیمانیه عراق و ارتفاعات قلاغو و گوجار عقب نشینى کنیم، چون ارتفاعات بسیار صعب العبور و برف گیر و سردى دارد ما هم از رودخانه هاى متعددى رد مى شویم (رودخانه هاى چومانه کلاسه) و دشمن هر لحظه عقبه هاى ما را که پل درست کرده ایم مى زند.
واقعا براى ما هم سخت است ولى ایشان فرمودند: «شما به هر قیمتى که شده باید آنجا حضور داشته باشید و حتى روى یک تپه دست گذاشتند و فرمودند باید این تپه حفظ شود. با این که من فرمانده میدان و فرمانده قرارگاه آنجا بودم و از نزدیک با تمام مسایل جزیى سر وکار داشتم ایشان به طور دقیق از روى نقشه روى آن تپه دست گذاشتند و گفتند باید این تپه حفظ شود و در ادامه فرمودند: اگر شما این تپه را از دست بدهید کل خط دفاعیتان متزلزل مى شود پس اگر مى خواهید مجددا به ارتفاعات قلاغلو و گوجار برسید این نقاطى را که الان هستید چنانچه از دست بدهید دیگر نمى توانید این هدف را دنبال کنید و دشمن صددرصد بر شما تسلط پیدا مى کند. من مجددا گزارش را طور دیگرى تنظیم کردم که اجازه بدهند عقب نشینى کنیم چون براى ما خیلى سخت بود و پشتیبانى برایمان سنگین بود و باز ایشان مجددا فرمودند: مشکل شما با عقب نشینى دو تا مى شود و این گزارش را که شما مى دهید به نوعى پیشنهاد مى دهید که بیاییم روى آن تپه یعنى عقب نشینى، ولى اگر مى خواهید سلیمانیه را دنبال کنید این عقب نشینى این هدف را تامین نمى کند و باز تاکید کردند به حفظ آن تپه و گفتند این را باید محکم نگه دارید و از اینجا هست که شما مى توانید براى هدف بعدى گام بردارید و البته ما را راهنمایى و متقاعد کردند و فهمیدیم که نظر ایشان درست است و به همان عمل کردیم و تا روزهاى آخر درواقع براى ما راهگشا بود.

راوى: سردار امیرحیات مقدم
تنظیم: احمد معمارى
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 

جمعه نوزدهم 6 1389 11:23 بعد از ظهر
هوهوى باد در گوشم مى پیچید و ستاره ها سرد و یخ زده به من و به دشت منجمد نگاه مى کردند. ماه در پیله تنهایى خود، در آسمان شب، آرام مى تنید. سکوت چند دقیقه اى که خط را در اختیار داشت.
سر از آسمان گرفتم. خواستم با گرماى صحبت، اندکى از سرماى محیط بکاهم؛ رو به حیدر کردم که کنارم پشت تیربار ایستاده بود. چشم هایش به رو به رو خیره شده بود. انگار مى خواست رد هر جنبنده اى را خوب دنبال کند. خون بر باند سفیدى که بر سرش بسته بود، نقش انداخته بود. از وضع زخم سرش پرسیدم. دست روى زخم گذاشت و گفت: چشم هام تار شده و سرم گیج مى رود. کاش ... شانه اش را فشردم و گفتم:
حیدرجان، پل را باید تا صبح که نیروها از آن مى گذرند نگه داشت. مى بینى که کسى نمانده، شرمنده ام. سرش را پایین آورد و به سرعت نوار فشنگ تیربار را پر کرد. بعد سر بالا آورد و با لبخند گفت: خیالت راحت باشد فرمانده، تا آخرین نفس اینجا را از دست نمى دهم!
او را در آغوش کشیدم. گرم بود. زمزمه وار گفتم:
اجرت با سیدالشهدا (ع)
گفت:
خدا کند!
از خاکریز پایین آمدم. یخ زمین زیر پایم خرد مى شد. در دور دست، حیوان زخم خورده اى ناله مى کرد. صدایش در تن شب خط مى کشید.
چندقدمى هنوز دور نشده بودم که خطى از آتش از دل دشمن تا سنگر حیدر کشیده شد. تیربار به صدا در آمد. خود را بالاى خاکریز کشاندم. حیدر سر بر گونى کنار تیربار گذاشته بود و انگشتش ماشه را مى فشرد. سر او را در دست گرفتم، خون از زیر باند بیرون زد . گفتم: حیدرجان، بلند شو، مى خواهم بفرستمت عقب استراحت کنى. مگر نمى گفتى سرت گیج مى رود. چشم هایت تار شده. بلند شو برو بهدارى خط. سرت را خوب پانسمان کن که این جور خون از زخمش بیرون نزند. بلند شو حیدر، جان هر که دوست دارى بلند شو. حالا که وقت رفتن نبود. یه خط بود و یه حیدر کاظمى ... آن هم در این موقع که باید تا صبح این خط و این پل را حفظ مى کرد، تو هم مرا تنها مى گذارى. این رسمشه ... تو که همین الان مى گفتى تا آخرین نفس مى ایستم و پل را نگه مى دارم . پس چى شد؟ چه زود قولت را فراموش کردى ... اما نه، خودم اجر ماندنت را از اباعبدالله (ع) خواسته بودم. و تو گفتى خدا کند و دیدى که خدا چه زود دعایت را مستجاب کرد و اجر و مزدت را داد!
اشک هایم تمامى نداشت. سر حیدر را پایین آوردم و انگشتش را بر ماشه تیربار فشردم. گلوله هاى سرخ تا دل دشمن پیش رفت و آن را به آتش کشید. احساس گرما کردم، انگار سرما به یکباره از آسمان و زمین دور شده بود. ستاره ها نزدیک تر آمدند و ماه لبخند زد.
دشت از نو زنده شده بود، با خون؛ خون گرم حیدر. حیدر کاظمى

اصغر استاد حسن معمار
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 

جمعه نوزدهم 6 1389 8:38 بعد از ظهر
X